با رسیدن آمبولانس تهیونگ همراه با جونگ کوک رفت و دیان هم با ماشین خودش دنبالشون رفت.
***
بعد از بردن جونگ کوک به اتاق به سمت دیان برگشت که...
با کوبیده شدنش به دیوار زیر لب غرید.
دیان توی صورتش غرید:
} برای چی اومدی؟... چرا الااان اومدی؟
تهیونگ اخم غلیظی کرد:
+ فکر نمیکنم تو کسی باشه که باید بهش جواب بدم.
} واقعا؟... این دو ماهی که جونگ کوک شبانه روز گریه میکرد، بهش شوک وارد میشد کدوم قبرستونی بودی خوش غیرت؟
بی توجه به بقیه جملش ترسیده گفت:
+ شوک؟
دیان محکم یقهش رو ول کرد و پوزخندی زد:
} آره شوک... جونگ کوک یک ماهه از شدت فشار بهش شوک وارد میشه... و دلیل تمام این حال فاکیش تویی... کیم تهیونگ!
ته ابرویی بالا پروند:
+ پس من رو میشناسی.
دیان اخم وحشتناکی کرد و تهدید وار گفت:
} از همون راهی که اومدی گورت رو گم میکنی و میری... نمیذارم با وجودت حال جونگ کوک رو بدتر کنی.
+ به تو هیییچ ربطی نداره، من عاشقشممم.
دیان دوباره یقهش رو چسبید:
} عاااشق؟
: آقایون اینجا بیمارستانه، لطفا مراعات حال بیمار ها رو بکنید، ادامه بدید حراست رو خبر میکنم.
دیان ته رو ول کرد و معذرت خواهی کوتاهی کرد.
با باز شدن در اتاق هردو پسر به سمت دکتر هجوم بردن که دکتر لبخندی زد و گفت:
: حالش خوبه... فقط...
با دیدن نگاه ترسیده پسرا خندید:
: نترسید... میخواد فردی به اسم کیم تهیونگ رو ببینه.
} نه!
تهیونگ چشم غره ای رفت و گفت:
+ من کیم تهیونگم.
} علاوه بر فراموشی، گوشاتم نمیشنوه؟ میگم نه!
به سمتش غرید:
+ دهنت رو نبندی کاری میکنم همین الان مجبور بشی برای جراحی فک و زیبایی وقت بگیری.
« به به...🤣🧍🏼♀️»: آقایوووون... اینجا بیمارستانه!... بفرمایید داخل جناب.
تهیونگ با پیروزی رو به دیانی که کارد میزدی خونش در نمیومد نگاه کرد و وارد اتاق شد.
جونگ کوک که به سمت پنجره بود و با چشم های بسته پشتش به تهیونگ بود با خوردن بوی تهیونگ به مشامش چشماش به سرعت باز شد و دستاش مشت شد؛ توهم نزده بود!
با شنیدن صدای قدماش حس کرد الانه قلب لعنتیش وایسه و همه چیز تموم بشه.
+ شنیدم خرگوشم دلش برام تنگ شده.
خب... تمومه... دیگه واقعااا تمومه!
لبش رو گزید تا یوقت نزنه زیر گریه.
تهیونگ هم با چشم هایی که آروم آماده بارش میشد گفت:
+ نمیخوای برگردی بزاری بالاخره ببینمت؟
نمیتونست برگرده... حس میکرد تمام عصب های بدنش از کار افتاده!
تهیونگ لبخندی زد و تخت رو دور زد که جونگ کوک سریع چشماش رو بست.
ته با عشق روی پاهاش نشست و به چهره پسری که دو ماه از دیدنش محروم بود خیره شد.
چقدر همین یه نگاه انرژی داشت!
+ چشمات رو باز نکنی و نزاری بتونم دنیام رو ببینم... قلبم وایمیسته ها.
جونگ کوک آروم چشم باز کرد و با دیدن تهیونگ هقی زد.
_ ته ته...
تهیونگ با دلتنگی لب زد:
+ جان دل ته ته...
سر جاش نشست که تهیونگ هم صاف ایستاد و لحضهای بعد هردو توی آغوش همدیگه بودن.
جونگ کوک توی گردن تهیونگ هق هق میکرد و تهیونگ با بغض موهای نرمش رو نوازش میکرد.
+ میدونی وقتی صبح بیدار شدم و نامهت رو دیدم... چه حالی شدم؟
_ من... من هق... مجبور بودم.
+ مجبور نبودی جونگ کوک... باید بهم اعتماد میکردی، من قسم خوردم از عشقمون محافظت کنم، یادته؟
جونگ کوک سریع از بغلش بیرون اومد و ترسیده گفت:
_ تو... تو و اون... ازدواج...
نتونست حرفش رو کامل کنه و تهیونگ با لبخند گفت:
+ گفتم که، من قسم خوردم از عشقمون محافظت کنم... نه، نامزدی بهم خورد.
شوکه لب زد:
_ چ... چطوری؟
+ بعد از رفتنت دیوونه شدم... به هالمونی گفتم حالا که تو رو ازم گرفته منم نامزدی رو بهم میزنم، وقتی به دختره گفتم استقبال کرد، خودشم عاشق یکی دیگهست... ما هم جداییمون رو رسانهای کردیم.
نگاهی به سرم توی دست جونگ کوک انداخت و شرمنده لب زد:
+ متاسفم.
جونگ کوک خنده کوتاهی کرد:
_ نباش... تصمیم خودم بود.
با به یاد آوردن هیونگاش سریع گفت:
_ هیونگا چطورن؟ جیمین خوبه؟
تهیونگ خندید:
+ همه خوبن... ولی از لحظه رو در رو شدنت با جیمین میترسم... خیلی این مدت اذیت شد.
جونگ کوک غمگین با انگشتاش بازی کرد:
_ همش تقصیر من... گاهی اوقات میگم اگر هیچوقت به دنیا نمیومدم بهتر بو...
با کوبیده شدن لبای تهیونگ رو لباش چشماش گرد شد.
تهیونگ با چشم های بسته و عطش لب های پسر رو میبوسید و دستش رو کمرش حرکت میکرد.
کمی چشم هاش رو باز کرد و با دیدن شوکه بودن جونگ کوک آروم ازش جدا شد و خندید:
+ تا تو باشی درمورد خودت اینطوری حرف نزنی... جئون جونگ کوک ماله کیم تهیونگه! حالیته؟
کوک با این حرف سرخ شد و نگاهش رو گرفت که ته خودخواهانه چونهش رو گرفت و با چرخوندنش به سمت خودش دوباره باعث شوکه شدن جونگ کوک شد.
اخم کرد و گفت:
+ حق نداری نگاهت رو ازم بگیری... دلم براش تنگ شده.
کوک ریز خندید و تهیونگ با حرف بعدی کوک اخمش محو شد:
_ دوست دارم ته ته.
تهیونگ ازش کمی دور شد و غر غر کرد:
+ این چه وضعشه؟... اینطوری که تو میدونی چطوری خامم کنی خب من هیچ غلطی نمیتونم بکنم.
جونگ کوک خنده بلندی سر داد و دلش رو گرفت.
با پرت شدنش روی تخت و خیمه زدن تهیونگ روی بدنش شوکه خندید.
ته چشمکی زد:
+ حواست هست امروز زیادی جونگ شوک میشی؟
_ تقصیر توعه دیگه.
+ هیششش...
و در ادامه آروم لباش رو روی لبای جونگ کوک گذاشت.
هردو پسر با چشم های بسته مشغول بوسیدن همدیگه شدن.
دست تهیونگ زیر بولیز بیمارستان جونگ کوک پیشروی کرد که با باز شدن یهویی در سریع لباشون رو از همدیگه فاصله دادن.
دیان با دیدنشون چشم هاش گرد شد و سریع پشتش رو کرد:
{ عاام... ادامه بدید... نههههه... یعنی، اصن درررد، کدوم خری توی بیمارستان از این کارا میکنه، منحرفای عوضی.
در رو بست که تهیونگ قهقهای زد و جونگ کوک حرصی به سینهش مشت زد:
_ نخنددد... آبروم رفت، پاشو ببینم خرس گنده.
تهیونگ که از روی بلند شد صاف نشست و ته گفت:
+ فردا صبح میریم کره.
_ چیییی؟!
با داد جونگ کوک چشم هاش رو ریز کرد:
+ قطعا تا الان بقیه فهمیدن پیدات کردم... همینطوریش مطمئنم جیمین هردومون رو قیمه قیمه میکنه... من جونم رو دوست دارم بیبی.
_ ولی... ولی دیان...
با این حرفش تهیونگ یهو اخم غلیظی کرد و جدی گفت:
+ این پسره کیه؟
_ هان؟!
+ میگم این پسره پرو که کنارت بود و بغلت کرده بود کیه؟
_ دوستمه.
وقتی دید هیچ تغییر توی حالت چهره تهیونگ ایجاد نشده ادامه داد:
_ ته تهههه... به خدا دوستمه، اصلا خودش دوست دختر داره، تازه قراره نامزدم بکنن.
تهیونگ دیگه چیزی نگفت و بعد تموم شدن سرم جونگ کوک و اجازه دکتر راهی خونه دیان شدن.
دیان و تهیونگ جلو نشسته بودن و جونگ کوک در حالی که وسط نشسته بود هی به دوست پسر یه دندهش و دوست سمجش نگاه میکرد، جو به شدت سنگین بود و کوک هر لحظه حس میکرد الانه که همدیگه رو به قتل برسونن.
_ میگم... نمیخواید حرف بزنید؟
}+ حرفی نداریم.
با همزمان گفتنشون اخمالود به همدیگه نگاه کردن و سریع نگاهشون رو گرفتن.
_ اصلا چه مرگتونه؟
دیان عصبی از توی آینه بهش نگاه کرد:
} واقعا میخوای کنار این باشی؟
+ این به درخت میگن... در ضمن به شما چه؟
} من رفیقم رو دست تو یکی نمیدم، این هزار بار.
+ هه... رفیق شما دوست پسر منه.
} دوست پسر؟ پس چرا این دوماه نبودی که اشکاش رو پاک کنی و آرام بخشش رو زیر زبونش بزاری.
تهیونگ غرید:
+ خودش رفت، نمیدونستم کجااااست.
جونگ کوک که دید کم کم صداشون داره اوج میگیره یهو جیغ زد:
_ یه دیقه ساکت!
نفسی گرفت و ادامه داد:
_ حس میکنم با دوتا بچه پنج ساله دارم حرف میزنم.
+} جونگ کوووک!
با غریدن دو پسر اداشون رو در آورد و دست به سینه شد.
+ خواهرت پیگیرت بود.
با حرف تهیونگ رنگش پرید و به جلو خم شد:
_ نونا؟... بهش که نگفتید من گم و گور شدم.
ته اخمی بهش کرد، این پسر چرا همش اخم میکرد؟
+ نخیر!... ولی خیلی نگرانت بود، با یونگی پدرمون در اومد تا جلوی اومدنش رو بگیریم.
_ نونا دونه دونهی موهام رو میچینه.

VOUS LISEZ
Remember(vkook)
Fanfictionخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...