((چند وقتی بود متوجه رفتار های عجیب پسرش شده بود. از وقتی بکهیون ترکشون کرده بود، چانیول هم ساکت تر شده بود. سعی می کرد همش از جمعشون فاصله بگیره و خودش رو توی اتاقش حبس می کرد.
سه سال بود که بکهیون پیششون نبود و چانیول تمام این سه سال گوشه گیر تر شده بود. چانیولی که همیشه دلش میخواست بعد زنگ آخر حتما یک نفر بیاد دنبالش، پاشو کرده بود توی یه کفش که من پسرم و میخوام خودم رفت و آمد کنم. همه ی کارهاشو خودش انجام می داد و جونگسو همچین رفتاری رو برای پسر ۹ ساله اش خیلی زود می دونست.
خودش خیلی خوب میدونست که قطعا وابستگی بین بکهیون و چانیول توی این مسئله تاثیر داشته و دور شدن چانیول ازشون بخاطر دلخوری از نبود بکهیون پیششونه.
حس می کرد چانیول از بکهیون خبر داره که انقدر آرومه و بی قراری نمیکنه و این فکر مثل خوره سرشو میخورد! خطر رو نزدیک خانواده اش احساس میکرد اما نمیدونست باید چطوری شرایطو کنترل کنه.
بدون هیچ قصدی وارد اتاق پسرش شد و نفس عمیقی کشید. واقعا این اتاق بدون چانیول سرد و بی روح بود. همونطور که بدون بکهیون، اتاقش سرد و بی روح بود. چیزی که به زبون نمیاورد اما تمام فکرش رو درگیر کرده بود.
بکهیون وقتی کنارش بود، رنگ همه چیز فرق داشت. بکهیون براش یادگاری بکهی بود. بکهیون همه ی وجودش بود. خودش هم میدونست اشتباه کرده ولی می ترسید. نباید همون بلایی که سر بکهی اومد سر بقیه شون میومد!
توی اتاق قدم میزد که متوجه کاغذی شد که بخش کوچیکیش از زیر تخت بیرون زده بود. روتختی رو کنار زد و پوشه ای عجیب رو اونجا پیدا کرد. پوشه رو برداشت و از روی کنجکاوی بازش کرد.
باورنکردنی بود! کلی طرح های لباس تقریبا زیبا که معلوم بود توسط یک مبتدی کشیده شدن. ورقشون زد. به طرح ها نگاه میکرد که متوجه امضای کوچیکی شد که زیر اون ها زده شده بود. امضای بچگونه ی چانیول بود.
باید جلوشونو میگرفت.سریع بدون این که بفهمه داره چیکار میکنه، لباس هاش رو پوشید و به سرعت به سمت مدرسه ی چانیول رفت. کمی دورتر از ورودی مدرسه، توی مکانی که زیاد به چشم نیاد، ماشینش رو پارک کرد.
زنگ آخر به صدا در اومده بود و بچه ها یکی یکی از مدرسه خارج می شدند. چشمهاش رو ریز کرده بود تا بتونه چانیول رو بینشون پیدا بکنه و کرد!
خود چانیول بود اما خلاف مسیر خونه حرکت میکرد. ماشین رو روشن کرد و آروم به حرکت افتاد. جلوتر پسر جوونی از زیر سایه ی درخت بیرون اومد و چانیول سریع به طرفش دوید و محکم بغلش کرد! اون پسر جوون ... بکهیون بود!
جونگسو باورش نمیشد که بکهیون اونجا ایستاده بود. سه سال بود که بکهیون رو ندیده بود. بکهیون بزرگتر شده بود. خوش قیافه تر شده بود. اما جونگسو حس میکرد که ضعیف تر شده و این قلبش رو به درد میاورد.
CITEȘTI
Sew Me Love
Fanfictionپارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دورهای رو بهعنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برندِ دنیا، بیون بکهیون، سپری کنه. و مهمترین چالش زندگی هر دوی اونها توی همین برههی زمانی رقم میخوره... 💕 #Sew_me_love 🧵 FICTION : برایم...