دو سه قدم جلوتر از چانیول حرکت میکرد. وارد سالن شد. جمعیت مشغول پذیرایی از خودشون بودن. کمی سرش رو چرخوند و ییشینگ و تمین رو پیدا کرد. دست چانیول روی شونهاش قرار گرفت.
_من میرم وسایل نونا رو بهش برگردونم.
لبخندی به صورت پسر جوان زد.
_باشه.
و چند ثانیهای به قامت پسر جوان از پشت سر خیره شد و بعد به سمت دوستهاش حرکت کرد. با نگاهی که نه عصبانی بود و نه خوشحال به اونها خیره شد.
ییشینگ و تمین حدس میزدن که دوستشون همه چیز رو فهمیده، برای همین حرفی برای گفتن نداشتن.
_میدونید اگر نمیشناختمتون چه اتفاقاتی میتونست بینمون بیفته؟
تمین با دست چپ پشت گردن خودش رو مالید و سرش رو پایین انداخت.
_اگه همه چیز طبق نقشهتون پیش نمیرفت، چیکار میخواستین بکنین؟
دلخوری لحن بکهیون خیلی آشکار بود.
_قرار بود اگه هیچی اونطوری که میخواستیم پیش نره، برم و صادقانه به همه چی اعتراف کنم.
بکهیون نیشخندی زد و گفت:
_نه که خیلی رابطهی خوبی هم با هم دارین...
تمین نتونست بیشتر از این ساکت بمونه.
_درسته. ما کار خوبی نکردیم بکهیون ولی به نظر میاد اوضاع خوب پیش رفته؛ درست میگم؟
رییس جوان با مرور اتفاقاتی که بین خودش و چانیول توی همین چند ساعت رقم خورده بود، کمی خجالتی سر تکون داد.
_پس دیگه حرص نخور. باشه؟
نگاه صادقانه و پر از نگرانی تمین، جایی از قلبش رو قلقلک داد که باعث شد بیمعطلی مردهای دوستداشتنی رو به روش رو توی آغوش بگیره.
_ازتون ممنونم بچهها. اونقدر سورپرایز پشت سر هم برام اتفاق افتاد، نمیتونم تک تک بگمشون ولی بخاطر همش ممنونم.
اون شب، یعنی شب تولد سی و هشت سالگیش، هم به آرزوی قدیمی و بزرگش که مربوط به برگزاری جشنوارهی فشن و لباس توی کره میشد رسیده بود و هم چانیول پیشش میموند!
حتی توی خواب هم نمیدید که حالا حالا ها فرصت پیگیریهای لازم برای جشنواره رو پیدا بکنه و آدمهای عزیز کنارش نه تنها خودشون پنهانی تموم دوندگیهای لازم رو انجام داده بودن، بلکه اسم خودش رو روی جشنواره گذاشته بودن. یکی از مهمترین جشنوارههای بینالمللی فشن شرق آسیا قرار بود به اسم یه رییس جوان تازهکار باشه. چه افتخاری از این بزرگتر؟
و درست کنار همهی اینها بزرگترین دغدغه و ناراحتی این روزهاش یعنی رفتن چانیول از پیشش هم کاملا حل شده بود و حتی به یه چیز خیلی بهتر و نزدیکتری تبدیل شده بود. البته بکهیون نمیخواست زیاد به جزییات مدل رابطهی جدیدش با چانیول، حداقل تا آخر اون جشن فکر بکنه. چون به محض اینکه تصمیم میگرفت کمی بیشتر روی این مسئله تمرکز کنه و افکارش رو گسترش بده تپش قلب میگرفت و دست و پاهاش میلرزید. به نظر میرسید هیجان بالای این موضوع برای قلبش خطرناک بود!
DU LIEST GERADE
Sew Me Love
Fanfictionپارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دورهای رو بهعنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برندِ دنیا، بیون بکهیون، سپری کنه. و مهمترین چالش زندگی هر دوی اونها توی همین برههی زمانی رقم میخوره... 💕 #Sew_me_love 🧵 FICTION : برایم...