part 9

5.4K 779 15
                                        

***
_ تهیووووونگ؟ در رو باز کننن.
سریع کتابش رو کنار گذاشت و بلند شد.
در رو باز کرد که با دیدن جیمینی که چشم هاش سرخ و پف کرده بود متعجب سلامی کرد.
~ عاممم، میتونم بیام تو؟
تهیونگ سریع کنار رفت که جیمین وارد خونه شد.
_ اوه، جیمین هیونگ! خوش اومدی.
جیمین سری تکون داد و روی کاناپه نشست.
_ یونگی هیونگ کجاست؟
با این حرف جونگ‌کوک، تهیونگ به جیمین نگاه کرد که با دیدن سر پایینش شکش بیشتر شد.
~ یونگی... باید یه سفر کاری می‌رفت، اومدم اینجا چند روزی مزاحمت بشم.
_ سفر کاری؟ نه چه مزاحمی، خوش اومدی، قهوه، چای یا آب؟
~ آب.
جونگ کوک که رفت تهیونگ باز به جیمین خیره شد، یه چیزی این وسط می‌لنگید!
کلافه پاش رو روی اون یکی پاش انداخت؛ مسخره‌ست! جیمین رفیق و هیونگ جونگ کوک بود ولی جونگ کوک هیچی نفهمید!
برای شام، وقتی جونگ کوک به آشپزخونه رفت سریع پشتش رفت و آروم گفت:
+ هی؟ جونگ کوک؟
_ هووم؟
+ جیمین چشه؟
جونگ کوک متعجب به سمتش چرخید.
_ هیونگ؟ چش باید باشه؟
کلافه پوفی کشید:
+ واقعا نفهمیدی؟ چشم هاش سرخ و پف کرده بود، از صد فرسخی میشه فهمید گریه کرده.
_ حتما بخاطر رفتن یونگی هیونگه...
+ جونگ کوک! جیمین حرافه، الان ساکت گوشه کاناپه کز کرده، خوبه تو دوستشیا.
_ یعنی میگی دعوا کردن؟
+ نمیدونم، باهاش حرف بزن.
_ نمیتونم!
+ چرااا؟
_ جیمین هیونگ احساساتش رو جلوی هرکسی بروز نمیده.
+ بعد توقع داری جلوی من بروز بده؟
_ به امتحانش میارزه، تا شام حاضر بشه، ببرش اتاق و باهاش حرف بزن.
نفسی گرفت و به اتاق رفت.
+ جیمین؟ میشه یه دیقه بیای کمکم؟
چه دلیل مسخره‌ای برای به اتاق کشوندنش آورده بود.
جیمین که وارد اتاق شد سریع جیمین رو روی تخت نشوند و در رو بست.
کنارش نشست و خیلی جدی زل زد به چشم های متعجب جیمین که باعث شد جیمین تک خنده‌ای کنه:
~ چیزی شده؟
+ این رو من باید ازت بپرسم.
~ چی؟!
+ یعنی میخوای باور کنم پسر شاد و شنگولی مثل تو انقدر سریع ساکت و غمگین شده؟ چیشده جیمین؟
جیمین سرش رو پایین انداخت و با انگشتای کوچیکش بازی کرد.«آی محدثه فدای انگشتای کوشولوت🥺»
~ چیزی نشده، برای نبود یونگی ناراحتم.
+ من خر نیستم!
جیمین شوکه سر بلند کرد:
~ هان؟
+ تو و یونگی دوتا کفتر عاشقی هستین که همیشه بابت کاراتون من اوقم میگیره، اگر یونگی برای کار رفته، باید تا الان توی گوشیت میبودی یا باهاش تماس می‌گرفتی یا چت می‌کردی، ولی گوشیت خاموشه.
جیمین لبش رو توی دهنش کشید و زمزمه کرد:
~ چیز مهمی نیست تهیونگ.
+ هست... مگر نه خونه رو ترک نمیکردی، چیشده جیمین؟ برای چی انقدر تو خودتی؟ یونگی کاری کرده؟
~ خ... خب... یونگی... نامزد داره.
+ چیییی؟!
با دیدن قطره اشکی که از چشم جیمین فرو ریخت چنان دست هاش رو مشت کرد که حس کرد الان دستش نابود میشه.
بلند شد و به سمت در رفت:
+ پسره عوضی.
جیمین سریع دست تهیونگ رو دو دست چسبید.
~ چیکار میکنی تهیونگ؟ آروم باش!
عصبی به جیمین نگاه کرد:
+ آروم باشم؟ بزار حدس بزنم؟ وقتی فهمیدی با لبخند بهش خیره شدی و هیچ غلطی نکردی... آررررره؟
با دیدن سکوت جیمین عصبی‌تر شد و داد زد:
~ چرا نکوبیدی توی دهنش؟ چرا نزدی بکشیش؟ ولم کن برم حالیش کنم، مگه دل آدما اسباب بازیه؟!
جیمین که حالا بی پروا اشک میریخت محکم‌تر نگهش داشت:
~ نکن تهیونگ، حالم خوب نیست، تو یکی نکن.
روی زمین افتاد و هق هق کرد.
تهیونگ که با دیدن گریه‌ی‌جیمین عصبانیتش فروکش کرده بود نگران کنارش زانو زد و بغلش کرد:
+ متاسفم.
~ من دوستش داشتم تهیونگ... اون... اون پنج سال بود عین خانواده‌م شده بود، منه احمق تکیه گاهم دیدمش... هق... چرا؟ چرا بازیم داد؟
آروم پشت جیمین رو نوازش کرد تا کمی آروم‌تر بشه.
به معنای واقعی حرفی نداشت بگه... دلش می‌خواست دونه دونه‌ی دندونای یونگی رو توی دهنش خرد کنه، اما خب... جیمین نمیزاشت.
جیمین اونقدر گریه کرد که خوابش برد.
آروم روی تخت گذاشتش و پتو رو روش کشید.
از اتاق خارج شد و در رو بست.
_ چیشد؟ صدای گریه‌ش میومد.
نگاه عصبی به جونگ کوک کرد و لب زد:
+ برو دعا کن اون یونگی لعنتی رو نبینم، مگر نه تضمین نمی‌کنم نکشمش.
_ چی؟! چیشده خب؟
+ مرتیکه خیانت کرده، نامزد داره.
جونگ کوک هینی کشید و دستش رو جلوی دهنش گرفت.
خواست به سمت اتاق بره که مچ دستش اسیر مشت تهیونگ شد:
+ کجا؟ خوابیده.
_ من مطمئنم اشتباه میکنه، یونگی همچین آدمی نیست، تمام زندگیش جیمینه.
+ فعلا که تمام زندگیش داشت تا همین الان گریه می‌کرد.
_ با... باید به هیونگ زنگ بزنم.
+ تو همچین کاری نمیکنی جونگ‌کوک!... جیمین گفت نمیخواد یونگی بفهمه کجاست.
جونگ کوک نگاه نگرانش رو به سمت در سر داد و سکوت کرد.
***
با صدای مشت های که به در میخورد و صدای طاقت فرسای زنگ در جونگ کوک سریع در رو باز کرد.
با دیدن یونگی که عین گوجه سرخ بود و اخم غلیظی کرده بود متعجب نگاهش کرد.
^ جیمین اینجاست؟
_ هیونگ...
با فریادی که زد جونگ کوک جلوی در و جیمین توی اتاق لرزید:
^ بگو بیاد، باید بریم.
تهیونگ عصبی خواست به سمتش یورش ببره که جونگ کوک جلوش رو گرفت:
+ صدات رو واسه من بالا نبر خیانتکار، میزنم آش و لاشت میکنما، تا همین الانشم بخاطر جیمین کاری نکردم.
یونگی بی توجه وارد خونه شد و داد زد:
^ جیمیییین؟ بیا بیروووون.
+ بیا برو بیرون مرتیکه‌ی... برو بیرون نزار روم تو روت باز بشه یونگی.
^ اوکی، میرم، ولی باید جیمینم باهام بیاد.
تهیونگ به سمتش یورش برد و اولین مشت رو زد.
با درگیر شدنشون جیمین سریع بیرون اومد و با دیدنشون داد زد:
~ بس کنید.
دست از زدن همدیگه که برداشتن یونگی دستش رو محکم روی لبش کشید و گفت:
^ وسایلت رو بردار، میریم خونه.
جیمین خواست چیزی بگه که یونگی با صدای بلندی گفت:
^ انقدر عصبیم نکن جیمین، زودباش!
جیمین سریع وسایلش رو برداشت و بعد تعویض لباس از اتاق بیرون اومد که یونگی با یه دستش چمدون رو گرفت و با دست دیگه‌ش دست جیمین رو، از خونه بیرون زد و اول جیمین رو توی ماشین پرت کرد بعدم چمدون رو توی صندوق گذاشت.
پشت فرمون نشست و راه افتاد.
اواسط مسیر بودن که یونگی غرید:
^ یادت رفت که قرار بود هرچیزیم که شد خونه رو ترک نکنیم؟
~ نم... نمی‌خواستم پیشت باشم.
^ تو گذاشتی من حرف بزنم؟!
جیمین با حس نگاه عصبیش بهش نگاه نکرد و لب زد:
~ حرفی باقی نمونده بود.
^ وای جیمین وای... اینطوری رفتار میکنی دلم میخواد سرم رو بکوبم تو فرمون.
سکوت کرد و فقط به بیرون خیره شد.
^ تصمیم مزخرف مامانم به من مربوطه؟ من خواستم نامزد کنم؟ تقصیر منه مامانم میبره و میدوزه؟
دیگه نتونست تحمل کنه و به سمتش چرخید:
~ اون دختر توی جفت چشم های من زل زد و گفت نامزدته، تو چیکار کردی؟ بغلش کردی... حتی نگفتی من دوست پسرتم...
^ جیمین...
~ نه یونگی، هیچی نگو... بزار حرفم تموم بشه... خودت خوب میدونی من چطوری فرار کردم، منه احمق جز تو و جونگ کوک هیچکس رو ندارم، اونوقت تو... توعه لعنتی پنج سال، نه ببخشید شش سال عشقی که پات ریختم رو اینطوری جوابش رو میدی؟
^ دیشب با خانواده‌م حرف زدم، گفتم تو رو دارم، قراره معرفیت کنم.
~ منم خر!
^ جیمیییین.
~ فقط برو خونه، اعصابم خرده، تهیونگم گرفتی زیر باد کتک.
^ ریلی؟ تو این پارگی لب من رو نمیبینی اونو میبینی؟ من دوست پسرتم یا اون؟
~ هیچکدوم... در حال حاضر سینگلم جناب مین!
^ بهتره حرفت رو پس بگیری مین، جی... مین! خودت میدونی توی این دنیا سر هرچی شوخی کنم سر تو یکی نمیکنم، پس دیگه حق نداری همچین حرفی بزنی، فهمیییدی؟
از یه طرف از لحن جدیش ترسید، اما از طرفیم برای اون مین جیمین دلش ضعف رفت و بیشتر توی صندلی فرو رفت.
آروم سر تکون داد و دیگه تا خونه چیزی نگفتن.
با چسبیدن جسمی از پشت بهش چشم هاش رو محکم روی همدیگه فشار داد.
^ میدونم بیداری موچی من.
توی دلش گفت؛ لعنت بهت مین یونگی، خوب بلدی چطوری خامم کنی.
____________
سلااااام به همگی😔🤏🏼
مین جیمین؟🙂 اوکی بای🗿
آقا این پارت همش یونمین شد...
یه چیزی بگم؟😐 نه نه نمیگم...
خودتون پارت بعدی میفهمید...
نظر یادتون نره خب؟🥲
شما نمیدونید ولی با تک تک نظراتون من هارتم ذوب میشه😭😭😭😭😭😭😭
دوستون دارما...
بای تا هفته بعد🦦🦦🦦

Remember(vkook)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang