کوک نیم خیز شد و بهت زده لب زد:
_ نونا!
***
هردو سر به زیر روی کاناپه نشسته بودن و با دستاشون بازی میکرد.
جئون مینا از اینور خونه تا اونور خونه قدم میزد و با جدیت دست به سینه شده بود.
یهو مینا جلوشون ایستاد و جدی گفت:
= خب؟
هردو سر بلند کردن و کوک گفت:
_ نونا من توضیح...
خواهرش وسط حرفش پرید و غرید:
= هیششش! من از تو سوال نپرسیدم کوک!
به تهیونگ خیره شد و با همون لحن ادامه داد:
= با این آقا بودم.
ته آب دهنش رو قورت داد، چرا انقدر حرف زدن با یه زن سخت بود؟ شاید بخاطر اینکه این زن خواهر و سرپرست کوک بود؟
= تو کی هستی؟
_ نونا...
مینا عصبی چشماش رو روی همدیگه بست و داد زد:
= حرف نزن کوکی، نوبت تو هم میرسه!
چشم باز کرد و با لحنی ملایمتر پرسید:
= خب؟ نگفتی؟
+ من... کیم تهیونگ هستم.
= و؟
+ بیست و شش سالمه، همین.
= همین؟! بیوگرافی هم از این چیزایی که گفتی بیشتر میشه!
_ نووونااااا.
کوک نالید که مینا خشمگین نگاهش کرد، جونگ کوک برای اولین بار توی زندگیش بی توجه به دستور نوناش گفت:
_ لطفا انقدر بازجوییش نکننن.
مینا بی توجه دوباره به تهیونگ نگاه کرد:
= با برادر من چه نسبتی داری؟ توی خونهش چرا زندگی میکنی؟
جونگ کوک خواست چیزی بگه که تهیونگ سریع و محکم گفت:
+ دوست پسرشم.
جونگ کوک شوکه به تهیونگ خیره شد و مینا متعجب نگاهی به کوک انداخت و دوباره به تهیونگ خیره شد.
_ ته...
+ دوست پسرشم، چند ماهه.
مینا ابروی بالا انداخت و چرخید.
جونگ کوک سریع به پهلوی تهیونگ زد و با میمیک های صورتش گفت:
_ فهمیدی چی گفتی؟
+ هیچی نگو.
با برگشتن مینا هردو سیخ نشستن که مینا جدی گفت:
= جونگ کوک؟ بیرون وایسا.
_ نونا خواهش میکنم.
= خودت میدونی بدم میاد حرفی رو دوبار تکرار کنم، بیرووون.
جونگ کوک نفسی گرفت و بلند شد.
از خونه که بیرون زد تندی شماره یونگی رو گرفت.
^ باز چه دسته گلی به آب دادی زلزله؟
_ هیووووووووونگ؟
^ ای دررررد، هر باز زنگ میزنی همینه! گوشام دیگه کار نمیکنه از دستت... چیشده؟
_ تو میدونستی نونا داره میاد کره و به منه بدبخت یه کلام نگفتیییی؟
یونگی شوکه گفت:
^ مینا کرهست؟
کوک نالید:
_ نگو که نمیدونستییی.
^ به من هیچی نگفته بود، الان کجاست؟
_ از شانس دسته گله من اینجاست، داره با تهیونگ حرف میزنه؟
^ تهیونگ؟
جونگ کوک با به یاد آوردن حرف تهیونگ محکم زد توی پیشونیش:
_ برداشت گفت دوست پسرمههه.
با دادی که یونگی زد گوشی رو به سرعت از گوشش فاصله داد:
^ جاااااااان؟!
_ هیونگ بدو بیا که الانه نونا قیمه قیمهم کنه.
^ با اینکه حقته ولی خب وایسا اومدم.
***
= ببین آقای کیم...
وسط حرف خواهر کوک پرید:
+ تهیونگ، تهیونگ صدام کنید.
= ببین تهیونگ... حالا که خودت گفتی دوست پسر برادرمی، بزار یه چیزایی رو بهت بگم... جونگ کوک حالا به سنی رسیده که خودش برای زندگی و آیندهش تصمیم بگیره ولی... جونگ کوک برعکس ظاهر قویای که داره خیلی شکنندهست.
به سرعت به مینا خیره شد:
+ یعنی چی؟
مینا نفسی گرفت و جواب داد:
= هشت سال پیش جونگ کوک عاشق یه پسر آمریکایی کره ای شد، اسمش دنیل بود ولی... دنیل ازش سو استفاده کرد و برای همیشه از کره رفت، کوک خیلی آسیب دید و به خودش قول داد دیگه وارد رابطهای نشه، حالا که باهات توی رابطهست، خوشحالم، من جونگ کوک رو ول کردم و رفتم تا کوک خودش خودش رو بسازه، جونگ کوک تنها کس منه، بعد از پدر و مادرمون، ما دوتا فقط همدیگه رو داریم، خواهش میکنم مواظبش باش!
تهیونگ سریع ایستاد و احترامی گذاشت:
+ حتما خانم جئون.
= بگو مینا، یا نونا، تو هم عین برادرمی.
ته لبخندی زد و گفت:
+ ممنونم... نونا.
در یهو باز شد که باعث شد مینا اخمی کنه و بلند بشه:
= تو هنوز بزرگ نشدی بچه... عه یونگی!
یونگی نگاهی به تهیونگ انداخت و گفت:
^ سلام مینا، کی رسیدی؟ چرا به من نگفتی؟
= چند ساعت پیش رسیدم، میخواستم داداشم رو سورپرایز کنم... از اون پشت بیا بیرون کوکا!
جونگ کوک عین بچه ها کلهش رو از پشت یونگی بیرون آورد و آروم به یونگی گفت:
_ بیام بیرون؟
یونگی خندید و گفت:
^ نترس، آرومه.
با این حرف یونگی جونگ کوک سریع اومد بیرون و لبخند دندون نمایی زد.
= با اینکه قرار بود هر اتفاقی افتاد به من خبر بدی، ولی اوکی، این انتخاب توعه و منم بهش احترام میزارم.
به سمت چمدونش رفت که جونگ کوک سریع جلوش ایستاد:
_ کجا میری؟ ناراحت شدی؟ ببخشید نونا.
مینا مهربون به برادر کوچیکش خیره شد، این بچه صد سالم میگذشت هنوز کوچولو بود!
دستی به صورت کوک کشید و گفت:
= ناراحت؟ برای چی؟ من خوشحالم برات جونگ کوک، این زندگیه توعه.
بغض به گلوش هجوم آورد و باعث شد حرفاش رو سختتر بگه:
= من نونای خوبی نبودم، تنهات گذاشتم، ولی تو خیلی خوب بزرگ شدی جونگ کوک، نونا متاسفه!
جونگ کوک هم بغض کرد و نالید:
_ نونااا؟ اینا چیه میگی؟
مینا دستی زیر چشمش کشید و دستگیره چمدون رو گرفت:
= باید برم جونگ کوکا، بلیط دارم.
_ چرا انقدر زود؟ نمیشد چند روز بمونی؟
= کارام خیلی زیاد شده، الانم دلم طاقت نیاورد و اومدم ببینمت.
به سمت یونگی چرخید و تا کمر خم شد، صاف ایستاد و با لبخند گفت:
= ازت ممنونم یونگی، مرسی که همیشه کنار برادر خنگ منی.
یونگی خندید و صدای اعتراض جونگ کوک بلند شد.
مینا ایندفعه به تهیونگ نگاه کرد و لب زد:
= و تو... بعد از یونگی، جونگ کوک دست تو امانته آقای کیم! امیدوارم امانتدار خوبی باشی.
تهیونگ با اطمینانی که نمیدونست از کجا اومده ولی مطمئن بود بهش پایبنده تا کمر خم شد و گفت:
+ حتما نونا.
مینا جونگ کوکی که آروم آروم اشک میریخت رو به آغوش کشید:
= آیگووووو، پسر کوچولوی من داره گریه میکنه؟
جونگ کوک همونطور که توی بغل مینا بود فین فینی کرد و نالید:
_ یااا؟ من پسر کوچولوی تو نیستم!
مینا توی گوش جونگ کوک گفت:
= میدونم از خیلی چیزا بیخبرم، ممکنه تا مدت ها نتونم ببینمت... ازت میخوام هرچیزی که شد به صدای قلبت گوش بدی، خواهش میکنم خودت رو محدود نکن کوکی.
جونگ کوک سری تکون داد که مینا سریع گونهش رو بوسید و دسته چمدون رو گرفت.
^ میرسونمت.
= ممنون میشم یونگیا، خداحافظ پسرا.
یونگی و مینا که رفتن تهیونگ به خودش جرئت داد و جونگ کوک گریون رو به آغوش کشید.
***
= چی ازشون میدونی یونگی؟
یونگی نیم نگاهی به مینا انداخت و باز به جاده خیره شد:
^ تو چی میدونی؟
= هیچی، دقیقا هیچی، خیلی از امانتی مامان و بابا قافل شدم.
یونگی نفسی گرفت و با اطمینان گفت:
^ نگرانشون نباش مینا، جونگ کوک بچه نیست، از پس خودش برمیاد.
= دوستش داره؟
^ آره.
= انقدر مطمئنی که نزاشتی حرف از دهنم در بیاد؟
^ آره... جونگ کوک درمورد خودش حرف نمیزنه، عین جیمین... خوب میتونم کسی رو که عین دوست پسرمه رو بفهمم.
= تهیونگ چی؟ اونم دوستش داره؟
^ دنبال چی میگردی مینا؟
= نگرانم یونگی... من اونور دنیام و تنها فرد زندگیم اینور، از خودم بدم میاد که کنارش نیستم... میترسم بازم ضربه ببینه.
^ بهت گفتم، نگران نباش... نمیزارم جونگ کوک دوباره آسیب ببینه، تهیونگ پسر خوبیه، حداقل الان مطمئنم هر حسی داشته باشه از اعماق قلبشه، هر حرفی بزنه حقیقته.
= یونگی قول بده هر اتفاقی افتاد سریع بهم خبر بدی، نمیخوام جونگ کوک حس کنه تنهاست.
^ قول میدم.
***
جیمین هرچی کاپوچینو توی دهنش بود رو تف کرد و داد زد:
~ چی گفتیییی؟
وقتی چشمش به یونگی که کاپوچینو از سر و صورتش میچکید و خشکش زده بود افتاد لبش رو گزید و سریع دستمال تمیزی برداشت.
مشغول تمیز کردن صورت دوست پسرش شد و خجالت زده گفت:
~ ببخشید بیبی، حواسم نبود، شوکه شدم.
یونگی پوفی کشید و دستمال رو گرفت.
^ میرم لباس عوض کنم.
تا یونگی برگرده جیمین کل خونه رو متر کرد.
با دیدن یونگی که از حموم برگشته بود و با حوله کوچیکی موهاش رو خشک میکرد سریع گفت:
~ خب؟
^ اول بوس.
~ یونگیییییی.
^ نچ نچ نچ، اول که کاپوچینو تف میکنی تو صورتم، حالا هم بوس نمیدی؟... یا بوس میدی یا هیچی نمیگم، خود دانی.
جیمین حرصی لبش رو روی لب یونگی کوبید و سریع فاصله گرفت.
^ الان نوک زدی یا بوس کردی؟
جیمین خواست چیزی بگه که یونگی کمر دوست پسرش رو گرفت و محکم به خودش چسبوند.
لباش رو روی لب پسر کوچیکتر کوبید و کام عمیقی ازش گرفت.
بعد از یه بوسه طولانی، با نفس کم آوردنشون فاصله گرفتن.
یونگی با لبخندی پیروزمندانه، نفس نفس زنان گفت:
^ به این میگن بوس، خب کجا بودیم؟
~ نامرد، بازم لبام کبود بشه من میدونم و تو.
^ میخوای نمیگم...
~ نه نه نه، بگو.
^ هیچی دیگه... تهیونگ برداشت به مینا گفت دوست پسر همدیگهن.
~ اوه مای گاد! مینا چی گفت؟
^ قبول کرد، ولی توی راه فرودگاه خیلی نگران بود.
~ تو چی گفتی؟
^ حقیقت رو.
~ اونوقت حقیقت چیه؟
^ تهیونگ و جونگ کوک عاشق همدیگهن، ولی انقدر احمقن که قبول نمیکنن حسشون رو.
***
کلاه رو جلوتر کشید و نگاهی به اطراف انداخت.
دروغ چرا... تمام وجودش از استرس میلرزید.
فندک رو بیرون آورد و روشنش کرد، زیر سنسور آتیش گرفت و منتظر موند.
با شنیدن صدای قدم هایی عصبی غرید:
+ د بدو لعنتی...
با بلند شدن صدای آژیر خطر و فعال شدن آب پاش ها نفس راحتی کشید و پشت دیوار قایم شد.
: آتیششش... زودباشید اینجا رو خالی کنییییید.
صدای جیغ و داد همه بلند شده بود و همه به سمت خروجی میدویدن.
وقتی از خالی شدن طبقه مطمئن شد سریع بیرون اومد و به سمت اتاق مدیریت رفت.
دستگیره در رو پایین کشید که فهمید در قفله.
به اطراف در خیره شد و با دیدن دوربینی روی در با تردید جلو رفت.
ماسکش رو پایین کشید و به دوربین زل زد.
: خوش آمدید.
در با صدای تیکی باز شد که باعث شد تهیونگ ترسیده عقب بره...
با شنیدن صدای قدم هایی سریع وارد اتاق شد و در رو بست.
با چشم های گرد شده به فضای اتاق خیره شد.
یه اتاق بزرگ و شیک که دیوار پشت میز ریاستش شیشه ای بود.
وقتی برای فکر کردن نداشت؛ سریع پشت میز رفت و کشو هاش رو باز کرد.
مضطرب زیر لب زمزمه میکرد:
+ خواهش میکنم... یه نشونه...
با باز شدن در سریع بلند شد.
با دیدن نامجون که ترسیده نفس نفس میزد بهت زده عقب رفت.
+ هیونگ!
نامجون ترسیده در رو بست و قفل کرد.
" تهیو...
تهیونگ متعجب به سمتش رفت و گفت:
+ اینجا چیکار میکنی هیونگ؟ چطوری تونستی بیای تو؟
" توضیح میدم ته... باید بری!
دست تهیونگ رو گرفت که ته ترسیده عقب رفت:
+ کجا برم؟ چرا این در با چهره من باز شد؟... چرا باید در اتاق ریاست یه گروه و این برج با چهرهی من باز بشه؟ تو چی میدونی هیووونگ؟
نامجون پوفی کشید و دوتا دست تهیونگ رو گرفت:
" قسم میخورم هروقت از اینجا رفتیم بیرون توضیح بدم... باید بریم ته... خطرناکههه.
تهیونگ چیزی نگفت که نامجون سریع به سمت دیوار گوشه اتاق کشوندش.
" کف دستت رو بزار اینجا.
+ چی؟!
نامجون سریع کف دست تهیونگ رو روی دیوار گذاشت که کف دستش اسکن شد و دیوار به شکل در باز شد.
تهیونگ ترسیده عقب رفت که نامجون بدون معطلی دستش رو گرفت و وارد شدن.
تهیونگ نگاهی به نامجون که با سرعت توی راهروی نیمه تاریک راه میرفت انداخت و لب زد:
+ جریان چیه هیونگ؟ دارم میترسم.
نامجون وایساد و به سمتش چرخید، در حالی که ماسک و کلاه تهیونگ رو درست میکرد گفت:
" التماست میکنم، تا وقتی از این برج خارج نشدیم یک کلمه هم حرف نزن.
دست تهیونگ رو گرفت و دوید.
از دری خارج شدن و نامجون دوباره به سمتش چرخید:
" باید جدا بری تا شک نکنن، بیرون از برج، دقیقا اون طرف خیابون یه مرسدس بنز مشکی هست، اینم سوییچ... با هیچکس حرف نمیزنی، ماسکتم در نیار.
+ هیو...
" برو تهیووونگ، خواهش میکنم.
با دیدم چهره ملتمس نامجون تندی سر تکون داد و به سمت آسانسور دوید.
به سمت در خروجی میدوید که با فردی برخورد کرد.
عقب رفت و سرش رو پایین انداخت.
» حواست رو جمع کن بچه.
سرش رو بالا آورد و به چهره آشنای مرد خیره شد.
با صدای مردی سریع به سمت در خروجی رفت ولی حرفش رو شنید:
: رئیس کانگ باید برای امضا پیش سهام دار ها برید.
واینستاد بیشتر بشنوه و از برج بیرون زد.__________
اینم از پارت جدیییید👀میدونم که خیلییی دیر شد، ولی خدایی کار داشتم.
فردا کنسرته... الان زد به سرم بخاطر کنسرت دوباره پارت بزارم
یاه یاه یاه...
نظر و ووت یادتون نره ها😐
برم پارت بعدی رو آپلود کنم😎🤌🏼
YOU ARE READING
Remember(vkook)
Fanfictionخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...