بعد از خرید راهی خونه شد که بین راه چشمش به جین و نامجون افتاد، ناخودآگاه دستش رو بالا برد و داد زد:
+ جین هیونگ؟ نامجون هیونگ؟
هردو به سمتش چرخیدن که به سرعت خودش رو بهشون رسوند.
+ سلام، کاراتون تموم شد؟
' سلام تهیونگی، آره، خونه تمومه، داریم فروشگاه رو تمیز میکنیم تا فردا گل ها رو بیاریم.
+ واووو، گل فروشی؟ چه باحال، نامجون هیونگ اصلا به استایلت نمیاد.
" استایل من چشه بچه؟ به این خوبی.
خندید و گفت:
+ ببخشید، چون صاحاب خونه نیستم، اجازه ندارم دعوتتون کنم، مگر نه خیلی خوشحال میشدم ناهار کنار همدیگه باشیم.
جین لبخندی زد و روی شونه تهیونگ زد:
' نه تهیونگا، آخرای تمیز کاریه، باید برگردیم کلی کار داریم، مواظب خودت باش.
+ مرسی هیونگ، فعلا.
وارد خونه که شد خرید ها رو روی اپن گذاشت و گفت:
+ نامجون و جین هیونگ رو دیدم.
کوک غذا ها رو روی اپن گذاشت.
_ واقعا؟ چرا دعوتشون نکردی؟
+ چون صاحاب خونه نیستم و اجازه ندارم، البته میخواستن برن.
_ کجا بودن؟
+ چند تا خونه پایینتر دارن یه گل فروشی میزنن.
سری تکون داد و لب زد:
_ برو لباسات رو عوض کن بیا، سرد میشه.
***
" نمیشه امروز بریم؟
' وای نامجون، سر درد گرفتم، میدونی این چندمین باره داری این حرف رو میزنی؟ ما که نمیتونیم یهو بریم اونجا که!
تا حرفش تموم شد صدای زنگ خونه بلند شد.
با باز کردم در جونگ کوک لبخند بزرگی زد و گفت:
_ سلام نامجون هیونگ، گفتم حالا که مستقر شدید، برای شام دعوتتون کنم.
نامجون اون لحضه فقط داشت به این فکر میکرد که ای کاش چیز دیگه ای خدا میخواست!
" اوه حتما، مزاحم که نیستیم؟
_ یااا، چه مزاحمی، شما دوستای جدید و من ته هستید، منتظرتونم.
با رفتنش جین نگاهی به نامجون که نیشش تا بناگوش باز بود انداخت و خندید:
' بیا، از صبح کچلم کردی.
" جین؟ خیلی دلم میخواد تهیونگ رو بغل کنم، بهش بگم هیونگشم، از همه چیز میترسم، اگر حافظهش برنگرده چی؟
جین نفسی گرفت و جلو اومد، صورت دوست پسرش رو قاب گرفت و زمزمه کرد:
' کمکش میکنیم مونی، میبریمش جاهایی که خاطره داره، نگران نباش، بهت قول میدم بغلش کنی و سرش غر بزنی.
نامجون نگاه غمگینی به جین انداخت.
جین که طاقت غم نامجون رو نداشت محکم لب هاش رو بوسید و روی لب هاش زمزمه کرد:
' میدونی هروقت غصه میخوری انگاری دارن پوستم رو میکنن؟
نامجون لبخند محوی زد و روی لب های جین بوسهای کاشت:
" بدو بریم، زشته دیر کنیم.
***
_ چیشده تهیونگ؟ خوبی؟
+ آ... آره، خوبم.
_ نمیای بیرون؟ نامجون و جین نگران شدن.
+ چرا، بریم.
از اتاق که خارج شدن تهیونگ احترامی گذاشت و گفت:
+ شرمنده که نگرانتون کردم.
نامجون نگران نگاهش کرد:
" حالت خوبه؟
+ آره حالم خوبه، خب نامجون هیونگ چه خبر از گل فروشی؟
" گل ها رو آوردیم، از فردا مشغول میشیم.
' آره، باید با مونی دنبال یه کارگر بگردیم.
_ کارگر؟
" آره، بهتره یکی پیشمون باشه، اینطوری کار بهتر پیش میره.
تهیونگ به سرعت دستش رو بالا برد:
+ میشه اون یه نفر من باشم؟
جونگ کوک متعجب بهش نگاه کرد که ادامه داد:
+ دنبال کار بودم، چی بهتر از اینکه پیش شما ها باشم.
' خب...
" حتما، بهتره که همکارمون رو بشناسیم.
شوق و ذوقی که توی صدای نامجون بود رو فقط جین میتونست بفهمه، از اول هم میخواست تهیونگ رو هر روز ببینه، چی بهتر از این؟
با صدای زنگ در جونگ کوک ذوق زده بلند شد و در رو باز کرد.
با دیدن جیمین هیونگ و یونگی هیونگش که پوکر نگاهش میکرد با خوشحالی توی بغل جیمین پرید.
~ یا، یا... جونگ کوکا کمرم!
_ هیووووووونگ، یکم احساسات داشته باش.
~ در حال حاضر کمرم مهمتر از احساساتمه.
از همدیگه که جدا شدن، وارد خونه شدن و نامجون و جین به احترامشون ایستادن.
جونگ کوک که سکوت بینشون رو دید گفت:
_ خب فکر کنم باید آشناتون کنم، ایشون کیم نامجون هستن، ایشونم کیم سوکجین دوست پسرشون... این آقای اخمالو هم مین یونگی هستش، دکتره، این گوگولی ملوس هم...
~ یاااا، جئون جونگ کوووک، من ملوسم؟
_ وسط حرفم نپر هیونگ... میگفتم، ایشونم پارک جیمینه، رستوران داره.
هر چهار نفر با هم آشنا شدن و نشستن.
بقیه حسابی خوشحال بودن ولی تهیونگ روی صندلی خودش چهار زانو نشسته بود و با یه دستش، سرش رو فشار میداد، تیر های شدیدی که میکشید و صدا های مبهمی که میشنید آزارش میداد، ولی در حدی نبود که بخواد شکایتی کنه.
_ تهیونگ؟ میای قهوه ها رو ببری؟
+ اومدم.
از جاش بلند شد و به آشپزخونه رفت.
سینی قهوه ها رو گرفت و برگشت تا برای مهمون ها ببرتشون که با درد وحشتناکی که توی سرش پیچید؛ ضعف کرد و سینی از دستش افتاد.
با صدای بلند شکستن فنجون ها همه به سمت تهیونگی که دو دستی سرش رو چسبیده بود و مینالید نگاه کردن.
جونگ کوک که نزدیکتر بود سریع نزدیکش شد.
_ تهیونگ؟ خوبی؟
+ خو... آههه...
با زانو زمین خورد؛ سرش داشت منفجر میشد:
: تهیونگاااا؟ بدو دیگه، میخوای ببازی؟
تصویر یه عمارت بزرگ و باغ سرسبزش پشت پلک های بستهش نقش بست، پسر نوجوونی که جلوش میدوید و صدای خنده هاشون توی سرش اکو میشد.
بقیه سریع دور تهیونگ رو گرفتن و یونگی سریع سر تهیونگ رو بالا آورد، تهیونگ حالا از شدت درد داد میزد و به خودش میپیچید.
" تهیونگ؟ چیشده؟ مگه تو دکتر نیستییی؟ یه کاری کننن.
یونگی بی توجه گفت:
^ تهیونگ؟ من رو نگاه کن، صدام رو میشنوی؟ ته؟
تهیونگ چشم هاش رو باز کرد ولی به ثانیه نکشید چشم هاش بسته شد و توی بغل یونگی افتاد.
یونگی ترسیده به تهیونگ سیلی های آرومی زد:
^ ته؟ تهیونگ؟
" چیشد؟ چرا بیهوش شد؟
^ کمک کن ببریمش روی تخت، زودبااااش.
تهیونگ رو که روی تخت گذاشتن، یونگی که وسایلش رو آورده بود تا تهیونگ رو امشب معاینه کنه، آورد و مشغول چک کردن تهیونگ شد.
نامجون که از این سکوت عصبی شده بود داد زد:
" میخوای فقط ساکت باشی؟ میگم چیشدههه؟
یونگی کلافه برگشت سمتش و گفت:
^ بهت یاد ندادن وقتی یه دکتر داره بیمارش رو چک میکنه ساکت باشی تا تمرکزش رو بهم نزنی؟... چیزی نیست، بیهوش شده، حالش خوبه.
' یعنی چی؟
در خال که کیفش رو میبست گفت:
^ اون واکنشی که من ازش دیدم، به احتمال زیاد داره خاطراتش رو به یاد میاره.
چشم های نامجون با خوشی برق زدن و به تهیونگی که خواب بود نگاه کرد.
^ بهتره هممون بریم، تهیونگ باید استراحت کنه.
_ چی؟ ولی... شما هنوز شام نخوردید.
جیمین برادرانه روی شونه کوک زد:
~ اشکالی نداره کوکا، یونگی حتما چیزی میدونه که میگه، بهتره بریم.
' درسته، جونگ کوکا مرسی برای مهمونی امشب.
_ متاسفم که بد گذشت.
نامجون که اصلا دلش نمیخواست بره ولی با شنیدن لحن شرمنده پسر، مهربانانه گفت:
" خیلیم خوب بود، سوکجینا؟ بریم؟
جین سری تکون داده و همه بعد از خداحافظی رفتن.
جونگ کوک سریع به اتاق برگشت و به تهیونگ خیره شد؛ یعنی چیز خاصی یادش اومده بود؟ نکنه درد زیادی تحمل کرده باشه؟ صورتش جمع شده بود، حتما خیلی اذیت شده.
میترسید بازم تهیونگ بیدار بشه و درد بکشه، پس بالشتش رو زیر تخت انداخت و خوابید.
***
مشغول کار هاش بود که با کوبیده شدن دوتا دست روی میز، ترسیده بالا پرید و به فرد رو به روش خیره شد.
پسر جذابی که اخم غلیظی کرده بود و حسابی توی اون کت شلوار قرمز و عینکش میدرخشید.
_ می... میتونم، کمکتون کنم؟
& میخوام ببینمش.
_ ببخشید، کی رو؟
& کانگ رو.
ترسیده از لحن جدی پسر تلفن رو برداشت:
_ بگم کی کارشون داره؟
& هوسوک، جانگ هوسوک!
______________
خبببب... من خیلی آروم صحنه رو ترک میکنم باشد که رستگار شوید... فک کنم تا شنبه براتون یه معرفی شخصیت بزارم🥲 چون دیه همشون هستن🗿 آره دیه...
بزارید برای نامجین عررر بزنم، چگونه انقدر قشنگنننن؟😭
خلااااصههه... جانگ هوسوک وارد میشودددددد😃👌🏼
به نظرتون نقشش چیه؟😔
من که نمیگمممم😔👌🏼
نظر یادتون نره اگوریااااا
![](https://img.wattpad.com/cover/285438666-288-k291288.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Remember(vkook)
Фанфикخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...