ایستادن زیر دوش برای بکهیون طاقتفرسا شده بود. بیاختیار روی کف سنگی حموم نشست و درد کمرنگی توی بدنش پیچید. دردی که یادگار دیشب بود. با یادآوری تمام لحظاتی که تجربه کرده بود، گر گرفت. حرارتی که از گونههاش بیرون میزد و نفسی که به سختی راهشو به بیرون پیدا میکرد کاملا مشهود بود. حتی تپشهای قلبش هم حال عجیبش رو فریاد میزدن.
از وقتی چانیول به زندگیش برگشته بود، به دفعات مکرر متوجه جنبههای جدیدی از خودش شده بود. جنبهی بیقراری که دیشب داشت واقعا بیسابقه بود. اون سیوهشتساله بود و نه هشتساله؛ به خوبی میدونست که دیشب فقط تحریک نشده بود. اون چانیول رو میخواست!
با تموم وجودش اون پسر بزرگ و تن قدرتمند و صدای بمش رو میخواست. نگاه نامفهوم و منظوردارش رو میخواست. اصواتی که بخاطر لذت، هیجان و حرکتهای پشت سر هم بدنش از گلوش در میومد رو میخواست. حرفها و جملات عاشقانه و حتی خجالتآوری که دم گوشش میگفت رو میخواست. دستهای بزرگش که نقطهای از بدنش رو از خودشون دریغ نمیکردن رو میخواست. بکهیون اون شب تحریک شده بود اما چانیول رو میخواست.
بکهیون به سنوسال چانیول فکر میکرد و همهچیز رو با خودش مقایسه میکرد. چانیول هنوز بیست و شش سالش هم نشده بود ولی رفتارهایی که موقع رابطه از خودش نشون میداد، اونقدر پخته بودن که اگر اون هیجانی که از روی جوونی توی چشماش میدید رو پیدا نمیکرد به همهچیز شک میکرد. روابطش رو با پارتنرهای سابقش مرور میکرد و هرگز اینچنین لذت و هیجان و در عین حال امنیت رو احساس نمیکرد.
بیشترین لذت برای اون تعریف دیگهای داشت و هیچوقت فکر نمیکرد بیشتر از اون رو توی این سنوسال تجربه کنه. همیشه توی سریالهای تلویزیونی، قصهها و مردم بیرون گفته میشد که اشخاصی که سیسال رو رد میکنن هیجانات و خواستههای بیستسالهها و نوجوونها رو ندارن ولی بکهیون چیزی رو تجربه کرده بود که توی تموم این سال ها، تصوری ازش نداشت. قسمتهایی از بدنش بوسیده و لمس شده بودن که بکهیون تا اون لحظه حتی بهشون توجه نکرده بود.
یک دفعه یاد سولنان افتاد. سولنان یکی از پارتنرهاش بود که علاقهی شدیدی به سـ***ـس داشت و خیلی راحت راجعبه همهچی حرف میزد. یکبار توی جمع سهنفریشون با ییشینگ راجعبه بکهیون و اینکه چقدر توی سـ***ـس خوبه صحبت کرده بود. اون روز غذا و آب توی گلوی هر دو دوست پریده بود و بخاطر حرفهای سولنان کلی خجالت کشیده بود. ییشینگ هم فرصت رو از دست نداد و تا تونسته بود از سولنان حرف میکشید و تلاشهای بکهیون برای بستن دهن اون زن بیفایده بود. علت اینکه بکهیون یاد سولنان افتاده بود این بود که همیشه فکر میکرد توی تخت کارش بد نیست و حتی میتونست عالی باشه ولی گمون نمیکرد احساسی که چانیول بهش داده بود رو خودش به کسی داده باشه._هیونگ؟ حالت خوبه؟
با صدای چانیول که از پشت در صداش میرد، به خودش اومد.
_خوبم.
_مطمئنی؟
_آره چانیول. نگران نباش. حالم خوبه.
آه آرومی کشید.
_میدونی چیه هیونگ؟ منطقم میگه باید بهت فضا بدم تا یکم با خودت تنها باشی ولی قلبم میخواد بیاد پیشت حموم کنه و خب میخوام از سن کمم سواستفاده کنم و عاقل نباشم. پس میام تو و کار اشتباهی میکنم.
قبل از اینکه بکهیون حرفی بزنه یا واکنشی نشون بده، در حموم باز شد چانیول درحالیکه تیشرت سفید و لباس زیری با همون رنگ به تن داشت وارد شد.
به محض اینکه چشمش به بکهیون افتاد ترسید و با سرعت جلو رفت.
_هیونگ؟ چرا اینجوری نشستی؟ درد داری؟
بکهیون هنوز توی شوک بود. نور چراغ حموم زیاد بود و بکهیون هم هیچ لباسی به تن نداشت. شاید اونها خیلی چیزها با هم گذرونده بودن ولی بکهیون نمیتونست از این به بعد وقتهایی که هیچ لباسی به تن نداره با چانیول عادی و معمولی باشه.
_چ... چانیول؟
چانیول توجهی نکرد و مشغول پر کردن وان شد. وقتی از آمادگی وان مطمئن شد به سمت بکهیون برگشت و اول از همه دوش رو بست. بعد خیلی آروم روی زانوهاش نشست و با لبخند مهربونی به بکهیون کمک کرد تا بلند شه. آروم مرد بزرگتر رو به جلوی وان کشوند و بعد توی یه حرکت بلندش کرد و توی وان رفت. وقتی از راحت بودن جای بکهیون مطمئن شد، مردش رو به خودش تکیه داد.
بکهیون دوباره به حرف اومد:
_چانیول، نمیخوای جوابمو بدی؟
چانیول دستش رو بلند کرد و خیلی آروم روی گونهی هیونگش کشید.
_جواب چیو هیونگ؟
_جوابی که باید وقتی حتی اسمتو خالیخالی صدا میکنم هم ازت بگیرمو میگم.
بکهیون واقعا خودش رو لوس کرده بود. انگار میخواست هر وقت چان رو صدا میزنه چیزی شبیه جانم بشنوه و چانیول هم متوجه منظور هیونگش شده بود. لحن شاکی و دلخور بکهیون، قلب پسر جوونتر رو بیقرارتر کرد.
_جانم... ببخشید. فقط میخواستم زیاد شلوغ نکنم تا بیرون نندازیم.
بکهیون تکخندهای کرد.
_چرا با لباس نشستی توی وان؟
چانیول یک ابروش رو بالا برد.
_برای راحتی تو؟
بکهیون لبهاش رو با حالت کیوتی جمع کرد و تیشرت چانیول رو که کاملا خیس شده بود از تنش درآورد. کمی با دستش آب جمع کرد و روی شونههای پسرش ریخت تا بخاطر اختلاف دما سردش نشه و دوباره بهش تکیه داد. کاملا توی آغوشش جا شده بود.
چانیول فرصت رو غنیمت شمرد و بکهیون رو خیلی بیشتر و آروم توی آغوشش فشرد. خیلی آروم دستش رو به قسمتهای مختلف بدن بکهیون میمالید تا کمی تن خستهی مردش رو ماساژ بده. بکهیون با اینکه خودش تنهایی رو انتخاب کرده بود ولی توی اون لحظه بخاطر سکوت چانیول دلش گرفت. هم دلش میخواست با چانیول حرف بزنه و هم اصلا حوصلهی اینکه صحبت کنه رو نداشت. آخر هم دلش طاقت نیاورد و مکالمه رو از سمت خودش آغاز کرد.
_چانیول؟
بوسهی گرمی روی لالهی گوشش نشست.
_بله؟
_دیشب چه حسی داشتی؟
چانیول جا خورد. انتظار نداشت هیونگش اینطوری ازش سوال بپرسه. کمی مکث کرد و جواب داد:
_خجالت میکشم بگم.
و سرش رو داخل گردن هیونگش فرو کرد. به خوبی میدونست که میخواد هیونگش رو مطمئن کنه. بکهیون لبخند کمرنگی زد که از چشم چانیول دور موند.
_خجالت نمیکشی بیای توی حموم هیونگت ولی خجالت میکشی بگی؟
اینبار چانیول بود که لبخند میزد. دوباره بیشتر بکهیون رو به خودش چسبوند و گفت:
_اوهوم.
صداش رو پر شیطنت و لحنش رو مردونهتر و جذابتر از همیشه کرد و گفت:
_فکر کنم اگه دهنمو باز کنم، سامچون بیشتر از من خجالت بکشه.
صورت بکهیون بخاطر لحن اغواگرانهی پسربچهای که توی دستهای خودش بزرگ کرده بود، گر گرفت. صدای نفس عمیق و طولانی چانیول رو شنید.
_از بوسیدن تکتک جزییات بدنت سیر نمیشم هیونگ. برام سخته مثل یه مزاحم یا یه آدم چسب رفتار نکنم. دارم جلوی خودمو خیلی جدی میگیرم تا نخورمت. تازه چیزای خیلی بیشترتری میخوام که باید صبور باشم چون نمیخوام بخاطر من صدمه ببینی.
بکهیون خوشحال بود که پشت به چانیول نشسته چون اصلا دلش نمیخواست صورت اشکیش رو کسی ببینه. حرفهای چانیول باعث پیچش خوشایند زیر دلش شد و لرز عجیبی گرفت. عمدا صورتش رو خیس کرد تا اشکهاش مخفی بمونن و تلاش میکرد نفسهای لرزونش رو بیصدا بیرون بده تا توجه چانیول رو جلب نکنن. افکار چانیول دقیقا مثل خودش بودن و این دلش رو گرم کرده بود.
توی حال و هوای خودش بود که چانیول دوباره با اون لحن خطرناکش زمزمه کرد:
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Sew Me Love
Hayran Kurguپارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دورهای رو بهعنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برندِ دنیا، بیون بکهیون، سپری کنه. و مهمترین چالش زندگی هر دوی اونها توی همین برههی زمانی رقم میخوره... 💕 #Sew_me_love 🧵 FICTION : برایم...