📍مینی‌شال‌ پارت: سه- اولی و آخری📍

496 178 15
                                    

نفس عمیقی کشید. مدتی بود که متوجه این موضوع شده بود اما به روی خودش نمی‌آورد. جعبه‌ی کیک انگور محبوب شین‌بی رو برداشت و به‌سمت آپارتمان دختر جوان حرکت کرد. امروز روز تولدش بود، اون هم چه تولدی! تولدی که باید جای جشن گرفتن کنار دوست‌دخترش، پرونده‌ی این رابطه رو می‌بست. خیلی عصبی بود اما خودش رو کنترل می‌کرد. رمز رو وارد کرد و داخل شد. کاری که هرگز انجامش نمی‌داد و به خیال خودش احترام به حریم شخصی پارتنرش می‌گذاشت. پسر جوان و خوش سیمایی مقابل صورتش ایستاده بود.
_شما؟
قیافه‌ی متعجب پسر جوان مقابلش بود. بکهیون لبخندی زد. به‌خاطر خشکی لب‌هاش کمی احساس سوزش داشت.
_چاگیااا می‌شه حوله‌مو برام بیاری؟
صدای شین‌بی از توی اتاق می‌اومد. اونسوک می‌خواست به سمت اتاق بره که بکهیون با جعبه‌ی کیک جلوش رو گرفت.
_من اوپاشم. خودم حوله‌شو بهش می‌دم. یه کار کوچیکی هم باهاش داشتم.
وارد اتاق خواب دختر شد و در رو بست. حوله‌ی کرمی‌رنگ روی تخت رو برداشت و پشت در مستر اتاق خواب ایستاد.
_کجایی پس اون-
دختر که سرش رو از حموم بیرون آورد با چهره‌ی بی‌روح بکهیون رو‌به‌رو شد. توی چشم‌های مرد جوان هیچ احساسی پیدا نمی‌شد. بکهیون لبخند بی‌روحی زد.
_اومده بودم تولد سی‌وشش‌سالگیمو با هم جشن بگیریم؛ شین‌بی‌آ. اوه برات کیک انگور مورد علاقه‌ت رو هم گرفته بودم.
در حموم رو هل داد و وارد فضای بخار گرفته‌ی مستر شد. دختر عریان، رنگ‌پریده و خیانت‌کار مقابل چشم‌هاش ایستاده بود.
_چرا دروغ بگم اصلا؟ سه‌ هفته می‌شه که خبر دارم و برای خودم هم متاسفم و هم خوشحال. قبل از این‌که اتفاقات جدی‌ای بینمون بیفته، روی واقعیت رو نشون دادی. شاید باید ازت تشکر هم بکنم؟
پشتش رو به دختر کرد و تصمیم گرفت اون خونه‌ی جهنمی رو برای همیشه ترک کنه. اما قبل از رفتن مردد شد و به سمت دختر برگشت.
_راستش الان که این‌طوری تماشات می‌کنم، می‌بینم که چیزی برای از دست دادن از همون اولش هم وجود نداشته.
قیافه‌ی تلخ و جدی، همراه با نگاه سردش ترکیب ترسناکی داشت که سیلی محکمی به قلب خائن دخترک زد. بکهیون این‌چنین شخصیتی نداشت ولی نمی‌تونست جلوی خودش رو برای گفتن این حرف‌ها بگیره. اون تصمیم گرفته بود تا شخصی‌ترین لحظاتش رو با دختر جوان ۲۵ساله‌ای شریک بشه اما حتی کوچیک‌ترین احترامی از این رابطه نصیبش نشد. اون هم غرور داشت. اون دختر با خودش چی فکر می‌کرد؟ یک آجوشی پیر با وضع مالی مناسب رو احمق و معطل خودش کنه؟
اونسوک توی پذیرایی مشغول دیدن عکسی بود که روی کیک سفارشی بود. سلفی دوتایی بکهیون و شین‌بی روی برج نامسان. مرد بزرگ‌تر چشم هاش رو چرخوند و به‌سمت خروجی رفت. سوار ماشینش شد و برای دقایقی سرش رو به پشتی صندلی راننده تکیه داد. بی‌اختیار اشکی از گوشه‌ی چشم راستش پایین افتاد. یاد اولین عشق و اولین خیانتی که تجربه کرده بود افتاد. یاد دختر زیبای هم‌کلاسی؛ یونگ!

[گذشته: ۱۹سالگی بکهیون]
با سرعت به سمت فرودگاه می‌دوید. اشک چشم‌هاش رو پوشونده بود و به‌خوبی نمی‌تونست اطرافش رو ببینه. بالاخره دوست‌دخترش رو پیدا کرد. به‌سمتش دوید.
_یونگ!
دختر جوان سریع به سمت صدا برگشت.
_بکهیون تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
بکهیون عصبانی شد و شونه‌های دختر رو محکم توی دست‌هاش گرفت.
_خانواده‌م الان توی کافی‌شاپ این‌جان، منم باید برم پیششون. بهتره با هم رو‌به‌رو نشین.
صدای یونگ می‌ترسید و قلب بکهیون رو به درد می‌آورد.
_اگه این‌قدر ازم خجالت می‌کشی که نمی‌تونی منو بهشون نشون بدی، پس چرا؟ چرا به من اعتراف کردی؟
یونگ تلاش می‌کرد از دست‌های بکهیون فرار کنه اما نمی‌تونست.
_چرا؟ چرا اصرار کردی اون شب با هم باشیم؟
بکهیون بالاخره دست‌هاشو از روی شونه‌ی دختر برداشت.
_چرا برام خاطره ساختی و این‌طوری ترکم می‌کنی؟
یونگ این پا و اون پا کرد.
_بکهیون، ما یه مدتی با هم خاطره‌های قشنگ ساختیم، درسته ولی زندگی جریان داره. من نمی‌تونم کره بمونم و تو هم نمی‌تونی با من بیای. می‌گی چیکار کنم؟ باور کن اگه کره بودم تو رو انتخاب می‌کردم ولی الان باید برای ساختن زندگی‌ام برم. چرا نمی‌ذاری با یه خداحافظی خوب از هم جدا شیم؟ هوم؟ تو یه پسر خیلی خوشگل و مهربونی منم می‌خواستم تایمی رو که می‌تونیم کنار هم باشیم رو از دست ندم. می‌دونی جفتمون چه‌قدر فرصت و آینده داریم؟ باور کن چیزی رو از دست ندادی و نمی‌دی. لطفا خودتو این‌طوری اذیت نکن.
پسر جوان سرش رو به دو طرف تکون داد.
_چرا یونگ. من چیز مهمی رو از دست دادم. اولین‌بارهامو کنار یه دختر خودخواه بی‌رحم سوزوندم.
و با سرعت از اون‌جا دور شد. شب شده بود و توی کوچه پس کوچه‌های خلوت قدم می‌زد و بی‌صدا اشک می‌ریخت. بوی خوش دختر و نرمی تن سفید و کوچولوش از ذهن‌ عاشق کم‌سن‌وسال بیرون نمی‌رفت. خاطراتشون جلوی چشم‌هاش رژه می‌رفت. یاد روزی افتاد که یونگ بهش اعتراف کرده بود. چانیول کوچولو تلاش کرده بود جلوش رو بگیره؛ کاش حال پسر کوچولوش رو توی اون لحظه مثل یه نشونه در نظر می‌گرفت.

[روز تولد سی‌وشش‌سالگی بکهیون: جلوی خونه‌ی شین‌بی]
بکهیون اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد. اون فهمیده بود مهم نیست چند بار خیانت ببینه، هر کدومشون درد مخصوص به خودشون رو دارن ولی مثل یه رشته به‌هم وصل شدن و هر خیانت جدیدی که می‌بینه، درد همه‌ی اون قبلی‌ها رو همراه با درد خودش یادآور می‌شه. ماشین رو روشن کرد. پس کی اون آدمی که فقط اون رو بخواد و مال خودش باشه پیدا می‌کرد؟

📌✂️📏

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now