جیمین با بیچارگی نالید:
~ تو رو خدا جونگ کوک، یکم آروم باش.
_ هیونگ چرا جواب تلفنم رو نمیده؟ دارم سکته میکنم، تهیونگ هیچوقت منو بی خبر نمیزاره.
با زنگ خوردن گوشی جیمین، جیمین که دستش کثیف بود گفت:
~ جواب بده ببین کیه.
جونگ کوک بی حرف جواب داد که صدای ترسیده یونگی توی گوشش پیچید:
^ جیمین بیا بیمارستان، تهیونگ تیر خورده، حواست باشه جونگ کوک نفهمه...
به گوشاش اعتماد نداشت؟ تهیونگش تیر خورده بود؟
_ هی... هیونگ...
^ جو... جونگ کوک؟
قطره اشکی از گوشه چشمش فرو ریخت:
_ تهیونگ چیشده؟
^ آروم باش جونگ کوک، تهیونگ حالش خوبه، گوشی رو بده جیمین.
اما جونگ کوک نشنید چون گوشی رو انداخت و سریع از خونه بیرون زد.
جیمین گوشی رو برداشت و گفت:
~ الو؟
با صدای داد یونگی پرید:
^ جیمییییین، مواظب جونگ کوک باااش.
جیمین در حالی که ترسیده کت خودش و جونگ کوک رو چنگ میزد گفت:
~ چیشده یونگی؟ چی گفتی بهش؟
^ اون کانگ عوضی زهرش رو ریخت، تهیونگ رو زخمی آوردن بیمارستان، گلوله خورده، جیمین مواظب جونگ کوک باش، ممکنه تصادف کنه.
قطع که کرد جلوی جونگ کوک که داشت سوار تاکسی میشد رو گرفت:
~ وایسا جونگ کوک.
کوک برگشت و جیمین با دیدن صورت خیس از اشکش بغض کرد:
_ هیونگ... ته...
~ میرسونمت، فقط آروم باش کوکی.
سوار ماشین جیمین که شدن جیمین با سرعت سرسام آوری به سمت بیمارستان راه افتاد.
جونگ کوک پیاده شد و با دیدن جمعیت زیادی از خبرنگارا که جلوی در بیمارستان بودن اشکاش رو پس زد و دوید.
نامجون که داشت خبرنگارا رو آروم میکرد با دیدن جونگ کوک و جیمین، مردم رو پس زد و بهشون رسید.
" جیمین؟ جونگ کوک چرا اینجاست!
جونگ کوک به بازوی نامجون چنگ انداخت و ملتمس گفت:
_ باید ببینمش هیونگ... باید ببینم حالش خوبه، خواهش میکنم.
نامجون که طاقت اشکای جونگ کوک رو نداشت سری تکون داد و هردو رو به سختی وارد بیمارستان کرد.
جین با دیدن جونگ کوک و جیمین و دوست پسرش بلند شد و به سمتشون رفت.
کوک با دیدن چشم های سرخ از اشک جین به همه چیز پی برد و زانو هاش لرزیدن.
' جونگ کوک...
_ کجاست هیونگ؟ میخوام ببینمش... حالش خوبه مگه نه؟
جمله آخر رو با بغض مشهودی گفت که سه پسر دیگه هم غمگین سرشون رو پایین انداخت.
جونگ کوک بغضش بی صدا شکست و قدمی به جلو برداشت.
مشتی به سینه هیونگش زد و نالید:
_ سرت رو ننداز پایین... بگو حالش خوبه... هیونگ دارم میمیرممم.
هق هقش بالا گرفت که جین در حالی که دیگه نمیتونست جلوی اشکاش رو بگیره سر بلند کرد و کوک رو توی بغلش کشید.
جونگ کوک جین رو بغل کرد و روی شونه هاش زار زد.
تهیونگ توی اتاق عمل بود و بقیه با اطلاعاتی که جیمین از پرستارا گرفته بود فهمیده بودن وضعیتش زیاد خوب نیست.
دیگه جونگ کوک سرجاش بند نبود و فقط گریه میکرد، اونم نه بلند که دلش آروم بگیره، توی خودش جمع شده بود و آروم گریه میکرد.
بجز جین و نامجون و افراد گروه کی و دکتر ها کسی نمیتونست نزدیک اتاق عمل بشه و این به معنای این بود که جونگ کوک حتی بعد عمل هم نمیتونست دلیل آرامشش رو ببینه.
با اومدن یونگی جونگ کوک سریع بلند شد که بخاطر ضعفش چشم هاش سیاهی رفت و کم بود بیوفته که جین سریع گرفتش.
بی توجه به حالش گفت:
_ چیشد؟ حالش خوبه؟
یونگی نگاهی به بقیه انداخت و سرش رو پایین انداخت، نمیخواست گریه های دونسنگش رو ببینه:
^ گلوله رو در آوردیم ولی... خون خیلی زیادی ازش رفته، سطح هشیاریش خیلی پایینه و...
کما؟ نه... نه... این درست نبود، امکان نداشت!
سریع بقیه رو کنار زد و به سمت اتاق عمل دوید، میدونست که هنوز بیرون نیاوردنش.
بادیگارد ها سریع جلوش رو گرفتن که جونگ کوک گریه گنان زدشون:
_ برید کنار، برید کنار لعنتیااااا... تهیووووووووووونگ.
بقیه دوان دوان خودشون رو رسوندن و نامجون و جیمین جونگ کوک رو گرفتن و عقب کشیدن.
جونگ کوک خودش رو تکون داد و با گریه نالید:
_ ولم کنید... نامجون هیونگ بهشون بگو برن کناااار، باید ببینمش... باید ببینمش...
هقی زد و شل شد.
نامجون که حالا خودشم چشم هاش از اشک خیس بود، غمگین نگهش داشت و داد زد:
" یونگی یه کاری کننننن.
جونگ کوک مدام تکون میخورد و با گریه جیغ میزد.
پرستار با آرام بخشی اومد و جیمین و جین محکم دست کوک رو نگه داشتن.
جونگ کوک با دردی توی بازوش نالید و کمی بعد آروم گرفت و بیهوش شد.
***
آروم چشم باز کرد.
با دیدن سقف سفید بیمارستان همه چیز عین یه فیلم از جلوی چشم هاش گذشت و بغض به گلوش چنگ زد.
از روی تخت بلند شد و در اتاق رو باز کرد.
جیمین و جین که جلوی در نشسته بودن با صدای در بلند شدن.
جونگ کوک بی توجه بهشون به سمت اطلاعات راه افتاد.
با خماریای که اثرات آرام بخش بود گفت:
_ کیم تهیونگ کجاست؟
: شما؟
_ خانم چیکار داری، بگو کجاااست.
: متاسفم جناب، ایشون بیمار وی آی پی هستن و محافظت شدیدی ازشون میشه، ما نمیتونیم اطلاعات مربوط بهشون رو بگیم.
جونگ کوک با بیچارگی چرخید و با دیدن جین که چشم هاش از گریه پف کرده بود با سمتش رفت و بازو هاش رو گرفت:
_ هیونگ؟ منو ببر پیش تهیونگ، میخوام ببینمش، کجاست اتاقش هان؟
بدون اینکه بدونه مقصدش کجاست راه افتاد که جین ناراحت نگهش داشت و گفت:
' نمیشه کوک...
کوک به سمتش چرخید:
_ چرا؟ تهیونگ حتما نگرانه... باید ببینمش، اونم حتما دلش تنگ شده مگه نه؟ هیونگ نمیخوام منتظر بزارمش.
جین به جیمین خیره شد که جیمین هم جلو اومد و لبخند تلخی زد:
~ کوکی نمیزارن کسی غیر از دکتر ها و افراد گروه نزدیک اتاق تهیونگ بشه... حتی منم ندیدمش.
کوکی عقبکی رفت و گفت:
_ میرم با خانم کیم حرف بزنم... آره... مادر بزرگ ته درک میکنه... باید اجازه بده...
'~ کوکی...
جیمین و جین غمگین نالیدن که جونگ کوک فکش لرزید و اولین و دومین قطره اشک همزمان از چشمش فرو ریخت.
' کوکی تو چند روزه به زور آرام بخش آروم میشی، خواهش میکنم...
_ من هنوز ندیدمش... اون داره درد میکشه... بهم نیاز داره.
ایستاد و قلبش رو چنگ زد:
_ میفهمم... وقتی قلبم تیر میکشه میفهمم که حالش خوب نیست.
یقه جیمین رو دو دستی چسبید و درحالی که گریه میکرد تیکه تیکه گفت:
_ یادته هیونگ؟... یادته هق... میگفتی هروقت یونگی حالش خوب نیست... تو هم حالت بده؟... درکم میکنی مگه نه؟
جیمین بالاخره اشک هاش سرازیر شد، دست های جونگ کوک رو گرفت:
~ جونگ کوکییی...
جونگ کوک هقی زد و روی زمین با زانو فرود اومد.
صدای هق هق گریه هاش دل هر بینندهای رو خون میکرد، پرستار های نزدیکش، بعضی با تعجب و بعضی با غم بهش خیره بودن.
_ حالم خوب نیست... قلبم درد میکنه هیووونگ...
نامجون از دور با دیدن سه پسر پا تند کرد و با رسیدنش بهشون سریع کوک رو بلند کرد و توی بغلش نگهش داشت.
نگاهی به جونگ کوک که عین ابر بهار اشک میریخت انداخت و گفت:
" مگه نگفتم بیدار شد ببریدش؟
جونگ کوک با این حرف سریع ازش دور شد.
_ نه... نمیرم... من هیچ جا نمیرم، باید تهیونگ رو ببینم...
جلو اومد و با بغض به هیونگش خیره شد:
_ تو میتونی یه کاری کنی ببینمش هیونگ مگه نه؟
نامجون شرمنده سر تکون داد:
" نه کوکی! هیچکس نمیتونه این کارو بکنه.
_ کجاست؟ خودم میرم میبینمش، بگو کجاست!
" جونگ...
_ هیوووونگ کجااااست؟
نامجون پوفی کشید و راه افتاد.
با رسیدنشون به بادیگاردا کوک بی هیچ حرفی به سمتشون رفت که جلوش رو گرفتن و کمی به عقب هلش دادن.
نفس خستهای کشید و دوباره جلوی رفت که بازم جلوش رو گرفت.
دستاش رو روی دستایی که جلوش ضربدری نگه داشته بودن گذاشت.
_ فقط پنج دقیقه، پنج دقیقه ببینمش.
نامجون جلو اومد و به زیر دست خانم کیم نگاهی انداخت.
" بزار ببینتش، حالش خوب نیست.
: متاسفم جناب کیم... خانم کیم دستور دادن، نمیتونیم سرپیچی کنیم.
جونگ کوک محکم روی زمین افتاد که نامجون سریع به سمتش چرخید.
کوک در حالی که گریه میکرد به زمین چنگ انداخت:
_ نمیزارن ببینمت ته ته... میبینی؟ نمیزارن من تمام زندگیم رو فقط پنج دقیقه ببینم... داری درد میکشی نه؟ وقتی تیر خوردی خیلی اذیت شدی؟ بازم کنارت نبودم... این تو بودی که هروقت دردی داشتم کنارم بودی... ته ته؟ صدامو میشنوی؟... تهیونگی من باید زودی سر پا بشه و حرصم بده.
میون گریه خندید، حتی بادیگارد ها هم با دیدن گریه های جونگ کوک شوکه شده بودن!
_ تو به من قول دادی ته ... قول دادی ترکم نکنی... یادته؟ یادته گفتی نمیزاری پشیمون بشم که عاشقت شدم؟ یادته گفتی نمیزاری اشک بریزم؟... تهیووونگ؟! بلند شو ببین چطوری گریه میکنم... ته ته؟
به قلبش چنگ زد و بلندتر نالید:
_ قلب جونگ کوکی درد میکنه... بلند شو... بلندشو و نزار انقدر زجر بکشم، خودت میدونی طاقت دوریت رو ندارم...
نامجون که حالا خودشم داشت گریه میکرد زیر بغل جونگ کوک رو گرفت و بلندش کرد.
یهو صدای آژیری بلند شد و چند ثانیه بعد چندتا پرستار به همراه یونگی و یه دکتر دیگه وارد اتاق شدن.
جونگ کوک شوکه اشکاش رو کنار زد و به دست نامجون چنگ زد:
_ هی... هیونگ...
صدای پرستار به گوشش خورد و زانو هاش سست شد:
: دکتر نبضش رو از دست دادیم، فشارش هفت رو شیشه.
صدای کوبیده شدن تن تهیونگ به تخت بخاطر شوک هایی که به بدنش وارد میشد، قلب جونگ کوک مچاله میکرد.
روی زمین افتاد که نامجون سریع کنارش روی پاهاش نشست.
_ نه... نه تهیونگ، نه.
زیر لب زمزمه میکرد.
به سختی بلند شد و به بادیگاردی که نگهش داشته بود تکیه زد.
مدام وول میخورد و با گریه داد میزد:
_ این کارو نکن تهییییییییییییونگ... حق نداری تنهااام بزاریییی، تهیووووونگگگگ.
: دکتر؟... دکتر تمومش کنید... نبض برنمیگرده.
جونگ کوک هق زد و زیر لب نالید:
_ بخاطر من ته ته...
با صدای پرستار بالاخره نفس راحتی کشید:
: دکتر؟ دکتر مین برگشت، بیمار برگشت.
اطرافش رو سکوت گرفت، صدای نفس هاش توی سرش اکو میشدن.
قدمی برداشت که تعادلش رو از دست داد و محکم زمین خورد.
نامجون که جلوی در اتاق بود با صدایی برگشت و با دیدن جونگ کوک به سمتش دوید.
" جونگ کوووووووک.
کوک با شنیدن صدای نامجون پلک هاش روی همدیگه افتاد و دیگه چیزی نفهمید.

YOU ARE READING
Remember(vkook)
Fanfictionخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...