بعد از صبح بحثبرانگیز و عجیب و غریبی که با سلبریتی داشت؛ از روی اجبار به شرکت اومده بود. احساس میکرد با شنیدن حرفهایی که اون مرد بیمحابا و محکم توی صورتش گفته بود دستش برای تمام دنیا رو شده و انگار روی پیشونیش راجع به علاقهای که به هیونگش داره نوشتن. کارهای عقبموندهی زیادی داشت و باید امروز بخش زیادی از اونها رو به اتمام میرسوند تا بتونه سه روز آینده رو خیلی منظم به دوختن لباس برای مراسم هیونگش بپردازه. به سختی افکارش رو جمع کرد.
_بقیه از کجا باید بفهمن چانیول؟ خودتو جمع کن پسر. تو از پسش برمیای.
زیر لب گفت و وارد اتاق کارش شد. تصمیم گرفته بود انقدر خودش رو غرق کار بکنه تا حتی فرصتی برای فکر کردن به چیزهای استرسزا نداشته باشه.
📌✂️📏
بکهیون مدام توی اتاقش قدم میزد. نشستن روی صندلی براش توی اون شرایط مثل نشستن روی میخ شده بود. حرفهای که از ییشینگ و یسونگ شنیده بود، انقدر غیرعادی و عجیب بودن که تموم تمرکزش رو گرفته بودن. اون همیشه به چانیول و اینکه کجاست یا اینکه حالش خوبه و چیکار میکنه فکر میکرد و حالا این احتمال که ممکنه چانیول احساسات دیگهای بهش داشته باشه، قویتر از هر خیالی به ذهنش حمله کرده بود و تموم تن و بدنش رو به لرزه انداخته بود. کل این مدت در حال بیارزش کردن حرفهای ییشینگ توی سرش بود و اون وقت تماس دیشب و صحبت با سلبریتی یه جوری همهی دلایلش رو برای رد کردن حرفهای دوستش خراب کرده بودن که نمیدونست باید چیکار بکنه.
شب قبل نتونسته بود درست و حسابی چشم روی هم بذاره و هر دو ساعت یک بار از خواب میپرید. توی همون فاصلهای هم که خوابش برده بود، رویاهای عجیبی میدید. بعضی از اونها خاطراتش بودن. مثل اولینباری که چانیول و جونمیون رو در حال بوسیدن دیده بود یا وقتی که سلبریتی محبوبش بیمقدمه لبهاش رو به لبهای درشت و خوشفرم چانیولش میچسبوند. بعضی از رویاهاش هم اتفاق نیفتاده بودن اما خیلی واقعی به نظر میرسیدن. توی یکی از اونها، روی مبل جلوی تلویزیون نشسته بود و احساس میکرد توی گرمترین و امنترین نقطهی جهانه. لذتی که توی خواب بخاطر توی اون حالت بودن برده بود، هنوز هم به خاطر داشت. توی تلویزیون برنامهی خندهداری پخش میشد. صدای خندهی دلنشینی توی گوشش پیچید و محکم توی جاش فشرده شد. سرش رو که بلند کرد، تونست گردن سفید و چونهی خوشتراش و لبهای خندون پسرش رو ببینه. همیشه وقتی خندهاش میگرفت باید با دستش یه جایی رو فشار میداد اما چون توی بغلش نشسته بود، فقط توسط پسر جوانتر و توی آغوشش فشرده میشد. به جز این هم خوابهای کوتاه زیادی دیده بود. خوابهایی که چه اتفاق افتاده بودن یا چه نیفتاده بودن باز هم خیلی واقعی به نظر میرسیدن.
انقدر توی اتاقش راه رفت که احساس کرد دیگه نمیتونه سر پا بایسته. هم پاهاش درد گرفته بود و هم سرش گیج میرفت. بیحال روی مبل نشست و به پشتی تکیه داد. مدام لحظهای رو به خاطر میآورد که جونگسو هیونگ رو بعد از سالها ملاقات کرده بود و اون انتظار این رو داشت که شاید چانیولش با اون باشه. اون شب هم از هجوم افکار مختلف به ذهنش به الکل پناه برده بود و تلاش کرد تا همه چیز رو فراموش کنه ولی دوباره همه چیز خیلی واقعیتر به سمتش برگشته بود.
ESTÁS LEYENDO
Sew Me Love
Fanficپارک چانیول برای رسیدن به آرزوهاش مجبور میشه دورهای رو بهعنوان کارآموز پیش خیاط ماهر و معروفِ مشهورترین برندِ دنیا، بیون بکهیون، سپری کنه. و مهمترین چالش زندگی هر دوی اونها توی همین برههی زمانی رقم میخوره... 💕 #Sew_me_love 🧵 FICTION : برایم...