***
'آروم باش نامجووون، دیگه چیزی نمونده بشکنی!
نامجون روی صندلی نشست و سرش رو توی جفت دستاش گرفت:
" میدونستم، همش زیر سر اون موهیول حرومزاده بود.
عصبی لگدی به میز زد و فریاد زد:
" میکشمتتتت.
جین که از حرکت یهویی نامجون توی خودش جمع شده بود، سریع به خودش اومد.
' خب بگو چیشدههههه.
" موهیول... کانگ موهیول حرومی... اون دستور قتل تهیونگ رو داده بوده.
جین شوکه عقب رفت:
' چی؟!
" از اولشم معلوم بود... اون عوضی فقط دنبال قدرت و ثروته.
' از کجا فهمیدی؟
از توی جیبش کاغذی در آورد و روی میز گذاشت.
جین سریع کاغذ رو برداشت و بهش نگاهی انداخت.
' خب؟
" این پرینت تماسای یکی از زیر دستای موهیوله با گوشی ای که اطراف محلی که تهیونگ پیدا شده، پیدا کردیم، تاریخ و ساعت تماسا دقیقا برای روزیه که تهیونگ گم شد، صاحب گوشی، دیروز جنازهش توی رودخونه هان پیدا شده.
جین هینی کشید و دوباره به برگه خیره شد.
' با... بازم... مدرک درستی نیست، قبول نمیکنن.
" میدونم میدونم، برای همین اعصابم خرده... ولی مطمئنم، یادته موهیول چند دفعه سعی کرد تهیونگ رو بکشه؟ از ماشینش بگیر تا همین الان... ایندفعه نمیزارم با پول دهن همه رو ببنده، تا حکم حبس ابدش رو نبینم، آروم نمیگیرم.
کمی که آروم شد نگاهی به اطرافش انداخت و وای بلندی گفت.
جین خندید و مشغول جمع کردن خرده شیشه ها شد:
' اشکال نداره، عادت کردم دیگه... فقط خواهشا دفعه بعدی خواستی عصبانی بشی یکم خودت رو کنترل کن، این بار سومه وسایل خونه رو میشکنی آقای کیم!
***
+ جونگ کووووک؟ حولهم رو میاری؟
_ باز یادت رفتتت؟ وایسا.
درحالی که از مشتش پفیلا میخورد حوله تهیونگ رو برداشت و جلوی در وایساد.
_ درو باز کن.
در باز شد و با چیزی که دید پفیلا توی گلوش پرید و به سرفه افتاد.
+ چیشدی؟
حوله رو سریع دست تهیونگ داد و دوید تا یه لیوان آب بخوره.
مشغول خوردن آب بود که با به یاد آوردن تهیونگ که بالا تنهش معلوم بود و عضله های شکمش بخاطر خیسی میدرخشیدن آب توی گلوش پرید و به شدت سرفه کرد.
دستی محکم پشتش گرومپ گرومپ کوبید.
+ آرووووم، خفه میشیا!
حالش که خوب شد خودش رو از تهیونگ فاصله داد و تازه نگاهش به تهیونگی افتاد که حوله رو دور کمرش پیچیده و بالا تنش لخته.
سریع چرخید و گفت:
_ یااا یاااا، چیکار میکنی؟ لخت توی خونه نگرد.
+ اوکی اوکی... اومدم ببینم زنده موندی یا نه.
بعد رفتنش تازه متوجه قلبش شد که کم مونده بود سینهش رو بشکافه و بیاد بیرون.
محکم دستش رو به قلبش زد و غرید:
_ یااا؟ چه مرگته؟ عضله که انقدر بی حیا بازی نداره! کم عضله های پسرا رو توی استخر دیدی؟
خواست به سمت کاناپه بره که با بیرون اومدن تهیونگ و شدت گرفتن ضربان قلبش سریع راهش رو کج کرد و به آشپزخونه برگشت.
تا آخر شب به یه نحوی توی آشپزخونه موند، تا تهیونگ رو میدید. قلبش بی توجه به آبروی جونگ کوک محکم میتپید.
+ نمیخوای بیای بیرون؟
با شنیدن صدای تهیونگ از پشت سرش هینی کشید و چرخید، قدمی عقب رفت و لرزون گفت:
_ چ... چرا، میام.
تهیونگ مشکوک آروم بهش نزدیک شد:
+ پس چرا فرار میکنی؟ چیزی شده؟
بیشتر عقب رفت که تهیونگ همونقدر جلو اومد.
_ نه نه... چی میخواد بشه؟
بله... خورد به کابینت و دیگه راه فراری نداشت.
تهیونگ مماس تنش ایستاد و یهو خم شد روش که جونگ کوک ترسیده به عقب خم شد.
تهیونگ چشم هاش رو ریز کرد و زمزمه کرد:
+ مشکوک میزنی کوک... بدم مشکوک میزنی!
مسخره خندید و نگاهش رو دیوار داد.
_ نه بابا چه مشکوکی.
تهیونگ یهو دستش رو گرفت و همزمان با خودش صاف ایستاد.
چرا انقدر دستاش گرمه؟ چرا دستم رو گرفته؟ چرا انقدر قلبم پر سر و صدا میزنه؟ وای الان ذوب میشم.
جونگ کوک تمام این سوال ها رو میپرسید ولی خب جواب هیچکدوم رو نداشت.
+ من کاری کردم؟
دلش میخواست بگه؛ آره، نمیدونم چیکار کردی قلبم چند ساعته عین آدم نمیتپه، نکنه جادوم کردی؟
ولی گفت:
_ نه!
+ پس چرا انقدر غریبی میکنی؟
سریع دستش رو از دست تهیونگ بیرون کشید و آزوم خودش رو کنار کشید.
در یخچال رو باز کرد و هرچی آبجو داشت بیرون کشید.
_ غریبی؟ من؟ نه بابا... بیا یکم مست کنیم، به علت نبود پول کافی از داشتن مشروب های خفن محرومیم، به همین راضی باش تا تولد.
+ من که نمیدونم تولدم کیه!
_ تولد جیمین هیونگ نزدیکه، حتما یونگی هیونگ مثل هر سال سورپرایزش میکنه، این بشر نمیدونم چرا همش سورپرایز میشه، توی این بیست و چهار سال هیچکس نتونسته من رو سورپرایز کنه.
رو به روی همدیگه نشستن و مشغول خوردن شدن.
جونگ کوک همونطور که آبجوش رو سر میکشید زیر چشمی به تهیونگ نگاه کرد، چطور میتونست انقدر خوشگل باشه؟ نکنه قبل اینکه حافظهش رو از دست بده کلی دوست دختر داشته؟
با قفل شدن نگاهشون به سرفه افتاد که تهیونگ سریع به سمتش اومد و پشتش زد، آروم که شد سر جاش نشست و غر زد:
+ امروز خودت رو خفه نکنی آروم نمیگیریا!
جونگ کوک شرمنده چیزی گفت که ته پرسید:
+ چرا نمیری توی خوده سئول زندگی کنی؟ جیمین و یونگی که پولدارن، ازشون کمک بگیر.
جونگ کوک کمی قوطی آبجو رو توی دستش تکون داد و جواب داد:
_ دوست ندارم مدیون کسی باشم، مگر نه یونگی و جیمین هیونگ خیلی بهم اصرار کردن تا ازشون پول بگیرم و برم سئول زندگی کنم.
+ راستش، بهت حسودی میکنم.
به شدت سر بلند کرد:
_ هان؟!
تهیونگ لبخند تلخی زد و باقی مونده قوطی رو سر کشید.
+ تو خانواده داری، دوست و رفیق داری، خونه داری... خاطراتت رو داری.
_ تهیونگ! من مطمئنم درست میشه، تو داره حافظهت آروم آروم برمیگرده.
ته یه قوطی دیگه باز کرد و نصفش رو یه نفس سر کشید.
+ اگر... اگر وقتی همه چیز رو فهمیدم، کسی منتظرم نبود چی؟
جونگ کوک غمگین به چهره خندون ولی پر از غم تهیونگ خیره شد.
+ هر شب دارم با خودم میگم، نکنه برگشت حافظهم ترسناکتر از ندونستن باشه؟
کوک چیزی نگفت و بازم نوشید.
انقدر خورده بود که چشم هاش دو دو میزدن، ایندفعه زود مست شد!
***
چندباری پلک زد تا چشم هاش به نور آفتاب عادت کنه.
سرجاش نشست که با درد شدیدی توی پایین تنهش آخ بلندی گفت.
پتو رو کنار زد و با دیدن تن برهنهش ترسیده پتو رو روی پاهاش برگردوند.
به اطرافش خیره شد و با دیدن تهیونگ که اونم لخت کنارش خواب بود چشم هاش به گرد ترین حالت ممکن رسید.
دستش رو جلوی دهنش گرفت و زمزمه کرد:
_ تو چیکار کردی جونگ کوک؟
با دیدن تکون خوردن تهیونگ از تخت پایین اومد؛ با گذاشتن پاش روی زمین درد پایین تنش بیشتر از قبل شد ولی دستش رو گاز گرفت تا یوقت صداش بلند نشه.
قبل از اینکه تهیونگ بیدار بشه لباساش رو به زور پوشید و از خونه بیرون زد.
توی خیابون های سئول میچرخید و همش به خودش ناسزا میگفت.
_ احمق احمق احمق... وااااای، چطوری توی چشم های تهیونگ نگاه کنم؟ خاک تو سرت کوک، انقدر مست بودی نفهمی چه غلطی داری میکنی؟ آیییی، چقدر درد میکنه!
با به یاد آوردن دیشب لبش رو محکمتر گاز گرفت.
*فلش بک به شب گذشته.
🚫اسمات🚫
هردو به شدت مست بودن و از اتفاقات اطرافشون خبری نداشتن!
یک کلام، خودشون نبودن!
تهیونگ جونگ کوک رو محکم روی تخت انداخت و روش خیمه زد.
به گردنش حمله کرد و پوستش رو بین لباش کشید و مکید.
کوک آه بلندی کشید و به موهای ته چنگ زد.
با فرو رفتن دندونای تهیونگ توی گردنش ناله بلندی کرد و لرزون زمزمه کرد:
_ آرومتر ته ته...
تهیونگ سرش رو بلند کرد و نشست، تیشرتش رو با یه حرکت از تنش در آورد که جونگ کوک هم سریع لباسش رو از تنش خارج کرد.
این بار هدف تهیونگ نیپل های پسر زیرش بود.
جونگ کوک که به شدت روی نیپل هاش حساس بود ناله بلندی کرد و وول خورد.
اشک توی چشم های جونگ کوک پر شده بود، از شدت تحریک شدگی داشت بیهوش میشد!
تهیونگ ازش جدا شد و با دیدن بیتابی کوک نیشخندی زد و به سرعت شلوارش رو از پاش در آورد.
جونگ کوک با این حرکت تهیونگ هینی کشید و پاهای لختش رو بهم چسبوند که تهیونگ سریع پاهاش رو باز کرد و سرش رو بین پاش برد.
کشاله رون جونگ کوک رو خیس بوسید که جونگ کوک آروم لرزید.
لباش رو آروم به سمت بالا کشید تا به عضو تحریک شده کوک رسید.
کوک تا خواست اعتراضی کنه و جلوش رو بگیره با حس خیسی سر عضوش ناله بلندی کرد و سرش رو محکم به بالشت کوبید.
تهیونگ مشتاقتر به کارش ادامه داد که کوک دستاش رو توی موهای تهیونگ برد و چنگی بهشون زد.
_ ته... تهیونگ... ا.
تهیونگ سرش رو بالا آورد و زمزمه وار گفت:
+ هیششش، آروم باش جونگ کوکا.
انگشتش رو با پریکام جونگ کوک خیس کرد و به ورودی پسر رسوند.
جونگ کوک که گرمای دست تهیونگ و پریکام خودش رو روی ورودی تنگش حس کرده بود خواست نیم خیز شه که تهیونگ سریع خوابوندش.
_ تهیونگ؟!
+ مواظبم جونگ کوک!
کنار جونگ کوک دراز کشید و پشت جونگ کوک رو به خودش کرد، یکم پای کوک رو بالا برد و عضو سخت شدهی خودش رو روی سوراخ پسر گذاشت.
کمی واردش شد که جونگ کوک ناله دردناکی کرد و خودش رو سفت کرد.
اسپنکی به پسر زد و غرید:
+ شل کن کوک، دردت بیشتر میشه.
کوک سریع به حرفش گوش داد و با شل شدنش تهیونگ تمام خودش رو واردش کرد.
کوک فریاد بلندی زد و بالشت رو محکم گاز گرفت.
تهیونگ ترسیده خواست خودش رو بیرون بکشه که جونگ کوک دردمند دستش رو چسبید:
_ ن... نه... ادامه... آههه، بده.
کمی که گذشت تهیونگ اولین ضربه رو زد که صدای کوک بلند شد.
تهیونگ دستش رو به عضو پسر کنارش رسوند و درحالی که باهاش بازی میکرد سرشونه کوک رو میون لب هاش اسیر کرد.
درد، لذت و نیاز... حس هایی بودند که جونگ کوک در اون لحضه با اعماق وجودش حسشون میکرد.
جونگ کوک خواست چیزی بگه که با حس لذت زیادی که تمام وجودش رو فرا گرفت ناله بلندی کرد و به تهیونگ فهموند که نقطه حساسش رو پیدا کرده.
ته گردن کوک رو به دندون گرفت و با تمام قدرتش به همون نقطه ضربه زد.
دیگه صدا و ناله های کوک دست خودش نبود و صدای ضربه های تهیونگ با صدای ناله های هردوشون تمام اتاق رو برداشته بود.
تهیونگ با حس تنگ شدن جونگ کوک دور عضوش، ضرباتش رو تند تر کرد.
جونگ کوک چنگی به بالشت زد و با ناله بلندی اومد.
تهیونگ هم همزمان پیشونیش رو به شونه کوک تکیه داد و داخل جونگ کوک آروم گرفت.
🚫پایان اسمات🚫
پایان فلش بک
صدای جیغش کل ماشین رو پر کرد:
_ گند زدی کوک، گند زدی احمق... آی خدااا.
سر جاش پرید که با درد پایین تنش از کارش پشیمون شد و روی صندلی از درد ولو شد.
چطوری برمیگشت خونه؟ چطوری توی چشم های تهیونگ نگاه میکرد؟
***
» جئون جوووونگ کووووووک.
با دادی که کانگ زد سریع از پشت میزش بلند شد و در نیمه باز رو کامل باز کرد.
وسط اتاق ایستاد و بعد احترامی گفت:
_ بله آقای کانگ؟
» پسر عوضییی، مدارک رو چیکار کردییی؟
_ مدارک؟ همشون سرجاشو...
با سوزش شدید سمت چپ صورتش، صورتش به سمت راست پرت شد و چشم هاش از شدت درد بسته شد.
» میدونستممم، تو یه دزد کثیفی حروم...
همزمان با حرفش خواست سیلی دیگهای بزنه که مچ دستش اسیر دست دیگهای شد.
کوک سریع به صاحب دست نگاه کرد و با دیدن هوسوک، پسر کانگ چشم هاش گرد شد.
_____________
*
*
*
اولین اسمات ویکوک🙂🤏🏼واووووو
کی فکرش رو میکرد من دو پارت اسمات بنویسم؟🙂هیچکسسسسس🥲عین چی خجالت میکشم...
دوسان عیز، اینم از دومین پارت هفته... من دیه برم گورم رو گم کنم تااااا شنبه🗿👌🏼بعله...
نظر و ووت اصلااااا یادتون نره، مخصوصا نظر، در کل، هیچوقت نظراتتون رو از نویسنده ها دریغ نکنید، نظرات همیشه قوت قلبه🚶🏼♀️
YOU ARE READING
Remember(vkook)
Fanfictionخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...