part 18

5.1K 716 26
                                        

بخاطر جونگ کوک به رستورانش نرفته بود و ترجیح داد خونه بمونه تا ازش مراقبت کنه.
زیر قابلمه سوپ رو کم کرد و به سمت اتاق خودشون رفت.
با شنیدن صدای هق هقی ایستاد و غمگین به اتاق جونگ کوک خیره شد.
سه شب بود که همش گریه می‌کرد، تبش پایین اومده بود ولی بدنش خیلی ضعیف بود، غذا به زور میخورد که همونم معده‌ش پس می‌زد، باید به یونگی می‌گفت تا باهاش حرف بزنه!
همون لحضه در‌خونه باز شد و یونگی وارد خونه شد.
یونگی با دیدن جیمین که نگران جلوی در اتاق کوکی بود پوفی کشید و پرسید:
^ دوباره؟
جیمین نگاهی بهش انداخت و غمگین لب زد:
~ نگرانشم یونی... هیچی نمیخوره، همشم گریه میکنه.
یونگی اخم غلیظی کرد:
^ بازم هیچی نخورده؟ من چی بهت گفتم جیمین؟
~ میگی چیکار کنم؟ لجبازه... از صبح به زور چند لقمه غذا به خوردش دادم... اما همونم معده‌ش پس زد.
یونگی نفس خسته‌ای کشید و به سمت اتاقشون رفت.
بعد تعویض لباس به اتاق کوک رفت و در رو پشت سرش بست.
جونگ کوک با دیدن یونگی لباش رو محکم روی همدیگه فشار داد و گوشه‌ی تخت جمع شد.
یونگی پوفی کشید و اون طرف تخت نشست.
^ داری با خودت چیکار میکنی جونگ‌کوک؟
_ هیونگ؟
با شنیدن صدای ضعیف و بغض کرده کوکی دلش از شدت نگرانی ضعف رفت.
^ جانم؟
کوک سر بلند کرد و با چشم های سرخ بهش خیره شد:
_ میشه... میشه یه دارو بهم بدی که تمام روز رو بخوابم؟
یونگی کلافه بلند شد و به سمتش رفت، بغلش کرد و در حالی که پشتش رو نوازش می‌کرد و به هق هق های مظلومانه‌ش گوش میداد توی گوشش گفت:
^ دیوونه شدی؟ میدونی چقدر ضرر داره؟ فکر کردی نمیفهمم این سه روز همش خواب آور میخوری؟ میفهمی بدنت نابود میشه؟ چیشده کوک؟ چرا حرف نمیزنی؟ من و جیمین داریم دق میکنیم از نگرانی، میدونی جیمین چقدر گریه کرده؟
کوک خودش رو از هیونگش جدا کرد و بغض کرده لب زد:
_ یادته گفتی... هق... گفتی حتی اگر خودمم نخوام قلب و روح و مغزم به تصرف اون فرد در میاد و عاشق میشم؟
با تایید یونگی اشکی ریخت و نالید:
_ هیونگ دیگه نمیتونم... من دوباره عاشق شدم، اما اون منو نمیخواد...
صدای گریه‌ش بلند شد که یونگی کنارش نشست و سر پسر رو روی شونه‌ش گذاشت:
^ خودش گفت؟
_ نه... خودم فهمیدم.
^ جونگ کوک تو نمیتونی ندونسته قضاوت کنی...
_ هیونگ؟ تهیونگ منو نمیخواد، میدونی اون شب چه چیزایی بهم گفت؟
^ پس بالاخره فهمیدی عاشقشی...
_ تو بازم فهمیدی و جلوم رو نگرفتی... یادته گفتم اگر این بار قلبم بشکنه دیگه توان سرهم کردنش رو ندارم؟... حالا قلبم شکسته هیونگ... دیگه نمیتونم، خسته‌م.
***
از اتاق که بیرون اومد جیمین به سمتش اومد و نگران پرسید:
~ چیشد؟ خوابید؟
^ آره... انقدر گریه کرد که خوابش برد، مواظبش باش برمیگردم.
به سمت اتاق رفت و مشغول عوض کردن لباساش شد.
جیمین نگاهی بهش انداخت:
~ کجا میری این وقت شب؟
^ یه کاری دارم... زود برمیگردم.
کتش رو برداشت و بوسه‌ای روی لبای جیمین نشوند:
~ نترس بیبی.
از خونه خارج شد و با ماشینش به سمت خونه جونگ کوک رفت.
ماشین رو که پارک کرد سریع وارد آپارتمان شد و زنگ خونه رو زد.
چندباری زنگ زد ولی تهیونگ در رو باز نکرد.
کفری از خونه بیرون زد و خواست سوار ماشین بشه که با دیدن تهیونگ که بطری سوجو ای دستش بود و به سمت خونه میومد، محکم در ماشین رو بست.
به سمتش رفت و گفت:
^ تهیونگ؟
ته سر بلند کرد و با دیدن یونگی سریع بازوش رو چسبید:
+ یونگی؟ میدونی جونگ کوک کجاست؟ جواب پیامک ها تماسام رو نمیده، نگرانشم.
یونگی غمگین به چشم های تهیونگ که کم کم از اشک پر میشد خیره شد.
^ دارید با خودتون چیکار میکنید؟
تهیونگ دستش رو پایین آورد و با پلکی که زد قطره‌ اشک توی چشم هاش آزاد شد!
+ میدونی کجاست نه؟ خونه شماست؟ باید ببینمش.
خواست بره که یونگی گرفتش و به عقب هلش داد.
^ نه تهیونگ! الان نه!
ته با صورتی گریون داد زد:
+ باید ببینمش یونگی... بد حرف زدم، خردش کردم... باید ببینمشششش.
خواست دوباره بره که یونگی گرفتش و با بغض مشتی توی صورتش زد که باعث شد روی زمین پرت بشه.
روی شکمش نشست و با مشت به جونش افتاد، بغض کرده داد زد:
^ الان نه تهیوووونگ.
دست از زدن برداشت و کنارش روی آسفالت افتاد، خسته لب زد:
^ الان نه...
تهیونگ از کتکی که خورده بود دلخور نبود، حقش بود، به نظرش یونگی باید انقدر میزدش تا بمیره، چطوری تونست دل تک ستاره قلبش رو بشکنه؟ چطوری انقدر بیرحم شده بود؟
با وجود اینکه گوشه‌ی‌لبه‌ش پاره بود و وحشتناک می‌سوخت، پرسید:
+ حالش خوبه؟
یونگی کمی مکث کرد و در آخر گفت:
_ نه... سه روزه همش گریه میکنه، فردای روزی که اومد حالش خیلی بد بود، تبش خیلی بالا بود... غذا هم به زور میخوره.
اشک های ته زخم هاش رو می‌سوزوند ولی بی توجه بهشون نالید:
+ همش تقصیر منه... منه احمق...
یونگی با نفسی که گرفت سر جاش نشست و بلند شد.
تهیونگ رو بلند کرد و به سمت خونه برد.
جعبه کمک های اولیه رو آورد و مشغول پانسمان کردن زخم های ته شد.
با دیدن اخم تهیونگ که ناشی از درد زیاد بود شرمنده لب زد:
^ متاسفم...
ته خنده‌ای کرد و با چشم هایی نیمه باز جواب داد:
+ نباش... بیشتر از این حقم بود.
پانسمان که تموم شد بلند شد بره که تهیونگ سریع بلند شد:
+ منم میام.
به سمتش چرخید و با جدیت گفت:
^ نه تهیونگ، تو فعلا کوک رو نمیبینی... حالش خوب نیست، نمیخوام بدتر از اینی که هست بشه، هروقت بهتر شد میتونی بیای، بهت خبر میدم.
در رو باز کرد و خواست بیرون بره که با حرف تهیونگ کمی مکث کرد:
+ مراقبش باش یونگی...
یونگی که در رو بست ادامه داد:
+ جونگ کوک تمام دنیای منه.
***
هر چهار نفر نگران بودن و سکوت کرده بودن.
بالاخره نامجون گفت:
" باید همدیگه رو ببینن.
یونگی با اخم بهش نگاه کرد:
^ دیوونه شدی؟ میگم جونگ کوک حالش خوب نیست! من نمیزارم اون تهیونگ لعنتی دوباره دلش رو بشکنه، این هزار بار!
نامجون پوفی کشید و گفت:
" تهیونگ مدت هاست جونگ کوک رو دوست داره.
هر سه سر به سمتش چرخید و همگی بهت زده گفتن:
^'~ چییی؟!
ادامه داد:
" با تهیونگ رفته بودیم بیرون، جونگ‌کوک که زنگ زد، بخاطر رفتاراش شک کردم و ازش پرسیدم، اولش گفت نه... اما بالاخره اعتراف کرد.
^ اونوقت میشه بپرسم چرا به جونگ کوک نگفته؟
" میترسید رد بشه یا جونگ کوک دوباره یاد قدیم بیوفته.
یونگی به صندلی تکیه داد و به موهاش چنگ زد:
^ خدای من... دوتا احمق لجباز پرو افتادن به تور همدیگه... دیگه دارم رد میدم!
" برای همین میگم همدیگه رو ببینن.
' آخه چطوری؟ یونگی میگه جونگ کوک از اتاقشم بیرون نمیاد، چه برسه به خونه، مخصوصا اگر بفهمه قراره تهیونگ رو ببینه.
همه کمی فکر کردن که جیمین یهو بشکنی زد و ذوق زده گفت:
~ من یه فکری دارم!
***
جونگ کوک در حالی که از شدت سرما کاپشنش رو محکم چسبیده بود غر زد:
_ من نمیفهمم توی این سرما چرا باید جیمین خان هوس دوکبوکی کنه و بیارتمون اینجایی که سگ پر نمیزنه.
جیمین چشم غره‌ای بهش رفت و دوکبوکی توی دهنش رو جوید.
~ حس میکنم داری پیر میشی، از بس که غر میزنی... ایش، نمیخوری هیچی نگو.
کوک نفسی گرفت و بلند شد:
_ من میرم یکم راه برم، شاید گرمم شد، دارم یخ میزنم.
یونگی و جیمین به همدیگه چشم زدن و سر تکون دادن.
کنار درختا قدم می‌زد و سرش توی گوشیش بود، پیامک های تهیونگ رو میخوند و لبش رو از شدت بغض می‌گزید.
_ دلم برات تنگ شده نامرد...
+ چرا نمیچرخی تا رفع دلتنگی کنی خرگوشک؟
صداش... خرگوشک گفتناش... قلبش از شدت بی تابی محکم و سریع می‌کوبید، انقدر شوکه بود که نمیتونست بچرخه تا صاحب قلب و خواب های این شباش رو ببینه.
+ نمیخوای بچرخی و بزاری دوباره چشم به چشمای بزرگت باز بشه؟
بالاخره قدرتش رو جمع کرد و آروم چرخید.
با دیدن تهیونگ تمام خود داریش رو از دست داده و چشم هاش پر شد.
چقدر دلتنگش بود... چقدر توی اون پالتوی مشکی جذاب شده بود... صورتش چرا زخمی و کبود بود؟ کتک کاری کرده بود؟ حس می‌کرد الانه قلبش از حلقش بزنه بیرون!
بالاخره لب باز کرد و آروم گفت:
_ ته ته...
تهیونگ با دلتنگی نزدیکش شد که جونگ کوک عقب رفت و باعث شد تهیونگ غمگین بایسته.
+ میدونی این دو هفته چی کشیدم؟
بالاخره سد اشک های جونگ کوک شکست و فرو ریخت!
تهیونگ هم چشماش اشکی شد و شرمنده لب زد:
+ متاسفم جونگ کوک، هیچکدوم از حرفام از ته دلم نبود، عصبی بودم.
کوک نفسی گرفت و دستی زیر چشم های خیس کشید.
پشتش رو به تهیونگ کرد و همزمان که حرکت می‌کرد گفت:
_ برو تهیونگ... نمیخوام ببی...
حرفش با فرو رفتن توی آغوش گرم تهیونگ از پشت قطع شد و نفساش تنگ شد.
+ نمیرم... تا حرفام رو نشنوی بهشتم نمیرم...
کوک تقلایی کرد که تهیونگ خندید و محکم‌تر گرفتش.
+ تا وقتی من نخوام از اینجا بیرون نمیای خرگوش کوچولو!
_ ولم کن... میگم ولم کننن.
+ آروم باش جونگ کوک...
جونگ کوک حالا بی مهالا اشک میریخت و فریاد می‌زد:
_ ولم کن تهیونگ... دارم فراموشت میکنم لعنتی... نمیخوام بازم ضربه ببینم... ولم کننننن.
+ حالا که عاشقت شدم میخوای فراموشم کنی؟
با این حرف تهیونگ از حرکت ایستاد و نفس کشیدنم از یاد برد.
بجز صدای نفساشون هیچی نمیشنید.
تهیونگ لاله گوش کوک رو بوسید و گفت:
+ بالاخره گفتم جونگ کوک... حرفی که مدت هاست با خودم حمل میکنم رو گفتم...
_ تهیونگ...
ته روی موهاش رو بوسید:
+ جان دل تهیونگ؟
کوک ایندفعه سعی کرد از آغوشش خارج بشه اما تهیونگ مخالفتی نکرد و آزادش کرد.
به سمت ته چرخید و بهت زده، با چشم های خیس لب زد:
_ من خوابم نه؟ تو هم حتما همون تهیونگی هستی که هرشب میاد توی خوابم... مثل هرشب داری حرفای خوب میزنی و میخوای بری، مگه نه؟
ته دست های سرد کوک رو میون دستاش گرمش گرفت و بوسید:
+ نه کوک... به برق چشمات، سیاهی موهات، عطر مست کننده تنت... به تمام وجودت قسم میخورم هیچ رویایی زیباتر از این بیداری نبوده و نیست!
کوک لبش رو از بغض گزید و نالید:
_ اگر رویایی برو... نمیخوام... تو رو الکی نمیخوام... حرفات رو الکی نمیخوام، نمیخوام بیشتر از این بخاطر نبودت اشک بریزم... دیگه چشمام جونی نداره تهیونگ.
مشتی به سینه تهیونگ زد و اشک ریخت:
_ هشت سال سعی کردم عاشق نشم، هشت سال از همه فرار کردم... نمیدونستم همون پسری که نجاتش دادم منو عاشق میکنه.
تهیونگ آهی کشید و با عشق کوک رو به آغوش کشید، صدای هق هق کوک اوج گرفت و تهیونگ مشغول نوازش موهای پسر شد.
+ من ترکت نمیکنم جونگ کوک، قسم میخورم.
_ بگو خواب نیست، بهم ثابت کن که واقعی‌ای، خودت، حرفات، چشمات...
تهیونگ کوک رو از خودش جدا کرد و چونه‌ش رو به دست گرفت.
جلو رفت و توی یک قدمی لبای به طعم عسل پسر ایستاد، توی چشم های مشکی و درخشانش خیره شد و زمزمه کرد:
+ دوست دارم خرگوشک...
لباش رو به نرمی روی لبای خشک شده و سفید پسر گذاشت و بوسید.
جونگ کوک هقی کرد و چشم هاش رو بست.
تهیونگ دستش رو دور کمر کوک حلقه کرد و جونگ کوک هم با دلتنگی طعم لبای پسر... دستش رو دور گردنش حلقه کرد و همراهیش کرد.
***
جیمین خجالت زده با دیدن بوسه عمیق دوتا پسر چرخید و با دیدن بقیه که انگاری دارن فیلم سینمایی میبینن، زل زده بودن بهشون، چپ چپ نگاشون کرد:
~ یااا؟ نمیخواید بس کنید؟
کنار نامجون رفت و شاکی گفت:
~ دوست داری بقیه توی روابط خودت و دوست پسرت فوضولی کنن مستر کیم؟
نامجون سرفه‌ای کرد و چرخید:
" داری حرفای خودم رو به خودم تحویل میدی بچه؟
جیمین اداش رو در آورد و خواست حرف بزنه که با دیدن برفی که روی زمین می‌نشست هیجان زده گفت:
~ وای... اولین برف سال.
همه به آسمون نگاه کردن و جین لبخند عمیقی زد:
' آیگووو... چقدر رمانتیک، اولین اعترافشون با اولین برف سال یکی شد، هعییی...
نگاهی به نامجون انداخت و شاکی غرید:
' اونوقت دوست پسر ما...
نامجون با فهمیدن منظور جین خنده مستانه‌ای کرد و گفت:
" سوکجینا... خودت که دیدی چیشد.
' بله... حلقه نازنینم رو شوت کردی توی دریاچه.
یونگی خندید و با سوز سردی که اومد لرزید:
^ بدویید بریم... دارم یخ میزنم، اینا حالا حالا ها کار دارن.
جیمین با شیطنت خندید و دست دوست پسرش رو گرفت.
نامجون هم دست جین رو گرفت و هر کدوم از زوج ها به سمت ماشینشون رفتن.
***
هردو با حس کمبود اکسیژن از همدیگه جدا شدن و نفس نفس زنان، با چشم های خمار به همدیگه خیره شد.
تهیونگ که تازه متوجه برف شده بود بوسه ای روی گونه کوک کاشت و گفت:
+ بریم... هوا سرده.
کوک تازه یاد زخم های صورت تهیونگ افتاد و غمگین گفت:
_ ته ته؟ صورتت چیشده؟
تهیونگ خندید و گفت:
+ دست گل هیونگته.
جونگ کوک متعجب بهش نگاه کرد که ادامه داد:
+ چند شب پیش اومد دم در خونه، کتکم زد، حقم بود، بد کرده بودم.
کوک غمگین زخم کنار لب تهیونگ رو بوسید و گفت:
_ درد میکنه؟
+ وقتی تو رو توی بغلم دارم، هیچی جز خوشبختی حس نمیکنم کوکی.
کوک سرخ شد و توی سینه تهیونگ قایم شد.
یکم بعد جونگ کوک تازه یاد جیمین و یونگی افتاد و به اطرافش نگاه کرد:
_ وای... جیمین و یونگی، میکشن من رو.
تهیونگ خندید و بوسه ریزی روی لباس پسر ترسیده زد.
+ نترس بیبی، از همه چیز خبر دارن.
_ چی؟!
کوک بهت زده پرسید که تهیونگ دستش رو گرفت و با دست خودش توی جیبش ب فرو برد:
+ اونا کمک کردن تا ببینمت، شما که افتخار نمیدادی.
جونگ کوک حرصی به بازوی تهیونگ مشت زد که بیشتر خودش دردش گرفت:
_ یااا... میدونی چقدر حالم بد بود؟ وقتی بردنم بیمارستان فشارم هفت رو شش بود.
تهیونگ خندید و دیگه چیزی نگفت.
رو به روی خونه ویلایی ایستادن که جونگ کوک متعجب به تهیونگ خیره شد که ته چشمکی زد و گفت:
+ تو که نمیخوای امشب بی ثمره بمونه؟
جونگ کوک به شدت سرخ شد و نگاهش رو گرفت:
_ بی حیا...
تهیونگ خندید و کلید رو توی قفل چرخوند.

🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
دیدید اعتراف کردن؟ نه دیدید؟😭من خودم این پارت رو خیلیییییییی دوست دارم🙂هق...
ولی حقیقتا یه جاهایی حرصم می‌گرفت، یه چندجای خیلی کوتاه دیالوگاش رو دوست ندارم... به نظرم یه چصه لوسه😐
پارت بعدی میوفته شنبه🚶🏼‍♀️
ووت و نظر یادتون نره هاااا😐
خببب، بای بای🚶🏼‍♀️

Remember(vkook)Where stories live. Discover now