جکسون نگاهی به جونگ کوک که خستگی از چشم هاش میبارید انداخت و کاملا یهویی و بدون هیچ فکر قبلیای گفت:
> هی کوک؟ فردا قراره با بچه ها بریم کلاب، میای؟
کوکی درحالی که با سوییچ توی دستش بازی میکرد گفت:
_ نمیدونم جکی، بزار ببینم اگر کار نداشتم میام.
> اوکی، منتظر خبرتم، فعلا.
جونگ کوک سری تکون داد که جکسون سوار موتورش شد و رفت.
سوار ماشین شد و راه افتاد، خونه کوچیکش، فاصله زیادی با محل کارش داشت ولی خب به حقوقش میارزید.
از مسیر رفت و برگشتش هم همچین بدش نمیومد، چون مجبور بود از یه جاده جنگلی بگذره.
مشغول دو دوتا چهارتا بود تا یوقت برای هزینه های این ماه کم نیاره که ماشین از حرکت ایستاد.
متعجب به ماشین نگاه کرد و گفت:
_ ریلییی؟ الان؟ شوخیت گرفته نه؟
عصبی از ماشین پیاده شد و کاپوت ماشین رو بالا داد، داغ کرده بود.
حرصی در کاپوت رو بست و بطریای که توی ماشین بود و همیشه هم خالی بود رو برداشت.
خدا رو شکر میکرد که این اطراف یه رودخونه کوچیک بود.
از جاده پایین اومد و به سمت رودخونه رفت.
بطری رو توی آب برد و منتظر موند تا بطری پر بشه.
همونطور که در بطری رو میبست بلند شد و چرخید که... با دیدن فردی که کمی اونطرف تر پخش زمین بود جیغی کشید و عقب رفت.
یه دلش میگفت نادیدهش بگیره، ولی یه دلشم میگفت بره ببینه اون فرد چه اتفاقی براش افتاده.
بالاخره به سمت اون فرد رفت و گفت:
_ هوی؟ آقاهه؟ زنده ای؟
وقتی جوابی از فرد مقابل دریافت نکرد با نوک بطری به شونهش زد و باز گفت:
_ هی؟ پاشو ببینم؟ مردی؟
وقتی باز همجوابی نگرفت حرصی مرد را چرخوند که با دیدن پیشونی پاره و خونیش هینی کشید و روی زمین افتاد.
به سرعت روی مرد خم شد و دستش رو زیر بینی مرد گرفت؛ با حس گرمای تنفسش، نفس راحتی کشید و نگاهی به اطراف انداخت.
اگر ولش میکرد، حتما خوراک حیوونا میشد.
پوفی کشید و مرد رو روی کولش انداخت و به سمت ماشین رفت:
_ آی کمرم، چند کیلویی مرد؟ آخ له شدم.
پسر رو روی صندلی عقب انداخت و قبل از اینکه سوار ماشین بشه آب رو توی ماشین ریخت.
زیر لب زمزمه کرد:
_ حالا چیکارش کنم؟ ببرمش بیمارستان؟ وای نه اونوقت فکر میکنن من این بلا رو سرش آوردم، بعد میوفته میمیره قاتل میشم.
با فکری که به سرش زد تندی شماره یونگی رو گرفت:
^ بله جونگ کوک؟
_ هیونگ؟ دستم به دامنت، پاشو هرچی تجهیزات پزشکی داری جمع کن بیا خونهی من، زود!
^ باز چیکار کردی کوک؟
_ پشت تلفن نمیتونم بگم، میبینمت.
و با وجود اینکه میدونست یونگی از اینکه کسی تلفن رو روش قطع کنه متنفره، تلفن رو قطع کرد. در واقع از شدت استرس نمیتونست درست فکر کنه.
***
^ دیوونه شدی جونگ کوک؟ چرا آوردیش خونه؟ باید چکاپ بشه، من اینجا هیچی ندارم.
گوشهی لبش رو گاز گرفت و نالید:
_ تو رو خدا هیونگ، نمیتونم ببرمش بیمارستان، اگر چیزیش بشه خِره من بدبخت رو میگیرن، جان من به کاریش کن.
یونگی نگاه مرددی به جونگ کوک و پسر روی تخت انداخت و گفت:
_ خیله خب، چشمات رو برای من مظلوم نکن، کمک کن لباساش رو در بیاریم، باید معاینهش کنم.
جونگ کوک با این حرف یونگی لبخندی زد و کمک کرد لباس های پسر را در بیاورند، بجز باکسرش.
معاینه یونگی که تمام شد خسته نگاهی به کوکی انداخت و گفت:
^ خطرناکه جونگ کوک، درسته کبودی یا باد کردگی روی بدنش نداره که بخوایم بگیم جاییش شکسته، ولی نمیشه مطمئن بود، باید عکس بندازه، آزمایش بده، پیشونیشم که پاره شده، اگر ضربه بدی به سرش خورده باشه چی؟
دیگه کم مونده بود جونگ کوک بشینه و برای خریت محضی که انجام داده زار بزنه.
_ الان من چیکار کنم هیونگ؟ اگر بمیره چی؟ وای عجب غلطی کردم خدا.
یونگی نگاهی به پسر روی تخت انداخت و بعد از کمی بلند شد، درحالی که وسایلش رو جمع میکرد گفت:
^ فقط بیست و چهار ساعت، که الان دو ساعتش گذشته، اگر تا بیست و دو ساعت دیگه بهوش نیومد باید ببریمش بیمارستان، بچه بازی که نیست، جونش در خطره.
کوک با این حرف یونگی کمی خیالش راحت شد.
یونگی در حالی که به سمت در خونه میرفت گفت:
^ حواست خیلی بهش باشه جونگ کوک، اگر چیز مشکوکی هم حس کردی یا دیدی یک راست میبریش بیمارستان.
کوکی سریع اطاعت کرد و یونگی رفت.
تا آخر شب کنار پسرک موند و از کنارش جم هم نخورد، جوری که حتی نفهمید کی خوابش برد.
با حس گرسنگی شدیدی چشم باز کرد.
پایین تخت خوابیده بود، سریع سر بلند کرد که سرش به پاتختی خورد و آخش بلند شد.
کنار تخت وایساد و سرش رو ماساژ داد، خم شد و از تنفس منظم پسر مطمئن شد.
از اتاق بیرون اومد و به سمت آشپزخونه نقلی خونهش رفت.
در یخچال رو باز کرد تا حداقل بتونه چیزی بخوره.
کویر شرف داشت به یخچالش!
با اینکه میترسید ولی نمیتونست بیخیال شکمش که به شدت قار و قور میکرد بشه.
تندی لباس پوشید و از خونه بیرون زد.
هر چیز لازمی که بود رو خرید و به خونه برگشت.
در رو پشت سرش بست و چرخید که با دیدن پسر که توی چهار چوب در اتاق با قیافه متعجبی ایستاده از خوشحالی جیغی زد و خرید ها رو ول کرد.
خواست به سمت پسر بره که پسر به سرعت چاقوی روی میز رو چنگ زد و تیزیش رو به سمت کوک گرفت:
+ نیا جلو، تو کی هستی؟ منحرفی چیزی ای؟ من اینجا چیکار میکنم؟
تمام حرفاش رو تند تند و با ترس میگفت.
_ فعلا که منحرف این جمع شمایی...
با این حرف کوک پسر متعجب نگاهش کرد که کوک به پایین تنش اشاره کرد.
پسر با دیدن خودش که فقط باکسری تنش بود دادی کشید و توی اتاق پرید.
از پشت در داد زد:
+ یااا، من چرا لختم؟ پس منحرفی، چیکارم کردی؟ اصلا تو کی هستی؟
جونگ کوک در حالی که سعی میکرد نخنده گفت:
_ من بدبختیم که ریسک کرده و نجاتت داده.
تندی شماره یونگی هیونگش رو گرفت و گفت که پسر به هوش اومده.
***
یک ربعی میشد که یونگی مشغول معاینه پسر بود، هرچند، یک ساعت طول کشید تا پسر رو راضی کنن تا معاینه بشه.
با صدای در اتاق جونگ کوک و جیمین هردو بلند شدن.
_ چیشد هیونگ؟ سالمه؟
^ سالمه، هیچ مشکلی نداره، ولی...
_ ولی چی؟
**********
این از اولین پارت فیک🥲
خودم عاشق این فیکم، امیدوارم دوستش داشته باشید🥺

KAMU SEDANG MEMBACA
Remember(vkook)
Fiksi Penggemarخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...