part38 (End)

7.7K 727 145
                                        

ته سریع فشار دستاش رو کم کرد و چیزی نگفت که جونگ کوک بوسه ای روی لباش نشوند.
' نشد ما یه بار جمع بشیم و لاو ترکوندن این دوتا رو نبینیم.
& دقیقا! تصمیم گرفتم ازتون دوری کنم... این چه وضعشه؟ همش تو حلق همدیگه‌اید.
کوک خندید و به تهیونگ که حالا می‌خندید تکیه داد.
وقتی نشستن هوسوک یکم من من کرد و بالاخره گفت:
& با سهامدار ها میخوای چیکار کنی؟
ته با حفظ لبخندش موهای جونگ کوک رو پریشون کرد و گفت:
+ اوکیش کردم.
&"'^~_ هان؟
تهیونگ به جلو خم شد و دستاش رو توی همدیگه مشت کرد.
+ میخوام مقداری از سهامم رو اهدا کنم.
نامجون سریع گفت:
" به کی؟ مطمئنه؟
+ آره... عین چشمام بهش اطمینان دارم...
به جونگ کوک خیره شد:
+ جونگ کوکه.
کوک با این حرف نفسش توی سینه حبس شد و ابروی همه بالا پرید.
_ چ... چی؟
تهیونگ راحت لم داد و چشم هاش رو بست:
+ میخوام نوزده درصد سهامم رو به تو بدم.
_ چییییی؟!
ته با داد جونگ کوک پرید و اخم کرد:
+ چرا داد میزنی؟
جونگ کوک سریع ایستاد:
_ دیوونه شدی؟ منننن؟ هیچ فکر کردی بقیه چقدر عصبی میشن؟
+ برام مهم نیست... توقع داری هرچی دارم و ندارم رو بدم به اون پول پرستای لعنتی که گروهی که اجدادم براش جون کندن رو نابود کنن؟... تازه اینطوری از عاقبت سهام مطمئنم.
^ جونگ کوک که چیزی بلد نیست.
+ آره... برمیگرده سر کارش... تو جلساتم باید شرکت کنه، من کارای دیگه رو تا زمانی که یاد بگیره انجام میدم.
_ تهیونگگگگ؟ چرا میبری و میدوزییی؟ من قبولش نمیکنمممم.
ته کلافه دستی به صورتش کشید:
+ دوباره شروع شد.
جونگ کوک شاکی و عصبی گفت:
_ میدونی چی میشه؟... مادر بزرگت قطعا یکی از ترساش این بود که یه پسر فقیر و بی اصل و نسب اومده و میخواد همه چیز رو از دست نوه‌ش بکشه بیرون... تو با این کارت میخوای کاری کنی که مطمئن بشه.
+ از کجا میدونی که این پیشنهاد هالمونی نبوده؟
_ چی؟!
تهیونگ نگاهش رو از چهره شوکه کوک گرفت و گفت:
+ هالمونی خودش گفت برای در امان موندن سهام به تو بدمش.
جونگ کوک سریع به خودش اومد و دست به سینه نشست:
_ من قبولش نمیکنم، بدش به هوسوک هیونگ.
& چییی؟ منننن؟... امکان نداره، به اندازه کافی سرم شلوغه بچه.
_ بدش به نامجون یا جین هیونگ.
' یاااا؟ ما خودمون بیست و چهاری کار داریم.
+ جونگ کوککک؟ تو فردا با من میای و زیر اون برگه ها رو امضا میکنی و به عنوان سهامدار جدید معرفی میشی، فهمیدی؟
_ ته تههههه...
بی توجه به لحن ملتمس کوک جام شرابش رو برداشت و یکم ازش خورد.
***
_ آروم باش کوک آرووووم، تهیونگ اونجاست... شتتتتت، نمیتونمممم.
با باز شدن در پرید و به سمت چوبین چرخید.
نالید:
_ هیونگگگگ.
چوبین خندید و گفت:
] چرا رنگت پریده؟ چیزی برای ترسیدن نیست، تهیونگ حواسش هست.
_ اما... الان همه میدونن من دوست پسرشم، خب...
چوبین جلو اومد و کروات کوک رو مرتب کرد:
] تو شخصیت کاری تهیونگ رو ندیدی... تهیونگ توی کار به شدت ترسناکه، زمانی که فقط وارث بود، هیچکس حق حرف روی حرفش آوردن نداشت، حرف تهیونگ حرف خانم کیم بود... مطمئن باش نمیذاره هیچ بنی بشی بهت حرفی بزنه.
_ آخه... همین لباسا، من از اینجور لباسا بیزاااارم، حس چوب خشک بودن بهم دست میده.
چوبین خندید و لپ کوک رو کشید:
] کم غر بزن... بریم که بقیه منتظرتن، رئیس جئون!
با این حرف مور مورش شد و ترسیده سر تکون داد.
تو اتاق کنفرانس تهیونگ در حالی که با اخم غلیظی روی صندلیش نشسته بود به سهامدار ها منتظر نگاه کرد:
+ گفته بودید باید از سهامم بگذرم، خب... امروز سهام دار جدید معرفی میشه.
همون لحضه تقه‌ای به در زده شد و با باز شدن در همه بجز تهیونگ به سمت در چرخیدن.
نگاهای شوکه‌شون و پیچیدن عطر مست کننده جونگ کوک توی اتاق باعث شد لبخندی که از دید بقیه نادر بود بزنه.
به سمت در چرخید و ایستاد.
به خوبی می‌تونست استرس توی چهره کوک رو احساس کنه ولی اینکه خرگوشکش با جدیت ایستاده بود باعث میشد احساس غرور کنه.
به جونگ کوک اشاره کرد و گفت:
+ معرفی میکنم... سهامدار جدید گروه... جئون جونگ کوک.
با نزدیک شدن جونگ کوک بهش یکی از سهامدار ها سریع ایستاد و گفت:
: اما اون...
وسط حرفش پرید:
+ اولن... اون نه و ایشون... دومن، درسته...
یهو کمر جونگ کوک رو گرفت و محکم به خودش چسبوند که همه هینی کشیدن و خوده جونگ کوک هم از شدت شوک چشماش گرد شد.
+ دوست پسرمه.
: قربان، ما نمیتونیم قبول کنیم.
ابرویی بالا پروند و با ول کردن جونگ کوک به میز دراز جلوش نزدیک شد که همون فرد آب دهنش رو قورت داد:
+ گفتید بخاطر اعلام گرایشم باید از سهامم بگذرم، حرفی از فرده گیرنده نزدید، در ضمن... این منم که اول و آخر برای این گروه تصمیم میگیره... مفهووومه؟
همه کمی به همدیگه نگاه کردند و در آخر تایید کردن.
با اشاره تهیونگ، جونگ کوک سریع روی صندلی خالی‌ای که نزدیک تهیونگ بود نشست و بالاخره نفس حبس شده‌ش رو بیرون داد.
+ از الان میگم... از این بعد توهین به جونگ کوک، توهین به ریاسته... امیدوارم بفهمید چی میگم!
از گوشه چشم ریز خندیدن چوبین رو دید و باعث شد خودشم نیشخندی بزنه.
+ جلسه تمومه، مرخصید.
بعد از خالی شدن اتاق به جونگ کوک اشاره‌ای کرد که کوک مضطرب روی پاش نشست:
_ میگم... نکنه دردسر بشه؟
+ کاری نمیتونن بکنن، شما حواست پیش من باشه.
با این حرف تهیونگ سریع نگاهش رو از در گرفت و به تهیونگ خیره شد.
وقتی تازه متوجه شد تنهان، کرواتش رو شل کرد و دکمه کتش رو باز کرد:
_ آههه... داشتم خفه میشدما!
ته خنده بلندی سر داد:
+ مثله اینکه زیادی تو عذاب بودی.
_ ته ته؟
+ جانم؟
_ میشه از این لباسا نپوشم؟ چطوری تحمل میکنیشون؟ حس خفگی به آدم میده.
+ الان داری از جایگاهت پیشم سو استفاده میکنی؟
کوک چشمک شیطونی زد و با کشیدن خودش روی پاهای تهیونگ گفت:
_ پس چی؟ بالاخره دوست پسر رئیسم.
+ آهه... نکن بچه.
جونگ کوک لبش رو گزید و بیشتر خودش رو روی جسم زیرش کشید:
_ چیکار نکنم؟
ته سریع کمرش رو گرفت تا کمتر شیطونی کنه، اخم کرد و سخت گفت:
+ لعنت... تنت میخاره؟
جونگ کوک خم شد و توی گوش ته لب زد:
_ هووم، شاید... آهههه.
با گزیده شدن گردنش ناله ای کرد و با مشت به بازوی تهیونگ کوبید.
ازش که جدا شد غر زد:
_ تهیونگ کبود میشه.
تهیونگ ابرویی بالا پروند:
+ منم گاز گرفتم که کبود بشه!
جونگ کوک بلند شد و نگاهی به شلوار تهیونگ انداخت:
_ عه؟ پس خودتون مشکلتون رو حل کنید جناب کیم.
از اتاق خارج شد ولی قبل بستن در صدا داد تهیونگ به گوشش خورد:
+ جونگ کووووووک.
ریز ریز خندید که با صدای چوبین پرید:
] باز چیکار کردی زلزله؟
_ هییین... آی سکته کردم... هیونگ کی اومدی؟
] من رو بیخیال، تهیونگ چرا داد زد؟
_ هان؟ هیچی... هیچی همینطوری، اصلا بیا بریم قهوه بزنیم بر بدن.
***
تهیونگ نگاهی به جونگ کوک که یه دستش زیر چونه‌ش بود و با اون یکی دستش تیکه های غذا رو بازی می‌داد انداخت و یکم از آب توی لیوان خورد.
+ کوکی؟
جونگ کوک آروم سر بلند کرد:
_ هوم؟ خوردی؟ بزار جمع کنم.
بلند شد و خواست بشقاب خالی رو از جلوی تهیونگ برداره که ته دستش رو گرفت و روی پای خودش نشوند.
موهاش رو که حالا بلندتر شده بود رو پشت گوشش زد و به چشم های غمگینش خیره شد:
+ چیشده که خرگوش من از صبح تا حالا دل و دماغ نداره؟ هوووم؟
_ هیچی، خوبم.
تهیونگ لبخندی زد و گونه‌ش رو بوسید:
+ چیشده بیبی؟ بگو!
جونگ کوک لبش رو به دهن کشید و به تهیونگ خیره شد، یعنی باید می‌گفت؟
یکم این پا اون پا کرد و بالاخره گفت:
_ ته ته؟
+ جانم؟
_ سرت شلوغه نه؟
+ چطور؟
_ خب... خب... دیان زنگ زده بود.
تهیونگ اخم ریزی کرد که جونگ کوک ادامه داد:
_ گفت آخر هفته عروسیشه.
+ اینکه دپرسی نداره!
کوک کلافه نگاهش کرد:
_ ته تههه.
تهیونگ لبخند عمیقی زد:
+ میخوای بری فرانسه؟
_ اوهوم.
ته خندید و موهای جونگ کوک رو پریشون کرد:
+ باشه... برای فردا بلیط میگیرم.
جونگ کوک ذوق زده لب زد:
_ جدی میگی دیگه؟
+ آره، دروغم چیه، اگر بخوای میتونم به پسرا هم بگن باهامون بیان.
جونگ کوک با این حرف جیغی زد و تهیونگ رو محکم بغل کرد:
_ وای ته ته، واااای... عاشقتمممم.
تهیونگ هم خنده بلندی سر داد و بغلش کرد.
***
جونگ کوک به سارا که توی اون لباس عروس حسابی دلبری می‌کرد نگاه کرد.
\ وای... حس میکنم الانه از شدت استرس دل و روده‌م رو بالا بیارم.
_ ساراااا... چیزی برای استرس وجود نداره... چیه؟ نکنه میترسی دیان منصرف بشه؟
سارا با غضب نگاهش کرد که کوک قهقه‌ای زد و وقتی خنده‌ش بند اومد با مهربونی گفت:
_ نترس... اون دیان عاشقی که من میشناسم، بمیره هم از این ازدواج پشیمون نمیشه.
\ جونگ کوک؟ دوست دختر قبلیشم هست.
_ شت!
با بهت گفت و یهو نیشش باز شد:
_ چه فیلمی بشه!... نگاه های پر نفرت دو عاشق، خدایا.
خندید که سارا با دسته گلش توی سرش زد و جیغ جیغ کرد:
\ ایش، اصن برو بیرون، همش حرصم میده!
_ اوکی اوکی... بیرون منتظرتم عروس خانم.
از اتاق که خارج شد به سمت سالن اصلی رفت و با دیدن تهیونگ که توی اون کت شلوار قرمز حسابی خیره کننده شده بود لبخند پر ذوقی زد.
به سمتشون رفت و دست تهیونگ رو گرفت که جیمین چپ چپ نگاش کرد:
~ تا الان کجا بودی مرد عاشق؟
_ آیگوووو... هیونگ غر غروی من!... پیش سارا بودم.
با اعلام شروع مراسم سریع دست تهیونگ رو کشید و جلو رفتن.
با نیش باز به دیان که تند تند پاش رو تکون میداد نگاه کرد و آروم گفت:
_ کم مونده پس بیوفته، خدایا، چقدر براشون خوشحالم.
ته به ذوق دوست پسرش خندید و دوباره به دیان خیره شد.
سارا همراه با پدرش وارد سالن شد و کنار دیان و پدر ایستاد.
دستای همدیگه رو گرفتن و همراه با پدر سوگند خوردن.
: با اجازه‌ای که مسیح به من داده است، شما رو زن و شوهر اعلام میکنم، میتونید همدیگه رو ببوسید.
دیان خنده آرومی کرد و کمر سارا رو گرفت، سرشون نزدیک همدیگه شد و لباشون روی همدیگه قرار گرفت.
جونگ کوک ذوق زده هینی کشید و به تهیونگ مشت زد.
_ وای چه کیوت.
از همدیگه که جدا شدن جشن شروع شد و جونگ کوک سریع به سمتشون رفت.
سارا رو محکم بغل کرد و گفت:
_ وای سارااا، خیلی براتون خوشحالم، خوشبخت بشیددد.
\ اوه خدا، مرسی کوکی.
} اگر اجازه بدید یه دیان بدبختی هم اینجا هست!
سارا و جونگ کوک با خنده از همدیگه جدا شدن و جونگ کوک ایندفعه خواست دیان رو بغل کنه.
دستاشون رو با ذوق برای بغل کردن جلو بردن که یهو جونگ کوک لباسش از پشت کشیده شد و دستی حریصانه دور کمرش حلقه شد.
+ بیبی گفته بودم حواست رو جمع کنی!
دیان چپ چپ نگاش کرد و بی توجه دوباره با نیشی باز خواست جلو بیاد که تهیونگ محکم‌تر جونگ کوک رو چسبید:
+ حواست باشه دیان!
} ایششش... جونگ کوک چطوری تحملش میکنی؟ عصا قورت داده!
جونگ کوک خندید و به تهیونگی که اخم کرده بود نگاه کرد:
_ ته ته... باز داری اذیت میکنیا!
+ ما قبل اومدن به فرانسه قول و قرارایی گذاشته بودیم جونگ کوکا.
کوک چشم غره‌ای رفت و بلافاصله جیغ زد:
_ پیش به سوی آب شنگولییی.
خواست بدوه که تهیونگ دوباره از پشت گرفتش:
+ امروز خبری از مشروب نیست جونگ کوک.
جونگ کوک نالید:
_ اوماااااااا... انگار اومدم پادگان.
' کم اذیتش کن تهیونگ.
با صدای جین به سمتش چرخید:
_ هیونگییی، نجاتم بده.
~ عه سارا میخواد دسته گلش رو بندازه.
« بچه ها توجه کنید، خارجیا عروسیاشون مثل ایران نیست که هفت ساعت جشن میگیریم🤣 عروسی هاشون خیلی کوتاهه، حالا اگر بخوان میتونن طولانیش کنن»
جونگ کوک هینی کشید و از همشون دور شد.
ذوق زده به سارا نگاه کرد و منتظر شد ببینه زوج بعدی کی هستن.
سارا تا سه شمرد و دسته گلش رو خواست به عقب پرت کنه که نکرد و به سمت جونگ کوک چرخید.
کوک ایندفعه ابرویی بالا انداخت و با نزدیک شدن سارا رنگش پرید.
سارا با خنده جلوش ایستاد و دسته گل رو به سمتش گرفت.
_ ودفاک... سارا چیزی زدی؟ مستی؟
سارا دوباره خندید و دسته گل رو به زور دستش داد.
\ حرف نزن بچه، بچرخ.
_ هان؟!
پوفی کشید و شونه های کوک رو گرفت، چرخوندش که کوک همزمان گفت:
_ سارا جدی مست...
با دیدن تهیونگ که زانو زده بود و حلقه‌ای دستش بود حرفش قطع شد.
شوکه به بقیه نگاه کرد که دید کمی ازشون دور تر ایستاد و با ذوق نگاهشون میکنن.
دوباره به تهیونگ که با عشق نگاهش می‌کرد خیره شد.
_ تهیو... تهیونگ؟ تو...
ته آروم ایستاد و بهش نزدیک شد.
+ خب... میدونی از وقتی حافظه‌م برگشته دیگه مثل قدیما بلد نیستم ابراز احساسات کنم... میدونی که توی کره ما نمیتونیم ازدواج کنیم، قبلا بهم گفته بودی از ازدواج خوشت نمیاد چون به نظرت چیز منطقی‌ای نیست، همینکه دو نفر قلبشون به نام همدیگه باشه کافیه ولی... خیلی دلم میخواست اینجا، توی پاریس، شهر عشق... ازت بخوام تا آخرین ثانیه های زندگیم برای من باشی... حالا...
مضطرب به چشم های کوک خیره شد:
+ اینو از من قبول میکنی؟
_ احمق...
+ هان؟!
تهیونگ از حرف آروم جونگ کوک تعجب کرد که جونگ کوک بغضش رو توی گلو نگه داشت و گفت:
_ تو که میدونی یه روز بدون تو نمیتونم زندگی کنم، اینم سواله؟ معلومه که قبول میکنم.
تا حرفش تموم شد از تهیونگ آویزون شد که ته از ترس اینکه بیوفته محکم گرفتش و خندید.
صدای دست و جیغ همه بالا رفت و تهیونگ توی گوش جونگ کوک زمزمه کرد:
+ شاید هیچوقت نتونی بفهمی... ولی وجودت بیشتر از حد برام با ارزشه... روزی که از ترس از دست دادنت از خونه بیرون زدم... هیچوقت فکرشم نمیکردم دوباره ببینمت ولی اینبار بدون هیچ شناختی... انگاری این دنیا از اولم نوشته بود که من عاشقت بشم، چه یه بار، چه هزار بار... ازت ممنونم که باعث شدی تهیونگ واقعی زنده بشه!

🖤🖤🖤🖤🖤🖤
خب... یکم چیزه... میدونید، دلم میخواد گریه کنم... به آخراش که نزدیک شدیم هر پارت ناراحت‌تر می‌شدم، با خودم میگفتم تموم شد چه شکلی میشم؟
الان یه حس تهی بودن دارم!
این اولین فیکی بود که توی زندگیم نوشتم و جدا از موضوع و ژانرش که صد و هشتاد درجه با موضوعات قبلیم فاصله داشت، بیشتر از همشون برام خاص بود...
روزی که به سرم زد فیک بنویسم، به دوستم گفتم و ازم خیلی استقبال کرد... توی گروهی که یاد میگیرم نویسندگی کنم، بحثش رو پیش کشیدم و وقتی گفتم کاپلش گی هستش بر خلاف تصورم همه بجز یه نفر ازم استقبال کردن و حتی استادم تشویقم کرد.
خب... به پایان آمد این دفتر حکایت محدثه همچنان باقیست🤣... فکر نکنید ولتون میکنما، نخیررر... اینجانب تا جان در تن دارم مینویسم🤣
اولین روزی که دست به قلم شدم و اولین داستانم رو نوشتم هیچوقت فکر نمیکردم ادامه‌ش بدم، چرا؟ چون تنوع طلبم... اما نوشتن و خوندن نصف علایقم رو توی خودش داره، هروقت ناراحت بودم نوشتم و این نوشته هام بوده که هر ثانیه همراهم بوده...
خب دیه زیادی غمناک شد🧍🏼‍♀️
فیک بعدی رو دارم روش کار میکنم، ولم نکنید، وابسته شدم🥲... فیک بعدی کوکوی کاپل اصلیه و کاپل دوم هوپمین، بوس بهتوووون.

🖤🖤🖤🖤🖤
پایان...

Remember(vkook)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora