📍سه : ببخشید📍

3K 946 99
                                    

اگه دوستش دارین و هنوز ووت ندادین الان وقتشه 🤩 مچکرم *

_ من به اندازه ی كافی رشوه بهتون دادم آقای مين ! انتظار دارم زودتر پارچه ها به دستم برسه .

انقدر ذهنش بخاطر ديدن اون پسر قد بلند كه قطعا از خودش جوونتر بود ، مشغول بود كه حوصله ی ناز كسيو كشيدن رو نداشت .

_ دلخور نشين رييس جانگ قول ميدم تا آخر هفته جورش كنم . الان كه اين مدارک رو به دستم رسونديد راحت تر ميتونم كاراتونو راه بندازم. خودتون قوانين گمرک رو كه بهتر از من ميدونيد .

سرش رو تكونی داد و بی هيچ حرفی از اتاق خارج شد . موبايلش توی جيب شلوارش می لرزيد .

_ اين پيرمرد ديگه چيكارم داره؟

زير لب زمزمه كرد .

_ بله پدربزرگ .

_ زود بيا خونه . نامزدت اينجاست . امروز هممون به خونه پدرش دعوتيم يادت نرفته كه ؟

دست هاش رو از شدت خشم مشت كرد . " نامزد " چقدر مسخره . خيلی ساده اختيار همه چيزش رو دستش داده بود .

_ نيم ساعت ديگه اونجام .

بی هيچ حرفی تلفن رو قطع كرد .

هميشه برای پدربزرگش احترام خاصی قائل بود اما ديگه نمی تونست . وقتی پدرش بعد از مرگ مادرش ، اونو رها كرده بود تا دنبال آينده اش بره ... آينده ای كه هيچ جايى برای ييشينگ توش نبود ... پدربزرگش اونو بزرگ كرده بود . هيچ وقت محبت هاشون رو فراموش نكرده بود . هيچ وقت بی احترامی نكرده بود .

هميشه هر چی دستور داده بودن گفته بود " چشم " . اما درست موقعی كه همه ی زندگيش رو پيدا كرده بود . درست وقتی حس ميكرد اگه جونميون برای اون باشه انگار همه ی نداشته هاش جبران شده ... درست توی همون روزها كه فكر می كرد خوشبخت تر از اون وجود نداره ، ورق برگشت . همه ی در ها به روش بسته شد . و تنها راه نجات ترک كردن شد .

📌✂️📏

_ واقعا منو یادت نیست؟

بکهیون با چشمای پرنفوذش توی چشماش خیره بود. نمیفهمید برای چی... اما دقیقا از اونجایی که دستاش مچ رییسش رو گرفته بود احساس گرمای آشنایی می کرد.

مچ دست های رییسش رو رها کرد و یه قدم عقب رفت.

_ نمید... نمیدونم... م... من این گردنبند رو همیشه همراهم داشتم... ولی...

چشماشو بست. سرش تیر می کشید. بکهیون متوجه رنگ پریدگی چانیول شد.

_ چی شد چان؟

Sew Me LoveWo Geschichten leben. Entdecke jetzt