صدای بوق ماشین بلند شد و جونگ کوک روی تهیونگ پرید.
هردو به شدت به گوشه خیابون پرت شدن و ماشین به سرعت عبور کرد.
مردم سریع دورشون رو گرفتن؛ جونگ کوک با وجود درد دست چپش سریع بالای سر تهیونگ رفت و با دیدن چشم های بسته تهیونگ و صورت زخمیش قلبش دیوانهوار به سینهش کوبید.
سیلی های آرومی به گونه های پسر بزرگتر زد:
_ تهیونگ؟ ته ته؟ چشمات رو باز کن... خواهش میکنم... یکی زنگ بزنه اورژانسسس... ته ته؟ بلند شو عزیزم... تهیوووووونگ...
***
~ واااای... چقدر راه میری کوک! من جای تو سرگیجه گرفتم، مگه ندیدی یونگی گفت بخاطر زخم شدن پیشونیت بهتره زیاد سر پا نمونی؟ هنوز جواب عکسات نیومدههه.
بی توجه به حرفای جیمین، نگران لب زد:
_ حالش خوبه؟ نکنه چیزیش شده؟
~ هعیی... با دیوار حرف میزدم بهتر بود.
نامجون و جین هم نفس نفس زنان خودشون رو رسوندن.
' چیشده؟ تهیونگ کجاست؟
جونگ کوک حتی حضورشون رو حس هم نکرده بود، فقط مضطرب به راهرو خیره بود تا یونگی بیاد و خبر سلامت تهیونگی که این چند وقته به طرز عجیبی براش مبهم شده رو بده!
~ جونگ کوک آوردتش... فعلا یونگی و یه دکتر دیگه بالا سرشن.
نامجون به جونگ کوکی که حتی از پشت هم اضطرابش معلوم بود نگاه کرد.
" جونگ کوک؟
~ به نظرم به خودت زحمت نده... نمیشنوه، عاشقه.
نامجون باز هم بهش خیره شد، با تحقیقاتی که انجام داده بود مطمئن شده بود جونگ کوک بی خطره و روحشم از موضوع موهیول و تهیونگ خبر نداره، ولی هنوز هم با وجود چندین محافظی که برای هردوشون گذاشته بود نگران بود!
با بیرون اومدن یونگی همه به سمتش رفتن که خودش گفت:
^ حالش خوبه... بخاطر فشاری که روش بوده بیهوش شده، زخماشم جدی نیست.
_ میشه برم ببینمش؟
همه با تعجبی که بخاطر لحن فوق العاده نگران و لرزون جونگ کوک بود بهش نگاه کردن.
^ جونگ کوک؟ حالش واقعا خوبه، چیزی نیست که انقدر براش استرس داشته باشی... بیداره، برو تو.
تا حرفش تموم شد جونگ کوک در رو باز کرد و توی اتاق پرید.
با دیدن تهیونگ که روی تخت نشسته بود و صورتش رو پانسمان کرده بود بغض کرد و به سمتش رفت.
+ جونگ...
جونگ کوک با محکم بغل کردنش حرفش رو قطع کرد، چنان بغلش کرده بود که تهیونگ سخت نفس میکشید.
بالاخره تهیونگ به خودش اومد و متقابلا بغلش کرد.
با شنیدن صدای هق هق جونگ کوک قلبش مچاله شد.
+ جونگ کوک؟ گریه میکنی؟
کوک چیزی نگفت و به گریه های مظلومانهش ادامه داد.
ته لبخندی زد و ادامه داد:
+ ترسوندمت نه؟ ببخشید خرگوشک.
بالاخره کوک به حرف اومد و میون هق هق هاش گفت:
_ فکر... فکر کردم... چیزیت هق... شده.
تهیونگ جونگ کوک رو از خودش جدا کرد و با وجود اینکه با دیدن چشم های درشت جونگ کوک که حالا خیس بود قلبش درد میگرفت، لبخند عمیقی زد و دستش رو زیر چشم های کوکی کشید.
+ گریه نکن فسقلی... من حالم خوبه.
نامجون پوفی کشید و بقیه رو که از لای در نظاره گر تهیونگ و جونگ کوک بودن عقب کشید.
' عهههه... دارم نگاه میکنم مونی...
" بیبی خوشت میاد دیگرون توی روابط ما سرک بکشن؟
~ اوکی قانع شدم.
نامجون به سمت یونگی چرخید و جدی لب زد:
" باید باهات صحبت کنم یونگی.
یونگی سری تکون داد و رو به جیمین گفت:
^ میشه سوکجین رو به اتاقم ببری تا من و نامجون حرف بزنیم؟
جیمین سری تکون داد و همراه با جین ازشون دور شدن.
از بیمارستان که خارج شدن هردو روی نیمکتی نشستن و یونگی پرسید:
^ خب؟ نمیخوای حرف بزنی؟
" تهیونگ... مشکل جدیای که نداره؟
^ طبق آزمایشاتش و عکس هاش نه! من با چندتا دکتر صحبت کردم، از وضعیتش راضین.
" امکانش هست تا یک ماه دیگه همه چیز یادش بیاد؟
^ امکان همه چیز هست... نمیشه گفت.
" ممنونم که مواظبشی.
یونگی خندید و دوتا آبنبات از جیبش در آورد، یکی رو سمت نامجون گرفت و یکیش رو توی دهنش چپوند:
^ ممنون نباش! من قسم خوردم، تهیونگ نه تنها بیمارمه، بلکه دوستمم هست.
***
> انتخاب کن دیگه کوووک، پاهام کم مونده دهن در بیارن سرم داد بزنن، سه ساعته داری منو بخاطر یه هودی میچرخونی.
جونگ کوک بی توجه به غر غرای جکسون، یه هودی سبز لجنی رو از رگال بیرون کشید و جلوی خودش گرفت.
_ چطوره؟
> برای خودت؟ زیادی بزرگ نیست؟
_ برای خودم نیست احمق... برای تهیونگه.
جکسون با شنیدن اسم تهیونگ کیسه های خرید توی دستاش کمی شل شدن، بازم تهیونگ؟
> برای چی میخوای براش لباس بخری؟
جونگ کوک همونطوری که با ذوق مشغول بررسی کردن هودی بود جواب داد:
_ میخوام یه چیزی بهش بگم... یه چیز دیگه تو ذهنم بود ولی گفتم شاید زیادی بزرگ بشه.
> خوبه، بخر بریم.
با شنیدن صدای سرد شده جکسون متعجب به سمتش چرخید:
_ چیزی شده جکی؟
> نه! بخر بریم، خسته شدم.
_ اوکی... آقا همین رو میبرم.
توی راه خونهش هی سرش رو توی کیسه های خرید میکرد و ذوق زده ازشون حرف میزد ولی جکسون با غم به جلو خیره شده بود و هر از گاهی هم سرد جوابش رو میداد.
_ یااااا، چیشده جکی؟ تو که خوب بودی.
> چیزی نیست...
_ چرا هست... تو تا قبل اینکه بگم برای تهیونگ میخوام لباس بخرم میگفتی و میخندی اما الان عین برج زهرمار شدی، زود بگو چه مرگته!
> چیزی نیست جونگ کوک، گفتم که... خستهم.
_ اوکی... میشه برسونیم خونهم؟
جکسون سری تکون داد و بیشتر گاز داد.
جلوی آپارتمان جونگ کوک پارک کرد و با لبخند به کوک خیره شد.
_ ممنون که باهام اومدی خرید، دوست نداشتم تنها برم.
جکسون لبخندش عمیقتر شد و در یک حرکت ناگهانی جونگ کوک رو بغل کرد.
کوک خندهای کرد و به پشت جکسون زد:
_ آیگووووو... جکی کوچولوی منننن.
> درررد... من کوچولوعم یا تو؟
از همدیگه جدا شدن و پیاده شدن.
_ بازم ممنون... فردا سر کار میبینمت.
به سمت در آپارتمان رفت که یهو دستش از پشت کشیده شد و توی بغل جکسون افتاد.
شوکه لب زد:
_ جکی...
> میخوام حرف بزنم کوک... خواهش میکنم تا آخرش چیزی نگو.
جونگ کوک متعجب سکوت کرد.
خوده جکسون هم نمیدونست چرا، ولی میخواست حرفای دلش رو بزنه، دیگه بس بود!
> سه سال پیش که اومدی و منشی کانگ شدی... یادته؟ اولین بار قهوه ریختی روی برگه ها، چقدر سرت داد زدم.
هردو خندیدن که جکسون ایندفعه غمگین ادامه داد:
> نفهمیدم چیشد... به خودم که اومدم دیدم با گریه هات گریه میکنم و با خنده هات خنده!... فکر کردم یه حس زود گذره... سعی کردم ازت فرار کنم ولی نشد... تا اینکه فهمیدم جدی جدی عاشقت شدم...
جکسون به خوبی حبس شدن نفس جونگ کوک رو حس کرد، میخواست بیخیال بشه، ولی حالا که گفته بود باید تا تهش رو میگفت:
> وقتی خواستم بهت اعتراف کنم فهمیدم از یه بیشرفی به اسم دنیل ضربه خوردی... ترسیدم... گفتم نکنه ردم کنی؟ نکنه همون نگاه های خندون هر روز رو هم ازم بگیری؟ هیچی نگفتم... چشمام جز تو هیچکس رو نمیدید... خنده داره... سه سال تمام خودم رو سرکوب کردم، به امید اینکه بتونم تو رو عاشق خودم کنم... همهی همکارا فهمیده بودن دوست دارم ولی تو... تو نفهمیدی...
_ تمومش کن جکی...
> نه جونگ کوک... دیگه نه! میدونی سه سال فقط با حسرت نگاهت کردن یعنی چی؟
جونگ کوک رو از خودش جدا کرد و با چشم های اشکی به چشم های ماتم زده کوک خیره شد:
> ازت جواب میخوام کوکی... الان نه... ولی جواب میخوام.
_ جکسون...
با کاری که جکسون کرد چشم هاش گرد شد و حرف توی گلوش خفه شد؛ جکسون خم شد و بوسهای روی گونه پسر کاشت.
با لبخند به جونگ کوک خیره شد:
> میبینمت جونگ کوکی.
سوار ماشین شد و با سرعت از اونجا دور شد.
جونگ کوک چند دقیقهای شوکه سر جاش ایستاد ولی در آخر وارد خونه شد.
کتش رو از تنش خارج کرد و روی مبل انداخت، از یخچال آبجویی برداشت و سر کشید.
به سمت اتاق میرفت که در باز شد و تهیونگ وارد خونه شد.
با لبخند به سمتش چرخید که با دیدن چشم های سرد و چهره جدی تهیونگ لبخندش محو شد.
_ چیزی ش...
+ نمیدونستم دوست پسر داری.
جونگ کوک با چشم های گرد بهش خیره شد که تهیونگ پوزخندی زد و سیوشرتش رو در آورد.
_ تهیو...
+ چقدر هم عاشقانه بوسیدت... هه... توی بغلش چه قشنگ میخندیدی!
_ اونطور که فکر میکنی نیست.
لبخند تهیونگ محو شد و محکم سیوشرتش رو روی زمین کوبید.
+ نیست؟ از این بیشتره نه؟ اووو... فکر کنم اون روز که باهات اومدم کلاب با اون جکسون عوضی قرار داشتی نه؟ برنامهتون برای آخر شب چی بود؟
جونگ کوک با حرف آخر ته اخم غلیظی کرد:
_ حرف دهنت رو بفهم تهیونگ!
تهیونگ باز هم پوزخندی زد و از یخچال یه لیوان آب برداشت، چند قلپ ازش خورد و به جونگ کوک نزدیک شد:
+ با اون بودی و شب رو با من گذروندی؟ براوو جونگ کوک.
کوک عصبی داد زد:
_ درست صحبت کن... من با هیچکس نیستمممم.
دوباره به تهیونگ خیره شد، قلبش از این همه نامردی تهیونگ درد میکرد، نمیتونست ساکت باشه و ببینه به شخصیتش توهین میشه.
_ اصلا ببینم... تو کیه منی که اینطوری باهام صحبت میکنی؟ میدونی چیه؟... من هر غلطی که بکنم به خودم مربوطه کیم تهیونگ... حتی میرم خونهش و...
تهیونگ یهو لیوان رو محکم زمین کوبید که با صدای بلند شکستنش جونگ کوک جیغی زد و دستاش رو روی گوشاش گذاشت.
جونگ کوک رو محکم به دیوار چسبوند و بهش چسبید:
+ حق نداری دیگه نزدیک اون پسرهی احمق بشی، فهمیدیییی؟
جونگ کوک با وجود اینکه از خشم تهیونگ ترسیده بود ولی باز هم بلند گفت:
_ به تو هیچ ربطی نداره... هر کاری که دلم بخواد میکنممم.
تهیونگ محکم مشتش رو روی دیوار کنار سر جونگ کوک فرود آورد که کوک لرزید و چشم هاش رو بست.
سرش رو جلو برد و توی گوش جونگ کوک، آروم ولی ترسناک زمزمه کرد:
+ امتحان کن تا ببینی چیکارش میکنم.
لرز جونگکوک بیشتر شد، پاهاش میلرزید و میترسید زمین بخوره، نفس لرزونی کشید و لب زد:
_ برو... برو کنار.
ته پوزخندی زد و ازش دور شد.
به سمت اتاق میرفت که با حرف جونگ کوک دست هاش مشت شد و ایستاد.
_ اون دوستم داره... منم میخوام عاشقش بشم.
بغض به گلوی جونگ کوک چنگ میزد، از تهیونگ خیلی دلگیر بود، ولی نمیتونست به روش بیاره.
تهیونگ به سرعت به سمتش چرخید و عصبی داد زد:
+ دهنت رو ببندددددد.
کوک با فکی لرزون از بغض، در حالی که تمام تلاشش رو میکرد حرف های دلش رو به زبون بیاره، گفت:
_ دیگه اشتباه نمیکنم... دیگه عاشق کسی نمیشم که عاشقم نباشه... ولی بازم اون اشتباه رو تکرار کردم تهیونگ... ولی دیگه تمومه، همه چیز تمومه!
کتش رو از روی مبل چنگ زد و به سرعت از خونه خارج شد.
تهیونگ هم به سرعت سیوشرتش رو چنگ زد و دنبالش رفت.
هردو میدویدن و تهیونگ وسط خیابون داد میزد:
+ صبر کننن جونگ کوووک.
جونگ کوک با تمام وجودش میدوید و اشک هاش به سرعت از چشم هاش فرو میریخت.
جونگ کوک سریع سوار تاکسی شد و گفت:
_ برو آجوشی، زود باش.
راننده که راه افتاد تهیونگ به تاکسی رسید ولی کوک گریون لب زد:
_ صبر نکن آجوشی، برو، هرچقدر بخوای بهت میدم، فقط برو... هق.
آدرس خونه جیمین و یونگی رو داد و سرش رو به شیشه تکیه داد، دلش میخواست برای قلب شکستهش داد بزنه تا شاید آروم بشه.
باز هم قلبش شکست... همون چیزی که همیشه ازش میترسید... باز هم عاشق کسی شد که عاشقش نیست!
زیر لب زمزمه کرد:
_ جونگ کوک احمق! تو یه بازندهای کوک، مثل همیشه.
پیرمرد راننده از آینه نگاهی به کوک انداخت و سرفه ای کرد:
: چیزی شده پسرم؟ حالت خوبه؟
کوک نگاهی بهش انداخت و سر به زیر شد.
_ خوبم... هق... آجوشی.
مرد گوشه ای پارک کرد و گفت:
: الان میام.
با رفتن پیرمرد هق هقاش بیشتر شد، چقدر قلبش تیر میکشید!
قلبش رو فشرد و نالید:
_ متاسفم... ببخشید که بازم هردومون رو آزار دادم.
در سمت جونگ کوک باز شد بطری آبی به سمتش گرفته شد.
تشکری کرد و آب رو از آجوشی راننده گرفت و کمی ازش خورد.
پیرمرد دوباره سوار ماشین شد و راه افتاد.
جونگ کوک با صدای پیرمرد بطری رو پایین آورد:
: نمیدونم چه اتفاقی برات افتاده پسر جون... اما... من سرد و گرم روزگار رو چشیدم... اون پسری که دنبالت بود چشم هاش حرفی رو میزد که چشم های تو میگه.
کوک دوباره بغض کرد و به بیرون خیره شد.
با رسیدنش به جلوی در خونه یونگی، پیاده شد و بغد حساب کردن کرایه وارد آپارتمان بزرگ رو به روش شد.
جیمین با صدای زنگ در بلند شد و به سمت در رفت.
با دیدن جونگ کوک که سرش پایینه متعجب گفت:
~ کوکی؟
جونگ کوک سرش رو که بالا آورد جیمین با دیدن چشم های سرخ و پف کرده کوک تعجبش بیشتر شد.
جونگ کوک لبخند تلخی زد:
_ سلام هیونگ، مهمون نمیخوای؟
~ اوه! حتما... بیا تو... یونگی؟ کوک اومده.
وارد خونه که شد با لبخند زوریای به یونگی خیره شد.
نگاهش رو از چشم های مشکوک یونگی گرفت و به جیمین خیره شد:
_ میتونم برم بخوابم؟ خیلی خستهم.
جیمینی نیم نگاهی به یونگی انداخت و سریع گفت:
~ حتما... برات لباس میارم.
ممنون آرومی گفت و به سمت اتاق مهمون رفت.
بعد از پوشیدن لباس هایی که جیمین بهش داده بود روی تخت رفت و توی خودش جمع شد.
گوشیش رو روشن کرد و با سیل پیامک ها و میسکال های تهیونگ رو به رو شد.
پیامک ها رو باز کرد و مشغول خوندنشون شد:
+ جونگ کوک کجا رفتی؟
+ کوکی جواب بده، نگرانتم.
+ بزار با همدیگه حرف بزنیم جونگ کوک، خواهش میکنم.
+ میدونم بد حرف زدم، ببخش.
+ جونگ کوک؟ نمیخوای جواب تماسام رو بدی؟ دارم سکته میکنم.
+ متاسفم، برای همه چیز.
بالاخره بغضش شکست و اشک ها سرازیر شد.
گوشی رو خاموش کرد و بالشتی رو بغل گرفت.
سرش رو توی بالشت فرو برد و با تمام وجودش گریه کرد.
***
بعد از اینکه میز صبحانه رو چید یونگی رو صدا زد و دنبال کوک رفت.
در اتاق رو باز کرد و گفت:
~ کوکی؟ نمیخوای بیدار شی؟
وقتی جوابی از جانب کوک دریافت نکرد جلو رفت و با خنده گفت:
~ بازم لوس شدی؟ سن خر شرک رو داری.
جونگ کوک رو برگردوند و با دیدن صورت رنگ گچش هینی گفت و عقب رفت.
سیلی های آرومی بهش زد و گفت:
~ جونگ کوک؟ جونگ کوک پاشو؟ کووک؟
سریع از اتاق بیرون اومد و گریه کنان داد زد:
~ یونگی بدووو، جونگ کوک حالش بده.
هردو به اتاق جونگ کوک برگشتن و یونگی مشغول معاینهش شد.
سریع بدن نیمه جون جونگ کوک رو بلند کرد و کتش رو تنش کرد:
^ جیمین بدو ماشین رو روشن کن، باید بریم بیمارستان، بدووووو.
جیمین در حالی که گریه میکرد کت و سوییچش رو چنگ زد و هر سه سوار آسانسور شدن.
تا رسیدن به بیمارستان جیمین جونگ کوک رو بغل کرده بود و مدام اشک میریخت.
جونگ کوک توی تب میسوخت و نبضش کند میزد. جیمین با وجود گرمای زیاد تن جونگ کوک محکم بغلش کرده بود و ازش میخواست تا بیدار شه.
یونگی سریع پیاده شد و جونگ کوک رو بغلگرفت.
به سمت اورژانس میرفت که صدای ضعیفی شنید.
گوشش رو نزدیک دهن کوک کرد که جونگ کوک ضعیف نالید:
_ تهیونگ...
نفسی گرفت و روی تخت گذاشتش.
دکتری بالا سرش اومد و بعد معاینه کاملی که انجام داد چندتا دارو تجویز کرد و رفت.
جیمین کنار جونگ کوک نشسته بود و لحضهای از کنارش جم نمیخورد.
نگاهی به یونگی انداخت و گفت:
~ به تهیونگ و بقیه خبر دادی.
^ نه.
~ چرا؟ حداقل به تهیونگ میگفتی.
^ دقیقا برای همین نگفتم.
~ چیشده؟
یونگی نگاهی به جونگ کوک که لباش سفید و پاره بود انداخت، پوفی کشید و گفت:
^ دلیل حال جونگ کوک هرچی هست... به خودش و تهیونگ مربوطه.
~ ته؟ چطور؟ مگه به هوش اومد؟!
^ نه... توی بغلم که بود تهیونگ رو صدا زد... جیمین حق نداری به تهیونگ خبر بدی، فهمیدی؟
جیمین سریع سر تکون داد که جونگ کوک تکونی خورد و نالهای کرد.
سریع بالا سرش خم شد و نگران پرسید:
~ جونگ کوک؟
_ آ... آب.
لیوانی آب بهش دادن و یونگی بعد کشیدن سرمش کمک کرد لباس بپوشه.
^ دکتر گفت چیزیت نیست، میتونیم بریم خونه، جیمین برو ماشین رو روشن کن، من میارمش.
با رفتن جیمین دست جونگ کوک رو دور گردنش انداخت و کمک کرد تا ماشین راه بره.🖤🖤🖤🖤🖤
این از آخرین پارت هفته...🙂چیهههه؟ فکر کردید من هنو هیچی نشده ته ته بچم رو ناقص میکنم؟... خبببب... بچه ها پارت بعدی میوفته دو شنبه... قربون شما😃🤌🏼
خدایی دیدید تهیونگ نامرد چطوری با بچهمحرف زد؟🥲هققق... بفرما تهیونگ خااان! بچم افتاد گوشه بیمارستان🧍🏼♀️
پارت های آینده رو خیلیییی دوست دارم، به شدتتتت🥺خلاصع که عاره...
نظر و ووت یادتون نره ها؟ باشه؟🧘🏼♀️
موچ به کلتون😔👌🏼

ESTÁS LEYENDO
Remember(vkook)
Fanfictionخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...