part 27

4.5K 606 23
                                        

نامجون حرفی نزد که تهیونگ به سمت بقیه برگشت:
+ تا سه روز دیگه هیچکس خبر دار نمیشه، روز سوم... میخوام خبرش عین بمب توی کره بپیچیه.
همه تا کمر خم شدن و گفتن:
: چشم رئیس.
ایندفعه تهیونگ پشت فرمون نشست و نامجون با دیدن مسیر عمارت کیم بهت زده داد زد:
" چه مرگته تهیوونگ؟
+ من کاملا اوکیم هیونگ...
نیم نگاهی حوالش کرد و گفت:
+ تازه خوده واقعیم شدم... حالا من نشونش میدم کی برنده این بازیه.
جلوی در ورودی ترمز کرد و بوق زد.
نگهبان با دیدن تهیونگ چشم هاش گرد شد و سریع در رو باز کرد.
با پیاده شدنش نگهبان به سمتش دوید و گفت:
: خدای من، ارباب شما زنده اید؟
به چهره پیر نگهبان خندید و گفت:
+ توقع داشتی مرده باشم آجوشی؟
آجوشی ترسیده گفت:
: نه نه ارباب، من کی باشم آخه.
+ مادر بزرگم کجاست؟
با پایین افتادن سر مرد اخمی کرد و به سمت عمارت چرخید.
یعنی هنوزم حالش بد بود؟
وارد عمارت که شد هر فردی که میدیدش از شوک زیاد خشکش میزد.
در اتاق خانم کیم رو باز کرد که دکتر عصبی چرخید و گفت:
: چطور جرئت می... رئیس کیم!
تا کمر خم شد که تهیونگ با دیدن این همه احترام اخمی کرد و کنار مادر بزرگش نشست:
+ حالش چطوره؟
: نمیشه گفت خوب... به زور آروم نگهشون میداریم.
نگاهش رو از دکتر گرفت و به چهره هالمونیش خیره شد.
یهو در باز شد و با وارد شدن دستیار چو صداش به گوش تهیونگ رسید:
] خدای من! رئیس کیم!
ته خندید و تکون نخورد:
+ خبرا زود به گوشت میرسه چو...
با اشاره دستیار دکتر خارج شد و حالا تهیونگ و چو همراه با خانم کیم تنها بودن.
] کجا بودید قربان؟ خانم کیم خیلی منتظرتون بودن.
+ درگیر فراموشی.
] چی؟!
بلند شد و کامل به سمت چو چرخید:
+ برات مفصل توضیح میدم پسر... باهات کار دارم.
چو سریع تعظیم نود درجه‌ای کرد و گفت:
] امر بفرمایید قربان.
+ باید تا سه روز دیگه کارای واگذاری سهام رو اوکی کنی، اما هیچکس نباید از وجودم بویی ببره.
چو نگاهش متعجب شد که ادامه داد:
+ بزار باهات خودمونی حرف بزنم چو بین... تمام زندگیم در خطره... نمیتونم صبر کنم و ببینم افراد بیشتری قربانی من میشن... امیدوارم درک کنی.
چو مهربانانه گفت:
] پس بزار منم مثل قبل بگم... انقدری مثل خانم کیم بهت اعتماد دارم ک هیچ شکی برای تصمیمت نداشته باشم تهیونگ.
تهیونگ لبخندی زد که بین گفت:
] اما خانم کیم باید برای امضا ها حاضر باشن، قراره جلوی کلی رسانه انجام بشه.
تهیونگ نگاهی به مادر بزرگش انداخت و گفت:
+ هالمونی حالش خوبه، اونجور که از زبون جین کشیدم، تمام درداش روحیه، بیدار بشه اوکی میشه.
چو بین دوباره تعظیم نود درجه‌ای کرد و گفت:
] میرم کار های مراسم رو انجام بدم قربان.
از اتاق که خارج شد نامجون جلوی در اتاق قدم رو می‌زد.
با دیدن تهیونگ ایستاد که تهیونگ خندید:
+ نیازی به استرس نیست هیونگ...
از پله ها پایین‌ رفت که نامجون غرید:
" لامصب حداقل لباست رو عوض کن، خونیه هرکی میبینتت سکته میکنه.
تهیونگ راه اومده رو برگشت و وارد اتاقش شد.
بعد تعویض لباس از اتاق خارج شد که نامجون با دیدنش سریع گفت:
" مادر بزرگت.
سریع وارد اتاق شد و دکتر با دیدنش سریع بلند شد و کنار ایستاد.
کنار مادر بزرگش نشست و گفت:
+ هالمونی؟
« ته... تهیونگا...
دستش رو محکم فشرد:
+ من اینجام هالمونی.
کیم هویون خسته چشم باز کرد و با دیدن تهیونگ چشم هاش اشکی شد.
دستش رو آزاد کرد و روی گونه تهیونگ کشید:
« کجا بودی پسرم؟
+ متاسفم هالمونی، واقعا متاسفم، نمیتونستم بیام پیشتون.
هویون به عکس رو به روش خیره شد و لبخند زد:
« تیانگااا؟ پسرت سالمه... دردونه‌ت اینجاست.
ته بغض کرد و سرش رو پایین انداخت، عذاب وجدان گلوش رو فشار می‌داد.
تهیونگ خواست چیزی بگه که هویون گفت:
« باید جانشینم بشی.
ابرو هاش بالا پرید، انتظار نداشت انقدر زود این حرف رو بشنوه.
+ ها... هالمونی...
« من... آخرای عمرمه تهیونگ... دیگه هم‌ حوصله این کارا رو ندارم... باید برگردی، اما ایندفعه، رسمی!
لبش رو گزید، هم خوشحال بود که بدون گفتن به خواسته‌ش داشت می‌رسید و هم ناراحت بود که قرار بود به چیزی برسه که تمام این هجده سال ازش فراری بود!
بلند شد و تعظیمی کرد:
+ لطفا زود خوب شو هالمونی... میخوام مثل قبلا سرپا ببینمت.
برگشت رو به دکتر گفت:
+ لطفا مواظبش باش، هرچیزی شد بهم خبر بده.
: بله قربان.
از اتاق بیرون زد و نامجون هم دنبالش اومد و غر زد:
" واقعا که... عین جوجه اردکا افتادم دنبالت، من الان باید منتظر دوست پسرم باشم پسره پرو.
+ کم غر بزن هیونگ!... دارم میبرمت پیشش.
خب حقیقتا باید می‌گفت داره میره پیش نیمی از وجودش! قلبش به قدری از بیتابی تند می‌زد که حد نداشت.
قبل اینکه از نامجون جدا بشه گفت:
+ حواست باشه هیونگ... نمیخوام فعلا کسی به خصوص جونگ کوک خبردار بشه.
نامجون سری تکون داد و با رفتنش تهیونگ وارد بخش شد.
***
جیمین سرش رو با دستاش گرفت و نالید:
~ تو رو خدا جونگ کوک، خیر سرت تا همین الان بیهوش بودی!
یونگی هم وارد اتاق شد و با دیدن جونگ کوک که گریه می‌کرد گفت:
^ جونگ کوووک، تو هنوز ضعف دارییی.
جونگ کوک بی توجه به درد شکمش با گریه گفت:
_ هیونگ تهیونگ کجاست؟ چیزیش شده مگه نه؟ منه احمق لوش دادم، چرا نمردم؟... هیونگ بگو ته ته بیاد، آییییی.
یونگی سریع جلوی جونگ کوک که داشت از تخت پایین میومد رو گرفت و داد زد:
^ بخیه هات باز میشه احمقققق.
+ جونگ کوک!
با صدای تهیونگ یونگی چرخید و صدای گریه جونگ کوک بلند‌تر شد.
تهیونگ سریع جلو اومد و بغلش کرد:
+ هیششش... آروم بیبی، چیزی نیستت.
_ تهیونگااا... خیلی بیشعورم نه؟... من لوت دادم، ته ته ترسیدم، خواهرم توی دستاش بود، می‌خواست... می‌خواست...
+ کوکی؟... من اینجام، سالمم، مهم نیست چی بشه مهم اینه که خرگوش کوچولوی من حالش خوبه.
با به یاد آوردن خواهرش ترسیده ازش جدا شد:
_ نونام... خوبه؟
منتظر جواب نموند و از تخت پایین اومد که با تیر شدیدی که شکمش کشید نالید و کم مونده بود بیوفته که تهیونگ و جیمین نگهش داشتن.
~ جونگ کوووک، به خدا چیزیت بشه خودم زنده زنده آتیشت میزنممم.
روی تخت برگردوندنش و تهیونگ با آرامش گفت:
+ نترس بیبی، حال خواهرت‌ خوبه، نامجون گفت بردنش اداره تا ازش اطلاعات بگیرن.
جونگ کوک که آروم‌تر شد بخاطر دردش بهش مسکن زدن و با خوابیدنش جیمین گفت:
~ یه چیزایی از یونگی شنیدم، بگو که حقیقت نداره!
بدون اینکه نگاهش رو از کوک بگیره گفت:
+ کدومش؟
~ تو که... وارث گروه کی نیستی، مگه نه؟
+ چرا، هستم.
~ شت...
با زمزمه آروم جیمین خندید و چرخید:
+ چرا؟
~ اینکه رئیس رئیس جونگ کوک تویی، یکم ترسناکه!
با به یاد آوردن کانگ تهیونگ جدی به یونگی نگاه کرد:
+ امروز یه تعداد محافظ میفرستم اینجا، جونگ کوک هنوزم در خطره.
با سر تکون داد یونگی دوباره به جونگ کوک خیره شد.
***
بی توجه به خبرنگار های منتظر و حجم زیادی از مردم وارد برج شد و غر زد:
_ من نمیفهمم، تا یه هفته پیش حق نداشتم نزدیک اینجا بشم اونوقت حالا از ریاست اصلی بهم زنگ زدن و میگن باید بیام، این همه خبرنگار برای چیه اصلا؟... انگار رئیس جمهور میخواد بیاد.
به جکسون که رسید خواست چیزی بگه با پسری بهشون رسید و گفت:
: به خط شید، رئیس جدیده گروه داره میاد.
رئیس جدید؟ یعنی...
تهیوووونگ؟!
چرخید و با دیدنش دهنش باز موند.
نه از اینکه اینجا می‌دیدیش، از جذبه و استایل منحصر به فردش!
صدای بقیه رو نمی‌شنید که ترسیده صداش می‌زدن، فقط نگاهش به تهیونگ بود، حتی به سهامدار های پشتشم نگاه نمی‌کرد.
ته با دیدن جونگ کوک شوکه لبخند مغروری زد؛ وقتی شوکه می‌شد بی اندازه خوردنی می‌شد.
با رسیدن تهیونگ و بقیه بهش بازم تکون نخورد و با چشم های گرد شده بهش نگاه کرد.
دستیار چو ترسیده جلو اومد و گفت:
] هی پسر؟ چطور جرئت...
ته سریع دستش رو به معنای سکوت بالا برد که چو ساکت شد و عقب رفت.
+ توقع نداشتی؟
تازه به خودش اومد و لب زد:
_ تهیونگ...
ته خنده‌ای کرد و روش خم شد که جونگ کوک ترسیده به عقب خم شد و کم مونده بود پخش زمین بشه که گره شدن دست تهیونگ دور کمرش با صدای هین بقیه یکی شد.
شوکه‌تر لب زد:
_ ته...
+ مشتاق دیدار... خرگوشک.
با صدای سرفه کسی جونگ کوک سریع ازش جدا شد و کنار بقیه ایستاد.
تهیونگ علارغم میل باطنیش خندید و دوباره راه افتاد.
سوار آسانسور که شد برگشت و قبل اینکه در بسته بشه به جونگ کوک چشمک زد.
جونگ کوک که هنوز تو شوک بود با پسی محکمی که از جکسون نوش جان کرد پرید:
> نگفته بودی رئیس جدید گروه دوست...
ترسیده دستش رو روی دهنش گذاشت و به اطراف خیره شد:
_ زده به سرت جکی؟ جایی نگی این حرف رو ها!
جکسون متعجب سر تکون داد که دستش رو برداشت.
خواست به نامجون زنگ بزنه که همون مرد، دستیار چو کنارش ایستاد.
جونگ کوک متعجب بهش خیره شد که با تعظیم چو ترسیده عقب رفت.
_ چی... چیکار می‌کنید؟
] چو بین هستم، دستیار رئیس کیم.
تند تند سر تکون داد که چو پاکتی رو به سمتش گرفت:
] رئیس گفتن تا یک ربع دیگه پنت هاوس توی اتاقشون منتظر باشید.
_ هان؟!
شوکه گفت که چو خندید و رفت.
با رفتنش جکسون شیطون خندید و گفت:
> اوووو، وی آی پی شدی پسر.
_ چ... چطور؟
> ای بابا... دستیار رئیس شخصا اومده بهت خبر داده.
_ ها؟!
جکی پوکر نگاهش کرد و هلش داد:
> تو هم که همش تو هپروتی! به نظرم قبل اینکه تمام افراد حاضر تو این طبقه بهت حمله کنن و دلیلی توی بغل رئیس بودن رو بپرسن، فرار کن برو پیش دوست پسرت.
دوست پسرت رو آروم گفت که کوک تازه نگاهش به اطراف افتاد.
همه بهش اشاره می‌کردن و پچ پچ می‌کردن.
آهی کشید و سوار آسانسور شد.
نگاهی به دکمه ها انداخت و با دیدن دکمه وی آی پی سریع فشردش.
با باز شدن در ترسیده اول سرش رو بیرون برد و به اطراف خیره شد.
: جناب جئون شما هستید؟
با صدای زنی سریع بیرون اومد و بهش نگاه کرد، تا کمر خم شد و گفت:
_ بله... خودمم.
آجوما هم تا کمر خم شد و گفت:
: تا اتاق رئیس کیم راهنماییتون می‌کنم.
جلوی در اتاقی ایستاد و کارتی رو اسکن کرد که در با صدای تیکی باز شد.
کنار رفت که کوک دوباره احترام گذاشت و وارد اتاق شد.
با دیدن اتاق دهنش باز موند.
_ یعنی ته ته من انقدر پولدار بوده و مجبور بود توی خونه کوچولوی من زندگی کنه؟
با دیدن بطری کریستال روی میز که مشروب زرد رنگ توش چشمک میزد سریع بهش نزدیک شد و ذوق زده گفت:
_ اووو... مطمئنم قیمتش پول خونمه!
دستی روی میز چوپ بلوط کشید، همه چیز به قدری زیبا و تجملاتی بود که نگاه هر بیننده‌ای رو جذب می‌کرد.
چرخید تا بقیه اتاقم ببینه که با دیدن عکس تهیونگ کنار پیر زنی از حرکت ایستاد و به سمت عکس قدم برداشت.
تهیونگ توی عکس چقدر با تهیونگی که میشناخت فرق می‌کرد!
به چشم های سرد و چهره خشن توی عکس اصلا عادت نداشت.
ناخودآگاه با غم گفت:
_ ته ته؟... یعنی من چقدر از زندگیت رو نمیدونم؟ گذشته‌ت چه شکلی بوده که انقدر برام غریبه‌ست!
به پیر زن کنارش خیره شد، البته کلمه پیر زن بی ادبی بود! اون زن با وجود سن زیادش حسابی شیک پوش بود و قدرت از چهره‌ش میبارید.
+ بیبی من چطوره؟
با صدای تهیونگ ذوق زده چرخید و تونست با خیال راحت سر تا پای دوست پسرش رو دید بزنه.
_ وااای ته ته! چقدر کت شلوار بهت میاد!
ته خندید و بهش نزدیک شد.
یهو بغلش کرد و نفس عمیقی کشید:
+ آخیششش... دیگه داشت حالم از کنار اون آدمای خودخواه بودن بهم میخورد.
کوک خندید و گفت:
_ کجا رفته بودی؟
+ گرفتن سهام.
کوک متعجب ازش جدا شد که ته ادامه داد:
+ مادر بزرگم همه چیز رو واگذار کرد.
جونگ کوک شیطون گفت:
_ اووو... یعنی الان یه دوست پسر خفن پولدار دارم؟
تهیونگ خندید و به سمت میزش رفت.
پشتش که نشست یه لحضه از فکر به آینده لرزید، چی می‌شد آخرش؟
به سمت جونگ کوک چرخید و کوک با دیدن نگاه جدی تهیونگ لبخندش محو شد:
+ میای خونه من، دیگه نباید بدون من یا محافظ جایی بری کوک.
_ چییییی؟! تهیونگ من از این کارا بیزارممم.
ته آهی کشید و با حوصله گفت:
+ جونگ کوک! من نمیتونم ریسک کنم، یه بار با تو تهدیدم کردن نمیخوام بار دومی باشه، میدونی اون دو هفته من چی کشیدم؟
با دیدن قیافه دپرس جونگ کوک با لحن متاسفی گفت:
+ اوکی... حیف شد، می‌خواستم به عنوان دستیار دومم با خودم بیارمت و ببرمت.
_ جدییی؟
چشم هاش رو ریز کرد و گفت:
+ تو که ناراحت بودی بچه!
جونگ کوک نیشش باز شد و به سمت تهیونگ اومد روی پاش نشست و گفت:
_ ته ته جونممم؟
تهیونگ قهقه‌ای زد و گفت:
+ خیله خب خیله خب، نمیخواد خرم کنی.
دستش رو روی زخم شکم کوک گذاشت:
+ درد که نمیکنه؟ متاسفم که کشوندمت اینجا.
_ نه، درد نمیکنه... یعنی می‌خواستی ورود دوست پسرم رو نبینم؟
ته نگاهی بهش انداخت و در آخر طاقت نیاورد...
یه دستش رو پشت سر پسر و دست دیگه‌ش رو دور کمرش گذاشت.
لباش رو محکم روی لبای کوک کوبوند که جونگ کوک لبخندی زد و لب دوست پسرش رو توی دهن کشید.
ته با گازی که از لب کوک گرفت جونگ کوک آه ریزی گفت و به زور از تهیونگ جدا شد.
هردو خمار به همدیگه خیره شدن که جونگ کوک نفس نفس زنان گفت:
_ ته ته... ممکنه کسی... ببینتمون.
تهیونگ خندید و بوسه ای روی لباش کاشت:
+ کسی نمیتونه بدون اجازه‌ی من وارد اتاق بشه بیبی!
_ تو... همه چیز یادت اومده؟
ته لبخند تلخی زد و سر تکون داد.
+ یادته گفتم اگر برگشت حافظه‌م ترسناک‌تر باشه چی میشه؟
کوک با به یاد آوردن شب قبل اولین رابطه‌شون سریع سر تکون داد.
+ الان دقیقا میفهمم حرفم چقدر حقیقت داشته.
کوک لبش رو توی دهن کشید و دو دستی صورت ته رو چسبید:
_ ته ته؟ میشه به اینا فکر نکنی؟ دوست ندارم چشمات رو اینطوری ببینم.
روش چشم های تهیونگ رو بوسید که ته چشم بسته لبخند زد و با جدا شدن لباس کوک از پلکاش چشم باز کرد:
+ می‌دونستی هروقت کنارمی تمام حس های خوب دنیا باهامه؟
کوک ریز ریز خندید و با به یاد آوردن همکاراش سریع از روی پای تهیونگ پاشد که ته متعجب گفت:
+ چیشد؟
کوک لبش رو گزید و گفت:
_ ته، بدبخت شدم... حالا جواب بقیه رو چی بدم؟
+ برای چی؟
_ وایییی، منه احمق جلوی اون همههههه آدم اومدم توی بغلتتتتت.
تهیونگ که حالا فهمیده بود جریان چیه خندید و گفت:
+ بیبی! این نگرانی نداره.
_ ندااااره؟ یه نگاه به سطح من و خودت انداختی؟
ته اخم غلیظی کرد:
+ جئون جونگ کوک!... من از این همه تفاوت گذاشتن بین سطح ها متنفرم!
کوک شرمنده سرش رو پایین انداخت که تهیونگ جدی گفت:
+ هرکس چیزی گفت بگو دوست پسرمی.
جونگ کوک چنان سرش رو بلند کرد که تهیونگ ترسیده گفت:
+ کوکی گردنت!
_ دوست پسسسسر؟ تهیونگ میفهمی چی میگی؟ میخوای هنوز پشت میزت نشسته خودت رو به باد بدی؟
تهیونگ خواست چیزی بگه که کوک حرصی گفت:
_ اصلا حالا که اینطور شد هردوی ما اینجا عین دوتا غریبه هستیم، تمام!
از اتاق خارج شد که با صدای بلند بسته شدن در تهیونگ تازه به خودش اومد.
الان... بهش دستور داد؟!
***
کلافه برگه ها رو امضا زد و با رفتن حسابدار به صندلیش تکیه داد.
دیگه داشت دیوونه می‌شد! جونگ کوک عین غریبه ها باهاش برخورد می‌کرد و شبا هم که می‌رفت خونه از بس کار داشت دیر میرسید و کوک خواب بود!
با زنگ خوردن گوشیش و دیدن شماره لیدر محافظ های جونگ کوک جواب داد:
+ بگو میشنوم.
: قربان؟ جناب جئون نیستن.

🖤🖤🖤
خب خب خب... اینم از این پارت.
بچه ها من یه چیزایی رو بهتون بگم...
ما تو نویسندگی نباید کلمه رو کش بدیم، مثلا جوووونگ کووووک... اشتباهه... ولی خب من سر فیک این کارو میکنم تا راحت‌تر دیالوگ رو بفهمید و دروغ چرا... خودمم یکم از زیر نوشتن فریاد زد و اینا... در برم... گفتم بهتون بگم که یوقت فردا پسفردا نیاید بگید...
میدونید چی رو فهمیدم؟.... تمام این مدت لحظه رو... لحضه مینوشتم🚶🏼‍♀️🚶🏼‍♀️🚶🏼‍♀️🚶🏼‍♀️ خدایا چرا؟😭😭😭😭...

ووت و نظر یادتون نزه اگوریا که تک تکشون برام با ارزشه💗
مثل همیییییشه... مرسی از حمایتاتون🥺🫂

Remember(vkook)Where stories live. Discover now