part 10

5K 739 22
                                    

آقا این اسماته، خواستید نخونید، البته امکان نداره کسی از اسمات خوشش نیاد🤣🔞🔞🔞🔞

سر شونه لخت جیمین رو بوسید و زمزمه کرد:
^ نمیخوای بغلم کنی؟ دیشب فقط بالشتت رو بغل کردم.
بازم چیزی نگفت که یونگی پرو تر از قبل لاله‌ی گوشش رو مکید که آه آرومی از دهن جیمین خارج شد.
نیشخندی زد:
^ هنوزم روی گوشت حساسی.
جیمین رو چرخوند و روش خیمه زد.
به چشم های خمار جیمین نگاه کرد و لبخند پیروزمندانه‌ای زد.
^ هوووم، یه بیبی‌ای اینجا خمار شده، مگه نه؟
با پایان حرفش خم شد و ترقوه جیمین رو گاز زد که دوباره صدای جیمین بلند شد، این پسر رو باید میپرسیتید، همه چیزش رو، همیشه از خودش میپرسید، جیمین چی داره که انقدر روز به روز دیوونه‌تر و عاشق‌تر میشی؟
~ ن... نکن... آههه، یونگیا...
اما یونگی انگار کر شده باشه، لب ها و دست هاش پیشروی می‌کردن و هر جایی از تن پسر زیرش رو حکاکی می‌کردن.
آروم دستش رو توی باکسر پسر زیرش برد و محکم فشردش که جیمین زیرش پیچ و تابی خورد و یونگی رو محکم بغل کرد.
^ هوووم، جیمینا... هرچقدرم لجباز باشی، در مقابلم سستی، خودتم این رو خوب میدونی بیبی.
خم شد و نیپل پسر رو توی دهنش کشید و مکید، همزمان هم با جسم توی دستش بازی می‌کرد.
دیوونگی اگر این نبود چی بود؟ جیمین مدام این سوال رو از خودش می‌پرسید، انگاری دیگه جسمش در کنترل خودش نباشه، مدام توی خودش میپیچید و سر و صداش کل اتاق رو برداشته بود.
~ یو... یونگی.
یونگی دست از خوردن سینه پسر برداشت و خمار سر بلند کرد و منتظر به جیمین خیره شد.
~ دی.. دیگه ن... نمیتونم.
در یک حرکت باکسر پسر رو در آورد.
با دیدن عضو کاملا سفت شده دوست پسرش، نیشخند پیروزمندانه‌ای زد و آروم دستش رو یرش کشید که جیمین هیسی کشید و بیشتر پیچ خورد.
روی پسر خیمه زد و آروم یه انگشتش رو وارد دهن جیمین کرد.
^ خیسش کن جیمینا، نمیخوام درد بکشی بیبی.
با خیس شدن انگشتش دستش رو پایین آورد و دورانی دور ورودی پسر کشید.
جیمین همیشه تنگ بود. البته یونگی هم خوب می‌دونست چطوری حواسش رو پرت کنه تا دردش کمتر بشه.
جیمین قوسی به کمرش داد و میون نفس نفس هاش یونگی رو صدا زد.
یونگی لبش رو روی لب های دوست پسرش کوبید و خشن بوسیدش.
با یه دست مشغول ورودی جیمین بود و با یه دست دیگه مشغول نیپلش بود.
جیمین با حس وارد شدن انگشت یونگی سرش رو به پشت پرت کرد و ناله بلندی کرد.
یونگی مغرور انگشتش رو تکونی داد که جیمین نیم خیز شد، سریع خوابوندش:
^ هیییش بیبی، دردت میگیره.
اینکه یونگی توی این شرایط جنتلمنانه مراقب این بود که درد نکشه، براش زیادی سوییت بود.
یونگی با شنیدن هزیون های جیمین لبخند شروری زد و دهنش رو به گوش جیمین چسبوند:
^ چی میخوای بیبی؟ یه انگشت دیگه؟
جیمین تا خواست چیزی بگه با وارد شدن دومین انگشت محکم خودش رو به تخت کوبوند، حس می‌کرد الانه بدنش از شدت گرمای درونش منفجر بشه.
~ یونگی آهه... تمومش... کن.
^ چی میخوای جیمین؟ مثل یه پسر خوب به زبون بیارش.
با دیدن لجبازی جیمین انگشت سومم اضافه کرد که جیمین هیسی کشید و بلند گفت:
~ خودت رو میخوام تمومش کننن...
یونگی که به چیزی که میخواست رسیده بود سریع انگشت هاش رو بیرون کشید.
جیمین که از خالی شدن یهویی لرزیده بود خواست چیزی بگه که با فرو رفتن جسم بزرگی درونش داد بلندی زد و به کمرش قوس شدیدی داد.
یونگی چند دقیقه‌ای منتظر موند تا جیمین عادت کنه.
دوباره شنیدن زمزمه جیمین گفت:
^ بلند بگو جیمینا، من گوشام ضعیفه...
~ لعنت بهت... حرکت کن.
خندید و کمی ازش فاصله گرفت، محکم خودش رو کوبید که صدای جیمین بلند شد.
یونگی میون ضربه هاش خم شد و ترقوه جیمین رو مکید.
با برخوردش به پروستات جیمین، جیمین ناله بلندی کرد و محکم یونگی رو چسبید.
یونگی گونه جیمین رو بوسید و به همون نقطه ضربه زد.
با حس نزدیک شدن جیمین و تنگ شدنش دور عضوش، دستش رو به عضو جیمین رسوند و مشغول پمپ کردنش شد.
اینکه جیمین توی این دنیا نبود دروغ نبود.
جیمین ناله بلندی کرد و همزمان با لرزیدنش توی دستای یونگی و روی شکم خودش خالی شد.
یونگی هم با چند ضربه دیگه اومد و همونجا توی جیمین خالی شد.
کنار جیمین افتاد و آروم پسر رو توی بغلش کشید.
سر شونه‌ش رو بوسید.
~ نکن یونگی، دارم بیهوش میشم.
ریز خندید:
^ بخواب خوشگلم.
به دقیقه نکشید که نفس های جیمین منظم شد.
پتو رو روی خودشون منظم کرد و خودش هم خوابید.
«پایان اسمات🔞»
***
+ به جون خودم قسم بلایی سر جیمین آورده باشه زنده زنده آتیشش میزنم.
جونگ کوک نگاه مبهوتی بهش انداخت:
_ نگفته بودی انقدر خشنیا.
+ ندیدی چقدر عصبی بود؟ تو هم نزاشتی دیشب برم دنبالشون.
_ واااای، چقدر غر میزنی! جدی بیست و شش سالته؟ من که بعید میدونم، عین پیرزن ها غر غر میکنه.
+ یاااا، جئون جونگ کوک!
_ داریم میریم خونشون، از دیشب داری مخم رو میخوری... پیاده شو غر غرو.
+ هی...
از ماشین پیاده شد و اجازه نداد تهیونگ بیشتر از این حرف بزنه.
جلوی در آپارتمان یونگی و جیمین ایستادن و در زدن.
یونگی با ربدوشامبر مشکیش در رو باز کرد.
تهیونگ چشم غره‌ای بهش رفت و کنارش زد.
+ جیمییین؟ زنده ای؟
^ یااا، من که قاتل نیستم!
+ از صدتا از اونا بدتری، جی... عه اونجایی؟
وارد آشپزخونه شد و با دیدن لنگ زدن جیمین آهی کشید و به کابینت تکیه داد، زمزمه کرد:
+ ببین برای کی از دیشب نخوابیدم، آقا عشق و حال کرده.
~ چیزی شده ته ته؟
+ نخیییر، نگرانت شده بودم.
جیمین خندید و لپ های تهیونگ رو کشید که باعث شد دادش بلند بشه:
~ آیگوووو، تهیونگی مهربونم.
+ تو و جونگ کوک چرا عین بچه ها با من برخورد میکنییید، ول کنننن، کنده شد.
جیمین با خنده ازش جدا شد و سینی قهوه رو دست تهیونگ داد.
تهیونگ پوکر بیرون اومد و سینی رو روی میز گذاشت.
کنار جونگ کوک نشست و غضبناک به یونگی خیره شد.
با فرو رفتن چیزی توی پهلوش آخی گفت و به جونگ کوک نگاه کرد:
_ هوووی، چرا اونطوری هیونگ رو نگاه میکنی؟ خوردیش.
+ این هیونگ شما رو با دو تن عسلم نمیشه خورد، نترس.
~ چی توی گوش همدیگه میگید؟
سریع از همدیگه دور شدن و جونگ کوک لبخند شیطونی زد:
_ جیمین هیونگ؟ پشه نیشت زده؟
جیمین متعجب نگاهشون کرد که تهیونگ هم شیطون تر دست به سینه شد:
+ چه پشه وحشی‌ای هم بوده... شیطون از هیچ جا هم بی نصیب نمونده!
و به کبودی روی گردن جیمین خیره شد.
جیمین سریع لباسش رو بالا کشید و با کوسن کنارش محکم زد توی سر یونگی.
^ آی... چرا میزنی؟!
~ چرا میزنمممم؟ مگه قبلا بهت نگفتم یکم آروم‌تر پیش بری؟
تهیونگ و جونگ‌ کوک پقی زدن زیر خنده ولی با دیدن نگاه آتیشی جیمین سریع لبشون رو گاز گرفتن.
یونگی با پرستیژه خاص خودش به کاناپه تکیه داد و پاش رو روی اون یکی پاش انداخت:
^ به من چه... تو زیادی شیرینی.
+_ یاااااااا، سینگل نشسته!
با حرف همزمان تهیونگ و جونگ کوک یونگی آروم خندید.
تهیونگ چرخید که با دیدن خنده جونگ کوک لبخند گرمی روش لبش شکل بست.
پلک زد و با دیدن فرد رو به روش نفسش سنگین شد.
زنی کنارش بود... میخندید و چشم هاش بسته شده بود.
کمی خودش رو عقب کشید که زن به سمتش چرخید و با خنده گفت:
$ خرس عسلی من.
+ تو... تو کی هستی؟
$ چاگیااا... ببین پسرمون چقدر قشنگ میخنده.
+ اوما؟!
زن جلو اومد و شونه های تهیونگ رو گرفت، با لبخند گرمی که میتونست هر کوه یخی رو ذوب کنه گفت:
$ تو باید مواظب عزیزات باشی پسرم، باید بخندی و نزاری غصه قلبت رو بگیره... این قول رو به اوما میدی؟
+ میترسم... هیچی نمیدونم.
$ تو قوی ترین پسری هستی که دیدم عزیزم.
مردی کنار مادرش قرار گرفت، چقدر شبیه خودش بود.
@ آیگووووو، تهیونگ کوچولوی ما رو نگاه کن، قهرمان کوچولوی بابا.
+ آپا؟!
تصویر عوض شد و انگاری معلق شده باشه.
پلک زد و با دیدن همون عمارت اون شب به اطرافش نگاه کرد.
با دیدن پیر مردی که سیلی‌ای به پدرش زد جلو رفت.
( من دیگه پسری ندارم، از خونه‌ی من گمشو بیرون.
@ درسته... اومده بودم نوه تون رو ببینید.
پدرش تا کمر خم شد و نگاه تهیونگ به سمت پیرمرد رفت.
پیر مرد با دلتنگی به تهیونگ خیره بود.
خواست حرفی بزنه که با دردی که روی گونه‌ش حس کرد معلق شد، پلک زد و با سه جفت چشم نگران رو به رو شد.
انگار تازه یادش اومده باشه نفس بکشه، هوا رو به شدت بلعید...
^ تهیونگ؟ تهیونگ حرف بزن!
+ او... اوما...
هر سه به همدیگه نگاه کردن و بعد به تهیونگ خیره شدن.
_ چیزی یادت اومد؟
تهیونگ کنارشون زد و نشست.
دستش رو روی قلبش که به سرعت می‌تپید فشرد و قطره اشکی از چشمش فرو ریخت.
+ نتونستم، منه لعنتی نتونستم.
~ چیشده تهیونگ؟ چی دیدی؟
ولی تهیونگ نگاهش رو به سمت جونگ کوک سر داد و غمگین لب زد:
+ من به اوما قول داده بودم، قول داده بودم مواظب عزیزام باشم، نتونستم جونگ‌ کوکا... هردوشون رو از دست دادم.
جونگ‌ کوک نفس غمگینی کشید و تهیونگ رو بغل کرد که بغض تهیونگ شکست و توی بغل جونگ‌ کوک گریه کرد.
یونگی سریع دست جیمین رو گرفت و به اتاقشون رفتن.
جونگ کوک مهربانانه پشت تهیونگ زد و توی گوشش گفت:
_ توی این دنیا... همه چیز دست آدما نیست تهیونگا.
+ اونا... اونا جلوم آتیش گرفتن، زجه زدن ولی نتونستم کمکشون کنم... چرا منم توی اون آتیش سوزی نمردم جونگ کوک، چرااا!
«آی بمیری محدثه‌ی ظالم، بچه‌ممم🥲»
جونگ کوک نتونست چیزی بگه، تهیونگ توی شرایطی نبود که خواهان نصیحت باشه.
گریه‌ش که بند اومد به اتاق مهمان رفت و سعی کرد بخوابه، یه خواب پر از کابوس!
***
& اوووم، نمیدونی توی این همه سالی که ایتالیا بودم چقدر آشپز خوبی شدم اوما! اسپاگتی میپزم با لبات بازی میکنه.
تفتی به سس اسپاگتی داد و زیرش رو کم کرد تا غلیظ بشه.
چرخید و با دیدن نگاه خیره مادرش نیشش باز شد:
& اوووو، کی رو دید میزنی کیم هانا؟
هانا لبخند عمیقی زد و توی دفترچه‌ش نوشت:
< پسر جذابم رو.
& اوکی قلبم اتک خورد بانو.
جلوی مادرش زانو زد و دستش رو بوسید.
هانا تند تند نوشت:
< تهیونگ رو بیار پیشم هوسوک، نگرانشم.
لبش رو از داخل گزید و خندید:
& داره حسودیم میشه ها اوما، تهیونگ رفته سفر، کاناداست.
< حالش خوبه؟
سعی کرد غم توی صداش رو مخفی کنه.
& چرا خوب نباشه؟ از من و تو هم بهتره.
< مواظبش باش هوسوکا، تهیونگ یادگاری برادرمه.
سر تکون داد و به پاهای مادرش خیره شد.
با قرار گرفتن نوشته جدیدی جلوش خوندش:
< پدرت با اون آدم پونزده سال پیش زمین تا آسمون فرق کرده، ترسناک‌تر شده، نزار برای قدرت، تهیونگ رو قربانی کنه.
& تو چیزی میدونی اوما؟ خواهش میکنم اگر چیزی میدونی بهم بگو.
< نمیتونم بگم، موهیول تبدیل به هیولایی شده که هیچکس نمیتونه کنترلش کنه... باید خودت بفهمی هوسوک.
جی هوپ سری تکون داد و بعد آماده کردن اسپاگتی، میز رو چید و مشغول شدن.
& این پونزده سالی که نبودم، بازم اذیتت کرد؟
سرش رو به طرفین تکون داد و با خنده نوشت:
< هنوز چیزایی مونده که بتونه از طریق من گیر بیاره.
& چرا تمام زندگیت رو دادی دستش اوما؟
یک کلمه نوشت!
< خریت.

____
سالام🚶🏼‍♀️🚶🏼‍♀️🚶🏼‍♀️وای پارت اسماته🗿 خیجیلیت میکیشم🦖🦖🦖این بار سومه که این پارت رو آپلود میکنم، به خداااا اگر دوباره علامت های نگارشی رو برعکس کنه خودم رو میدرم😐دهنم رو سابید پد صگ
بدانید و آگاه باشید که ووت دهندگان و نظر بدهان گلی ز گل های بهشتند و نویسنده دوستشون میدارد😔👌🏼
دیه نه ووت میدید نه نظر مجبورم پاچه خاری کنم😐
راستی، از این به بعد هفته ای دوتا پارت داریم، باشد تا رستگار شوید🤣

Remember(vkook)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang