: نه رئیس... کیم تهیونگ زندهست.
سریع از جاش بلند شد و اخم غلیظی کرد، داد زد:
» چی زر زر میکنی؟
: اون بیشرفا دروغ گفتن... تهیونگ زندهست.
شوکه عقب رفت و جام شراب از دستش افتاد.
» از... از کجا میدونی؟
به سمت کانگ رفت و عکسی رو نشونش داد.
: دیروز توی مرکز سئول دیده شده.
کانگ یهو دیوونه شد و گردن مرد جوون رو گرفت و فشار داد، فریاد زد:
» گند زدی پارک، گند زدی احمقققق... چرا الان بهم میگییییی؟ وارث گروه زندهست و توعه حرومزاده نمیدونستیییی؟
پارک به دست موهیول چنگ زد و سخت گفت:
: ر... رئیس... خواهش... میکنم.
موهیول محکم به سمتی پرتش کرد و عکس رو برداشت، فریادی زد و عکس رو پاره کرد.
به سمت پارک رفت و لگدی بهش زد:
» پیداش کننننن، حالا که زندهست... خودم با دستای خودم میکشمششش.
سیلیای به پارک زد و غرید:
» پیداش نکنی... خودم زنده زنده آتیشت میزنم پاااارک.
: چش... چشم رئیس...
موهیول چنگی به موهاش زد و قدم رو رفت، سرش داشت منفجر میشد.
اگر تهیونگ برمیگشت بدبخت میشد، درسته که دستور قتل تهیونگ رو برای گرفتن سهام داده بود... اما... تهیونگ چیز هایی رو میدونست که میتونست در عرض چند دقیقه نابودش کنه!
ایستاد و به سمت پارک که تازه سرپا شد بود برگشت:
» نباید هیچکس بفهمه... همه فکر میکنن اون لعنتی مرده... نباید کسی بفهمه زندهست... فهمیدییی؟
: بله رئیس.
» از اون پیرزن احمق چه خبر؟
: محافظت شدیدی از عمارت کیم میشه... اجازه ورود و خروح نمیدن.
موهیول فحشی زیر لب داد و زمزمه کرد:
» باید بمیره... اون زنیکه باید بمیره، نمیزارم زحماتم نابود بشه.
سر بلند کرد و به پارک خیره شد:
» جئون جونگ کوک... پیداش کن.
: رئیس...
» دهنت رو ببنددد، اون ممکنه بدونه تهیونگ کجاست... حالا هم گمشو از جلوی چشمام... نمیخوام ریخت نحست رو ببینم.
***
با دقت تمام در حال خرد کردن کاهو ها بود که دستی دور کمرش حلقه شد و نفس گرمی به گردنش خورد.
خندید و غر زد:
_ کیم تهیونگ! چاقو دستمه.
+ من چیکار به دستت دارم، من به اینجا کار دارم.
و پوست گردن جونگ کوک رو توی دهنش کشید و مکید.
کوک آهی خفیفی کشید و با آرنجش آروم با شکم تهیونگ زد:
_ نکن... دستم رو میبرم.
تهیونگ باز هم گوش نداد و ترقوه لخت کوک رو بوسید.
جونگ کوک لرزی کرد و به ناچار چاقو رو ول کرد.
چرخید و به چشم های شیطون تهیونگ خیره شد. یک هفتهای از اعترافشون گذشته بود و توی این یک هفته جونگ کوک با اعماق وجودش خوشبختی رو حس میکرد.
ته ابرویی بالا انداخت و زیر لب گفت:
+ نمیخوای از دوست پسرت که خسته و کوفته از سرکار برگشته پذیرایی کنی؟
جونگ کوک با شیطنت ابرو بالا انداخت:
_ نچ... خجالت میکشم برم بیرون... لبای بدبختم همش از دستت کبودن، گردنمم همینطور.
+ یااا... یعنی میخوای منو از دارایی هام دور کنی؟
کوک خندید و سر تکون داد که یهو تمام وجودش آتیش گرفت.
تهیونگ دستش رو پشت گردن جونگ کوک گذاشته بود و محکم میبوسیدش.
طبق معمول گازی از لبش گرفت که کوک با مشت به سینه تهیونگ زد.
با نفس نفس از همدیگه جدا شدن و جونگ کوک اخمی کرد که تهیونگ زبونی در آورد و گونهش رو بوسید؛ خوب میدونست چطوری باید دل پسر رو به دست بیاره و جونگ کوک به شدت از این موضوع ناراضی بود.
_ مطمئن باش اگر یکم دیگه ادامه بدی مجبور میشیم از بیرون شام بخریم.
+ من که به لبات راضیم.
لبش رو شرمگین گزید و دوباره مشغول کارش شد.
_ از این به بعد روزی دوتا بوس، یکی صبح یکی شب.
تهیونگ نا باور گفت:
+ سهمیه بندی میکنی؟
_ آره... بی حیا شدی، خجالت میکشم.
خواست دوباره بغلش کنه که گوشیش زنگ خورد.
+ شانس آوردی مستر جئون.
جواب داد:
+ بله هیونگ؟
نامجون در حالی که نفس نفس میزد گفت:
" باید ببینمت تهیونگ، زوود.
+ چی؟ الان؟ دیروق...
پرید وسط حرفش و داد زد:
" مهم نیسسسسست، بحث جونت وسطه، میام دنبالت.
قطع کرد و تهیونگ رو با دلهره تنها گذاشت.
با میسکالی که نامجون انداخت کت چرمش رو پوشید و گفت:
+ جونگ کوک میرم بیرون.
کوک سریع از آشپزخونه بیرون اومد:
_ چیی؟ شام نخوردیم.
تهیونگ لبخندی زد و گونه کوک رو بوسید:
+ تو بخور عزیزم، ممکنه دیر برگردم، بخواب، فعلا.
از خونه بیرون زد و نزاشت جونگ کوک جلوش رو بگیره.
صندلی عقب ماشین نشست و با راه افتادن نامجون سرش رو از وسط دوتا صندلی جلو برد:
+ جریان چیه هیونگ؟ قلبم وایساد.
جین به سمت تهیونگ چرخید و گفت:
' این اواخر، چیز دیگهای یادت نیومده؟
+ اواخر؟ نه! چطور؟
نامجون مشتی به فرمون زد و گفت:
" از فردا به بهونه کار میریم جاهایی که خاطره داری.
+ برای چی؟
جین نگاهش رو نامجون گرفت و به تهیونگ داد:
' اوضاع خیلی خرابه تهیونگ... جایگاهت رو هواست.
+ شما که گفتید مادر بزرگم هست.
نامجون و جین کوتاه به همدیگه نگاه کردن و نامجون تصمیم گرفت خودش این خبر رو بده:
" حال مادر بزرگت اصلا خوب نیست.
تهیونگ شوکه لب زد:
+ چی؟!
' امروز پیش خانم کیم بودم، دکترش خیلی نگرانه... همش عصبیه، ولی خب همین مورد... باعث شده قلبش خیلی ضعیف بشه، فشارشم همش بالا پایین میشه.
+ هی... هیونگ...
جین سریع گفت:
' آروم باش تهیونگ... من و نامجون حواسمون هست، اما... تمام این جریانات به تو مربوطه ته... تو باید حافظهت رو به دست بیاری... هرچی زودتر، اینطوری هم خانم کیم تو رو میبینه و دوباره سر پا میشه، هم تو جایگاهت رو میگیری.
نامجون ادامه داد:
" فقط کافیه حافظهت کامل برگرده، من و جین داریم کار ها رو اوکی میکنیم، تو باید سریع و با وجود تمام رسانه ها خودت رو نشون مردم بدی، این تنها راهیه که باعث میشه کمتر در خطر باشی.
نامجون با دیدن تهیونگ که بیش از حد شوکه بود گفت:
" نگران نباش پسر... نمیزارم اتفاق بدی بیوفته.
+ اون روز... اون روز که توی برج همدیگه رو دیدیم، وقتی داشتم از برج خارج میشدم به مردی برخورد کردم، چهرهش خیلی آشنا بود، از وقتی دیدمش ذهنم درگیره، اسمش... یکی صداش زد رئیس کانگ، رئیس جونگ کوکه.
نامجون ترسیده بغل زد و به سمت تهیونگ چرخید:
" چهرهت رو که ندید؟ حرف که نزدی؟
+ هیونگ؟...
" جوااااب منو بده تهیوووونگ.
با داد نامجون متعجب لب زد:
+ نه...
نامجون نفس راحتی کشید و به صندلیش تکیه داد که جین با چشم و ابرو بهش اشاره کرد تا آرومتر باشه و کمتر تهیونگ رو شوکه کنه.
+ جریان چیه هیونگ؟ مگه رئیس جونگ کوک کیه؟
جین خواست بحث رو عوض کنه که با حرف نامجون پوفی کشید و سر جاش نشست:
" کسی که این بلا رو سرت آورده.
+ چییی؟ الان داری بهم میگی؟ جونگ کوک... جونگ کوک چی؟
انقدر شوکه بود که حواسش نبود داره فریاد میزنه، نامجون نالید:
" برای هردوتون محافظ گذاشتم.
+ میفهمی چی میگی هیونگ؟ کسی که اینکارو با من کرده اون لعنتیههه، اونوقت تو راحت نشستی و فقط با چندتا محافظ، جونگ کوک رو فرستادی تو دهن شیر؟ من نمیزارم، جونگ کوک باید از اون مردک دور بشههه...
نامجون کفری به سمتش چرخید و شمرده شمرده گفت:
" تهیوووونگ... اگر جونگ کوک از اونجا بیرون بیاد کانگ شک میکنه، بفهممم.
+ چرا شک کنه؟ کوکی فقط منشیشه، میتونه راحت...
" تو جونگ کوک رو میشناختی.
با حرف نامجون حس کرد یادش رفته نفس بکشه.
نامجون ادامه داد:
" نمیخواستم بگم ولی... معلوم شد روزی که تو از عمارت میزنی بیرون یه نامه از کانگ به دستت میرسه که تهدیدت کرده جونگ کوک رو میکشه.
جین با دیدن وضعیت تهیونگ داد زد:
' تمومش کن مونی... داره سکته میکنه.
سریع پیاده شد و در پشت رو باز کرد.
ته رو تکونی داد و نگران پرسید:
' تهیونگ؟ حالت خوبه؟
ته بهت زده لب زد:
+ اون میدونه...
نامجون سریع گفت:
" فقط میدونه تو یکی رو به اسم جونگ کوک دوست داشتی، نمیدونه کیه، نگران نباش... من تحقیق کردم.
تهیونگ یهو دست جین رو توی مشتاش گرفت و ملتمس نالید:
+ هیونگ... خواهش میکنم مواظب جونگ کوک باش... کوکی خیلی سختی کشیده، نباید بخاطره اینکه منه احمق دوستش دارم زجر بکشه، قول بده هیونگ، قول بده حتی اگر به قیمت جونمم شد، نزاری جونگ کوک ذره ای آسیب ببینه.
جین با دیدن چشم های اشکی تهیونگ نالید:
' ته...
+ هیوووونگ، خواهش میکنم...
بالاخره هق هقش بلند شد، پیشونیش رو به دستان جین تکیه داد و گفت:
+ جونگ کوک تمامه زندگیه منه... نمیتونم دردش رو ببینم...
جین نگاهی به نامجون که حالا کنارشون بود انداخت که نامجون روی پاهاش نشست و سر تهیونگ رو بالا آورد.
" تهیونگ نیازی به گریه نیست، من و جین هستیم... پلیس هست، هیچکس آینده رو نمیدونه ته، ولی قول میدم تمام تلاشم رو کنم که کانگ به هدفش نرسه.
***
جونگ کوک درمونده به تهیونگی که مثل تمام این چهار روز یه گوشه نشسته بود و ساکت توی فکر بود خیره شد.
آهی کشید که جیمین زد تو پهلوش، به سمت جیمین برگشت که جیمین گفت:
~ چیشده؟ از وقتی اومدید همش داری آه میکشی...
به تهیونگ خیره شد و ادامه داد:
~ دعواتون شده؟ چرا انقدر ساکته؟
_ نه... مسئله اینه نمیدونم چرا انقدر تو خودشه، حرف نمیزنه، غذاشم همش نصفه نیمه میخوره، کنارمم نمیخوابه.
~ میخوای به یونگی بگم باهاش حرف بزنه؟
_ نه! نمیخوام بهش فشار بیاد هیونگ، خودش اگر خواست حرف میزنه.
~ اوکی، بیا بریم.
کنار تهیونگ نشست و بهش خیره شد، از طرفی امروز جکسون پیگیرش شده بود و مجبور شد بهش بگه که عاشق تهیونگه.
نزدیک تهیونگ شد و دستش رو روی رون تهیونگ گذاشت که تهیونگ به سمتش چرخید:
_ ته ته؟ خوبی؟
تهیونگ لبخند خستهای زد:
+ خوبم...
هرچند خودشم مطمئن بود حرفش حقیقت نداره!
^ شب اینجا بمونید، داره بارون میاد، خطرناکه.
تهیونگ خونسرد سر تکون داد که جونگ کوک غم توی چشم هاش بیشتر شد، اصلا به این سکوت تهیونگ عادت نداشت! میخواست دوست پسرش شیطنت کنه و نزاره جایی سکوت باشه، اما حالا...
تهیونگ یهو بلند شد و گفت:
+ ببخشید، سرم درد میکنه، میرم بخوابم.
با رفتن تهیونگ جونگ کوک با بیچارگی سرش رو میون دستاش گرفت که یونگی گفت:
^ چیزی شده جونگ کوک؟
_ چند روزه خیلی عجیب شده، دقیقا بعد از اینکه آخرای شب از خونه زد بیرون و بعد از نیمه شب برگشت اینطوری شد.
یونگی به در بسته اتاق خیره شد و نفسی گرفت، هیچکس نمیدونست دلیل حال تهیونگ چیه!
***
با صدای ناله های دردمندی بیدار شد.
اطرافش رو نگاه کرد که با دیدن تهیونگ که منبع صدا بود سریع نیم خیز شد.
ته خیس عرق بود و با اخم ناله میکرد.
_ تهیونگ؟
+ نه... کاریش نداشته باش، التماست میکنم...
سریع روش خیمه زد و دوباره صداش زد:
_ تهیونگ؟ پاشو، کابوس میبینی.
یهو تهیونگ یقه جونگ کوک رو توی خواب گرفت که جونگ کوک شوکه بهش نگاه کرد.
+ نمیزارم، نمیزارم دوباره آزارم بدی... نمیزارم دوباره باعث بشی تنها بشمممم...
با صدای دادش جونگ کوک ترسیده دستای تهیونگ رو از خودش جدا کرد و تکونش داد:
_ تهیونگ؟ تهیونگ پاشووو.
+ میکشمتتتتتتتتت.
فریاد زد و یهو چشم هاش رو باز کرد.
سر جاش نشست و با دیدن چشم های جونگ کوک نفس راحتی کشید و محکم پسر رو بغل کرد.
جونگ کوک غمگین فشردش که صدای هق هق تهیونگ بلند شد.
_ ته ته؟ تموم شد، همش کابوس بود.
+ میخواست... میخواست بکشتت، میخواست ازم بگیرتت، هق... تو حق نداری ترکم کنی کوک.
در اتاق به شدت باز شد و یونگی ترسیده گفت:
^ چیشده؟
با دیدن تهیونگ که خمیده هق هق میکرد شوکه به جونگ کوک خیره شد.
کوک از تهیونگ دور شد و گفت:
_ باز چی دیدی؟
+ چند شبه... چند شبه همین رو میبینم، خستهم...
سرش رو روی شونه جونگ کوک انداخت و چشم ها رو بست که یونگی دست جیمین رو گرفت و از اتاق خارج شد.
جونگ کوک آروم تهیونگ رو روی تخت دراز کرد و کنار خوابید.
پتو رو روی هردوشون تنظیم کرد و به چشم های خسته ته خیره شد.
غمگین بوسهای روی لبای تهیونگ کاشت و گفت:
_ حتما خیلی اذیت میشی، متاسفم که کاری از دستم بر نمیاد.
+ جونگ کوک؟
_ جانم؟
+ اگر... اگر روزی باعث شدم دلت بشکنه، باعث شدم بهت آسیب برسه... منو ببخش.
_ تهیوووونگ! اینا چیه میگی؟ تو هیچوقت باعث نمیشی من آسیب ببی...
ته انگشت اشارهش رو روی لبای کوک گذاشت:
+ هیشششش... فقط قول بده منو میبخشی، خواهش میکنم.
جونگ کوک خواست بازم مخالفت کنه که با دیدن چشم های تهیونگ سر تکون داد.
تهیونگ به محضه تایید جونگ کوک، پسرک رو توی بغلش کشید و چشم بسته موهای خوش بوش رو بویید.
بالاخره تونست بعد از چند شب بخوابه، تقصیر خودش بود، خودش منبع آرامشش رو از خودش دریغ کرد.
🖤🖤🖤🖤🖤🖤دوسان عزیز... هم اکنون پارت بیستم😭🤌🏼
عه چه جالبت، دقیقا ۲۰۰۰ تا شد😃....
خببب، اینم از این پارت... میدونم که خیلیییی دیر شد و میدونم دارید فحشمممم میدید ولی بچه های خوفی باشید...واااای پارت بعدی رو خیلی دوستتتت دارممممم... حالا وقتی گزاشتمش همه میخواد بگید از این خوشت میومد؟👀👀...
یه چی بگم؟... من چند روز پیش با یکی از ریدرام توی تلگرام چت کردم🙂و خب... خیلی خیجالت کیشیدم، حس گهیه... واااای🤣
اینم از این پارت... قربون شوما تا شنبه👁👄👁نظر و ووت یادتون نره آرمیون!
مثل همیشه، مرسی برا حمایتاتون و... موچ پس کلتون...
ESTÁS LEYENDO
Remember(vkook)
Fanficخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...