این بار خاطراتش همراه با درد سراغش نیومده بودن، عین یه فیلم، آروم و کامل!
" خوبی؟
خسته سر تکون داد.
" چیشد؟ چرا چیزی همراهت نیست؟
+ چیزی اونجا نبود.
"' چییییی؟!
جین از بین دندونای کیپ شدهش غرید:
' بخاطر هیچی این همه خطر به جون خریدی؟
+ توی خاطراتم مدارک اونجا بودن، ولی هیچی نبود!
نامجون کلافه دستی به موهاش کشید و فحشی زیر لب داد.
" اشکال نداره... شاید جای دیگهای گذاشتیشون، بهتره زود برسونیمت.
نامجون و جین بعد رسوندن تهیونگ رفتن اما ته انقدر اعصابم خرد بود که اصلا دلش نمیخواست بره خونه.
راهش رو کج کرد و به سمت باری که نزدیک خونه بود رفت.
***
توی خونه قدم رو میزد و تند تند شماره تهیونگ رو میگرفت اما هر بار خاموش بود!
نگاهی به ساعت انداخت، ساعت چهار صبح بود و تهیونگ نیومده بود.
خواست کتش رو بپوشه و بره بیرون که در باز شد و تهیونگ تلو تلو خوران وارد خونه شد.
آهی کشید و به سمتش رفت.
خواست چیزی بگه که چشمش به یقه سرخ تهیونگ افتاد و قدمی عقب رفت.
_ ته ته؟
تهیونگ نفسی کشید و جونگ کوک رو کنار زد.
_ تهیونگ کجا بودی؟
تهیونگ بازم چیزی نگفت که جونگ کوک حرصی چرخوندش:
_ دارم میگم کجا بودییی؟ ساعت چهاره صبحه!
تهیونگ کوک رو هل داد:
+ به تو... هه... ربطی نداره.
جونگ کوک بغض کرده نالید:
_ با... با کسی بودی؟
تهیونگ اخمی کرد و بهش خیره شد، هر از گاهی از شدت مستی تکونی میخورد ولی بازم ایستاد.
جونگ کوک به لباس خودش چنگ انداخت و قطره اشکی از چشمش پایین افتاد:
_ انقدر زود تکراری شدم؟
+ تمومش... کن.
داد زد:
_ چی رو تمومش کنم؟ جواب خواستنم از خیانتت؟
با سوزش سمت چپ صورتش و پرت شدن صورتش به سمت راست نفسش برای ثانیهای بند اومد.
اون الان... بهش سیلی زد؟
تهیونگ با اینکه هنوز مست بود مبهوت به دستش خیره شد، اون چیکار کرد؟!
+ جونگ کوک، من...
کوک با فکی لرزون کتش رو برداشت و از خونه بیرون زد.
تهیونگ خواست دنبالش بره اما انقدر بیحال و مست بود که روی کاناپه افتاد و از حال رفت!
***
جونگ کوک در حالی که عین ابر بهار گریه میکرد زیر بارون میدوید.
اتفاقات امشب رو هضم نمیکرد، رد رژ لب روی لباس دوست پسرش، سیلیای که خورده بود!
به خودش که اومد جلوی در خونه جکسون بود.
جکسون شب بیدار بود و مطمئن بود بیداره.
مضطرب زنگ خونه رو فشرد و منتظر موند.
> بله؟... جونگ کوک تویی؟
_ درو باز میکنی جکی؟
با باز شدن در وارد خونه ویلایی جکسون شد.
درک نمیکرد، پدر جکسون به شدت پولدار بود ولی جکسون تا هجده سالش شد از خانوادش دور شد و تصمیم گرفت خودش تلاش کنه، هرچند پدرش قبول نکرد و یه چیزایی بهش داد.
جکسون با حوله بزرگی منتظرش بود.
تا رسید جکسون نگران حوله رو دورش پیچید:
> چرا چتر برنداشتی پسر؟ بارون رو نمیبینی؟
جونگ کوک غمگین بهش نگاه کرد:
_ میتونم یه مدت پیشت بمونم؟
> اوه!... حتما... میدونی حموم کجاست، برو یه دوش بگیر سرما نخوری.
سری تکون داد و به حموم رفت.
اسمش حموم بود ولی دو ساعت تمام توی وان نشست و آروم اشک ریخت.
پشت میز ناهار خوری نشست و جکسون با لبخند ظرف غذا رو به سمتش هل داد:
> بخور... حوصله مریض داری ندارما.
جونگ کوک تلخ خندید و مشغول شد.
> با تهیونگ دعوات شده؟
با این سوال جکسون جونگ کوک سخت لقمه توی دهنش رو قورت داد.
_ چطور؟
> چشمات... سرخه.
جونگ کوک لیوانی آب خورد و بلند شد:
_ خستهم جکی... میرم بخوابم.
***
تهیونگ کلافه به موهاش چنگ زد که یونگی گفت:
^ هنوزم جواب نمیده؟
+ نه... لعنت به من، چطور تونستم بهش سیلی بزنم؟
^ حقیقتا دلم میخواد انقدر کتکت بزنم درجا به ملکوت بپیوندی، اما نمیشه!
+ یونگی پیداش کن... باید باهاش حرف بزنم.
از روی صندلی بلند شد و ادامه داد:
+ من میرم، خبر شد زنگ بزن.
با تایید یونگی از بیمارستان بیرون زد و به سمت کافهای که نزدیک بیمارستان بود رفت.
پشت میز نشست و سفارش آیس آمریکانو داد.
با آوردن سفارش سر بلند کرد و تشکر کرد.
با کنار رفتن زن چشمش از چیزی که دید گرد شد.
جونگ کوک؟
اومد بلند بشه که جکسون کنار جونگ کوک نشست و دستش رو دور شونهی کوک انداخت.
اخم های تهیونگ آروم توی هم رفت و دستاش مشت شد.
> موکا؟ علایقت تغییر کرده خرگوش کوچولو؟
خرگوش کوچولو؟ بازم تهیونگ؟! چرا یه لحضه هم ذهنش از این پسر خالی نمیشد.
+ آیگوو... خرگوش کوچولو؟
با صدای تهیونگ هردو بلند شدن و به سمتش چرخیدن.
جونگ کوک به تهیونگ که چشم هاش سرخ شده بود و بهش زل زده بود نگاه کرد.
_ ته... تهیونگ...
تهیونگ پوزخند صدا داری زد:
+ مشتاق دیدار بیبی!
نگاهش رو از روی جونگ کوک به سمت جکسون سر داد و اخم غلیظی کرد:
+ بهت چی گفته بودم کوک؟
جونگ کوک با به یاد آوردن دعوای همون شبی که جکسون رسونده بودتش سریع بین جکسون و تهیونگ ایستاد:
_ ته... تهیونگ... بزار صحبت کنیم.
تهیونگ ابرویی بالا انداخت:
+ صحبت؟
دوباره پوزخندی زد و از حواس پرتی جونگ کوک استفاده کرد.
گوشهای هلش داد و ثانیهای بعد مشت تهیونگ توی صورت جکسون فرود اومد و صدای برخوردش با زمین، با صدای جیغ بقیه یکی شد.
روی شکمش نشست و مشت دیگهای بهش زد، فریاد زد:
+ از آب گل آلود ماهی میگیری مردک؟
خواست مشت بعدی رو بزنه که جونگ کوک دستش رو محکم چسبید و نالید:
_ تهیونگ تو رو خدا... ولش کن کشتییییش.
تهیونگ سریع بلند شد که جونگ کوک ترسیده عقبکی رفت.
+ چیه؟ نگرانشی؟... نکنه از اول دلت با این بوده؟ هاااان؟
جونگ کوک سریع سرش رو به طرفین تکون داد که تهیونگ مچ دستش رو گرفت و به سمت در خروجی رفت.
جکسون سریع ایستاد و با گرفتن مچ اون یکی دست جونگ کوک نگهشون داشت.
جونگ کوک با چشم های اشکی نگاهی به تهیونگ و جکسون خشمگین انداخت.
+ ولش کن تا همینجا چالت نکردم!
> تو نمیتونی مجبور به کاریش کنی.
+ اونوقت کی اینو گفته؟
> جونگ کوک دیگه دوست نداره!
کوک نفسش توی سینهش حبس شد.
بد بیاری از این بیشتر؟!
سریع به تهیونگ خیره شد که با دیدن چشم های بسته از عصبانیتش سریع دستش رو از دست جکسون بیرون کشید و همراه با خودش تهیونگ رو بیرون آورد.
از کافه که دور شدن تهیونگ یهو ایستاد و نگهش داشت که جونگ کوک بخاطر یهویی ایستادنش به سینه تهیونگ برخورد کرد.
+ دیگه دوستم نداری نه؟
_ تهیونگ؟
+ برای همین رفتی نه؟
جونگ کوک یهو اخم کرد:
_ تو الان از من طلبکاری؟
صدای تهیونگ بالا رفت:
+ نباید باشم؟
جونگ کوک هم مثل تهیونگ گفت:
_ معلومه که نه!... این تو بودی که رژ لب روی یقه لباس دوست پسرت دیدی؟ آرررره؟
+ به خاطر همچین دلیل مسخره رفتی؟
جونگ کوک دیگه داد میزد:
_ مسخرهههه؟ خیانت مسخرهستتتت؟
تهیونگ اخم غلیظی کرد:
+ حرف دهنت رو بفهم جونگ کوک! من هیچوقت بهت خیانت نکردم.
_ پس به من لعنتی بگو اون رژ لب چه کوفتی بود!
تهیونگ کلافه دستی به صورتش کشید:
+ ای خدااا... تقصیر منه یکی میخواست باهام لاس بزنه و لبش خورد به لباسم؟
_ آهااان... تو هم انقدر بدت اومد که ساعت چهار صبح اومدی خونه.
+ جونگ کوک تمومش کنننن! من حتی شاهدم دارم... انقدر کثافط نیستم که با یکی قرار بزارم و بهش خیانت کنم!
_ اوکی... این به کنار... دیر اومدنت چی؟
+ حالم خوب نبود رفتم بار یکم آروم بشم.
جونگ کوک که حالا قانع شده بود خواست مچ دستش رو از دست تهیونگ بیرون بیاره که ته محکمتر گرفتش و کشیدش که جونگ کوک با هینی توی بغلش افتاد.
+ نوبت توعه بیبی بانی!
_ تهیونگ... مردم...
+ به درک... الان فقط بگو چرا پیش جکسون بودی؟!
_ چرا نباید باشم؟ جکی دوستمه.
تهیونگ تاکید وار گفت:
+ دوستی که بهت اعتراف عاشقانه کرده!
_ تهیییییونگ... جکسون پسر خیلی خوبیه، میدونه باهات قرار میزارم، هیچ چشم داشتی نداره.
+ عههه؟ باشه!... حالا که فکر میکنم اون رد رژ لب برای یکی از دوستای دخترم بود، دختر خوبیه.
از جونگ کوک جدا شد و راه افتاد که کوک عصبی دنبالش رفت:
_ یعنی چی این حرف؟
+ یعنی چی نداره!
_ تو که جدی نمیگی؟
+ تو چی فکر میکنی؟
جونگ کوک جلوی تهیونگ ایستاد:
_ ته ته راستش رو بگو!
تهیونگ یهو توی صورتش خم شد که جونگ کوک ترسیده به عقب خم شد:
+ دیدی؟... داری حسودی میکنی، سرخ شدی... پس خوب میفهمی چه حسی دارم بیبی!
صاف ایستاد و دوباره راه افتاد که جونگ کوک حرصی دنبالش رفت و غر زد:
_ تو... تو الان منو بازی دادی؟
تهیونگ دستاش رو پشتش قفل کرد و چیزی نگفت که جونگ کوک حرصی جیغی زد و با قدمای بلند ازش جلو زد.
خواست از خیابون رد بشه که یقهش از پشت کشیده شد و محکم به سینه تهیونگ خورد.
+ آروم بیبی.
_ به من نگو بیبی، اصن... اصن برو گمشو.
تهیونگ خندهای کرد و چیزی نگفت.
جونگ کوک با حس لبای تهیونگ روی گونهش چشم هاش گرد شد و توی خودش جمع شد.
+ اگر بدونی چقدر طعم شیرینی داری.
از حرف تهیونگ سرخ شد و با سبز شدن چراغ عابر پیاده سرفهای کرد و ازش دور شد.
تهیونگ قهقهای زد و دنبالش دوید:
+ یااا؟ ما که بیشتر از این پیش رفتیم، خجالتت چیه؟
***
: سرگرد کیم؟ کاراگاه کیم اومدن.
جین؟ اینجا چیکار میکرد.
با کنار رفتن سروان، جین با لبخند قشنگش معلوم شد و وارد اتاق شد.
بعد رفتن سروان سریع پرده ها رو مرتب کرد و از قفل بودن در مطمئن شد.
نامجون متعجب لب زد:
" جینی؟ چیشده؟
جین سریع کنار نامجون ایستاد و از توی کیفش پوشهای رو در آورد.
جلوی نامجون گذاشت و بازش کرد:
' بفرما... نتیجه جون کندن این چند ماهه بنده!
نامجون کنجکاو به برگه جلوی خیره شد.
با دیدن اسم کانگ موهیول سریع ایستاد و روی میز خم شد.
با خوندن هر خط چشم هاش گرد تر میشد.
صاف ایستاد و به جین که مغرور بهش خیره بود نگاه کرد:
" جین؟... اینارو از کجا گیر آوردی؟
جین ابرویی بالا انداخت و گفت:
' خودت خوب میدونی من همه جا جاسوسای خودم رو دارم.
نامجون خندهای کرد و خوشحال برگه رو دستش گرفت:
" وای... وای... ریز به ریز حسابای کانگ دستمونه... میدونی چقدر جلو افتادیم؟
جین خندهش رو خورد و جدی گفت:
' تا چه حد میخوای پیش بری؟
نامجون نگاهی بهش انداخت و برگه و پوشه رو توی کیف خودش گذاشت:
" قضیه دستور به قتل رسوندن تهیونگ... مدارکش اوکی شده، اما من اینو نمیخوام.
ایندفعه کامل به سوکجین کنجکاو، زل زد:
" کانگ تا دلت بخواد جرم کرده... میخوام همشون رو، رو کنم، یه سریاش رو بابام مدرک جمع کرده بود، مونده بقیهش که... فکر کنم مدارک دست تهیونگ کمک زیادی بکنه.
کیفش رو بست و سوییچش رو برداشت:
" ماشینت رو بزار میگم بچه ها بیارنش.
در اتاقش رو پست سرشون قفل کرد و از اداره بیرون زدن.
پشت فرمون که نشست همزمان با راه انداخت ماشین گفت:
" جونگ کوک باید به یه نحوی از اون برج بیرون بیاد.
' اینطوری باید همه چیزو بهش بگیم.
" هووف... برای همین چند روزه دارم فکر میکنم تا یه راه درست پیدا کنم، اما نمیدونم... جونگ کوک برای تهیونگ خیلی ارزش داره، دونسنگ جدیدمونه... نمیخوام اتفاقی براش بیوفته.
***
سوار ماشین که شد نامجون با دیدن چهره جدیش ابرویی بالا انداخت:
" چیزی شده؟
+ برو به آدرسی که میگم.
نامجون سری تکون داد و بی حرف راه افتاد.
رو به روی سولهای پارک کرد و به سمت تهیونگ چرخید:
" تهیونگ؟ اینجا کجاست؟
+ میفهمی هیونگ.
از ماشین پیاده شد و به سمت سوله رفت.
با ورودشون همهی افراد داخل سوله ایستادن و با دیدن تهیونگ به خط شدن و تا کمر خم شدن.
: خوش اومدید رئیس کیم.
نامجون با این حرف ابرو هاش بالا پرید و به سمت تهیونگ چرخید:
" تهیونگ تو...
+ آره هیونگ، همونیه که فکر میکنی.🖤🖤🖤🖤...
هشتگ... خماری حس قشنگیه😔🤏🏼...
خببب... اینم از این پااااارت
حقیقتا برای جر و بحث تهکوک توی خیابون مردم🥲...خببب... داریم کم کم وارد جنگ فیک میشیم🚶🏼♀️
قربون شما... منم دوستون دارم😔🤣🤏🏼ووت و نظر یادتون نره که تک تکشووون قوت قلبه🥺
و مثل همیییشههه... مرسی از حمایتاتون💋
![](https://img.wattpad.com/cover/285438666-288-k291288.jpg)
YOU ARE READING
Remember(vkook)
Fanfictionخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...