📍 بیست و شش : بهترین تنبیه 📍

1.9K 603 139
                                    

جیهیو خیلی سردرگم بود. ییشینگ فکر می کرد که حال جیهیو بخاطر اتفاقاتی که براش افتاده بود انقدر بده. اما واقعیت چیز دیگه‌ای بود. اگر همه چیز به همون موضوع ختم میشد که باید بخاطر تصمیمی که ییشینگ برای جفتشون گرفته بود حالش بهتر می شد. هیچوقت حرفهای قشنگ و حمایت بینظیری که توسط ییشینگ توی این‌مساله شده بود رو فراموش نمی کرد اما حال بد جیهیو بخاطر موضوع وحشتناک‌تری بود.

بخاطر مدارکی بود که پنهانی توی کمد شخصی اتاق کار پدرش دیده بود. بخاطر جنایت‌هایی بود که توی اون‌برگه‌ها و عکس‌ها ثبت شده بودن. حالش از خودش، پدرش و کل اون خونه زندگی و عمارتشون بهم میخورد و چیزی که بیشتر قلب دختر رنج‌دیده رو به درد می آورد اتفاقات و بلایایی بود که خانواده اش بر سر خانواده‌ی بیون بکهیون، دوست صمیمی ییشینگ، آورده بودن. یادِ مهربانی‌های بکهیون، لبخندهاش، احترامش و بوی خوش کاپشن گرمش که می افتاد؛ بیشتر از قبل از پدرش متنفر می شد. بکهیون اون شب به داد دخترِ عامل همه‌ی بدبختی‌هاش رسیده بود و جی‌هیو دیگه اتفاقاتی که براش افتاده بود، حق خودش می دونست. آهِ گناهان پدرش دامنش رو بدجوری گرفته بود و حتما بزودی گریبان‌گیر پدرش هم می شد. محال بود که بخشیده بشن... محال!

📌✂️📏

آروم از اتاق جونگسو بیرون اومد. چشم‌هاش میسوخت و سرش به شدت درد میکرد طوری که انگار کسی داشت مغزش رو با دست‌هاش می فشرد. چانیول رو جلوی خودش با چشم‌های قرمز، خسته و ناامید پیدا کرد.

_چان برو توی اتاق، هیونگ خیلی وقته منتظرته.
_میترسم...
_از چی؟ از پدر دلتنگ و چشم‌انتظاری که ضعیف گوشه‌ی اتاق روی تخت افتاده؟

لبخند حمایت‌گرانه‌ای زد:
_برو چان. اتفاق بدی نمی افته. برو تو.

و چانیول با تشویق‌های هیونگش راهی اتاق شد. با قدم‌های آهسته به تخت پدرش نزدیک شد.
_بابا؟

سخت بود هضم این‌موضوع که این موهای سفید و بدن ضعیف و چشم‌های گود افتاده برای پدر چهل و هفت سالشه. اولین اشک که از چشم‌های درشت و خیسش فرار کرد، پدرش هم به حرف اومد:
_چانیول؟ خودتی پسر؟

پدرش سعی می کرد از جاش بلند شه که چان جلوش رو گرفت و عوضش خودش خم شد و پدرش رو که دراز کشیده بود به آغوش کشید:
_خودمم بابا. ببخشید که دیر اومدم.

جونگسو هم همراه پسرش اشک می ریخت:
_پدرتو ببخش چانیول. پارک جونگسو رو ببخش. این آدم ترسو رو که نتونست از تو و بکهیون به خوبی محافظت و مراقبت کنه ببخش.

فقط چانیول می دونست که همون عذر خواهی‌ها از طرف پدر همیشه مغرور و زورگوش چقدر مرهم دردهایی‌ان که شاید دیگه علاج نشن، فقط خودش می دونست چقدر به این حرف‌ها و این‌تنی که توی بغلشه نیاز داشت. تا زندگی و سرنوشتش رو ببخشه. شاید دیر به ملاقات والدینش اومده بود اما بالاخره که اومده بود!

Sew Me LoveWhere stories live. Discover now