سونگ کمی آب دهنش رو قورت داد و به اطرافش نگاه کرد، با دیدن نامجون که خیلی جدی دست به سینه، دورتر ازش به دیوار تکیه داد بود و نگاهش میکرد آب دهنش رو قورت داد:
: من نمیدونم پسر جون، میخوام خونهم رو بفروشم.
_ آقای سونگ خواهش میکنم، من تا آخر هفته هیچ کاری نمیتونم بکنم.
سونگ صداش رو بلند کرد:
: ای باااابااا، این مشکل توعه، پولتم که دادم، آخر هفته میام کلید رو تحویل میگیرم.
و بی توجه به التماس های کوک رفت.
جونگ کوک با بیچارگی نگاهی به پاکت بزرگ پول انداخت، با این پول کجا میخواست بره؟
سونگ که به نامجون رسید وارد کوچه شدن و نامجون خشن پرسید:
" خب؟
: گفتم بلند شه.
" شک که نکرد؟
: نه قربان... فقط...
نامجون حرفش رو قطع کرد:
" نگران نباش، ولی حواسم بهت هست، یک بار دیگه همچین غلطی کنی یه راست میفرستمت هلفدونی، فهمیدیی؟
: بله بله، متاسفم.
" پول رو میزنم به کارتت، ما دیگه کاری نداریم، راستی...
سونگ ترسیده نگاهش کرد که نامجون آروم ولی جدی گفت:
" اگر کسی از این اتفاق بویی ببره، بفهمه اون دوتا پسر از اون خونه بلند شدن، قسم میخورم دو ساعته گیرت بیارم.
سونگ تند تند سر تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
نامجون سوار ماشین شد و راه افتاد.
' چیشد؟
نیم نگاهی به صحفهی ماشین که نشون میداد با جین در تماسه انداخت:
" صاحاب خونهش رو مجبور کردم بلندشون کنه.
' الان باید چیکار کنیم؟
" باید هرجوری که شده از اون محله لعنتی ببریمشون، کسی نباید چیزی بفهمه.
' جونگ کوک مغروره، با پولی که داره بهش خونه نمیدن.
" اونش با من.
***
تهیونگ نگاهی به جونگ کوک که الان دو ساعتی میشد روی کاناپه از شدت خستگی بیهوش شده بود انداخت، خوب میدونست جونگ کوک دو سه روزیه بعد از کارش دنبال خونه میگرده، توی این منطقه هیچکس بهشون خونه نمیداد و مجبور بود توی سئول دنبال خونه بگرده اما پولش کفاف نمیداد.
نگاهی به حساب بانکیش انداخت، امروز سوکجین باهاش قرار داد کوچیکی بست و پول زیادی بهش داد.
+ جونگ کوک؟ جونگ کوک نمیخوای بیدار بشی؟
_ هوممم، بزار بخوابم ته ته.
ته ته؟ چرا دلش قیلی ویلی رفت؟ چرا انقدر کیوت گفت؟ تهیونگ چه مرگش شده بود؟
آب دهنش رو پر سر و صدا قورت داد:
+ نمیشه جونگ کوک، بسه، زیاد خوابیدی، پاشو باهات حرف دارم.
جونگ کوک کلافه سر جاش نشست که تهیونگ با دیدن قیافه خواب آلود و موهای ژولیدهش لبخند بزرگی زد.
_ بفرما؟ چیکارم داری؟
+ چقدر پول لازم داری؟
کوک چشم غرهای بهش رفت و بلند شد، درحالی که به سمت یخچال میرفت تا یه بطری آب برداره و گلوی کویر مانندش رو نجات بده غر زد:
_ چیکار داری؟ خودم جورش میکنم، تو نگران نباش.
+ من بهت میدم.
کوک بعد خوردن چند قلپ آب در بطری رو بست و دست به کمر شد:
_ من نیازی به پولت ندارم مستر کیم، گفتم که... جورش میکنم.
+ چطوری؟ سه روز دیگه مهلت داریم.
_ تهیو...
پرید وسط حرفش و جدی گفت:
+ من الان به پول نیازی ندارم کوک... بعدا بهم برمیگردونی، میزنم حسابت.
و بطری رو از دست جونگ کوک چنگ زد و در حالی که سر میکشیدش به اتاق رفت.
کوک با چشم های گرد شده به در بستهی اتاق خیره شد.
بوسه غیر مستقیم؟
جونگ کوک سریع سرش رو به طرفین تکون داد:
_ چی میگی کوک؟ توهم زدی؟ بوسه؟ وات دا...
با باز شدن در اتاق لبش رو گزید و پشتش رو به تهیونگ کرد.
با حس گرمایی روی گردنش نفسش توی سینه حبس شد.
تهیونگ از پشتش خم شد سیبی رو از روی اپن برداشت.
+ سیب میخواستم.
با رفتن تهیونگ تازه فهمید باید نفس بکشه.
نفس نفس زنان نالید:
_ چه مرگته کوک؟ قلبت داره میاد تو حلقت مردک.
***
~ عجیب نیست؟
جونگ کوک نگاهی به جیمین انداخت و کمی دیگه از آمریکانو توی دستش رو خورد.
_ چی؟
~ نامجون و جین... تا شما اومدید سئول و مستقر شدید، اونا هم اومدن سئول، حتی گل فروشیشونم آوردن سئول.
_ بیخیال هیونگ، ندیدی سوکجین هیونگ گفت نامجون هیونگ رو مجبور کرده؟
جیمین خواست حرفی بزنه که گوشیش زنگ خورد.
جواب داد:
~ جانم یونگی؟... چی؟
کوک با شنیدن لحن ترسیده جیمین برگشت:
_ چیشده؟
~ الان میایم، فعلا.
قطع کرد و بلند شد:
~ پاشو جونگ کوک.
_ خب چیشده؟
جیمین نگران لب زد:
~ تهیونگ بیمارستانه.
سوار ماشین که شدن کوک ترسیده پرسید:
_ چرا؟ چیشده؟
~ نمیدونم، یونگی گفت بریم بیمارستان.
تا به بیمارستان برسن جونگ کوک فقط ناخوناش رو میجوید.
تا ماشین پارک شد اجازه نداد جیمین هم پیاده بشه، سریع به سمت بیمارستان رفت.
با دیدن یونگی به سمشن دوید و با نفس نفس گفت:
_ چیشده هیونگ؟ تهیونگ کجاست؟ خوبه؟
^ آرومتر بچه، آره، تهیونگ حالش خوبه، فعلا بیهوشه.
_ خ... خب چیشده؟
یونگی پرونده رو به سمت پرستار گرفت و دستاش رو توی جیبش کرد.
همونطور که به سمت اتاق تهیونگ میرفتن جواب داد:
^ درست نمیدونم، وقتی آوردنش بیهوش بود، کسی که باهاش بود میگفت سرش رو گرفته بوده، به احتمال زیاد همون خاطراتشه، آزمایشاش که خوب بود.
کوک جلوی یونگی ایستاد و نگران لب زد:
_ قراره همیشه درد بکشه؟
یونگ لبش رو توی دهنش کشید و گفت:
^ ببین جونگ کوک، برگشتن خاطرات گاهی به سرعته و گاهی هم مثل تهیونگ تیکه تیکهست، ممکنه تهیونگ بعدا همه چیز یهو یادش بیاد، نمیشه فهمید، قطعا وقتی یهو یه چیزایی به ذهنت هجوم بیاره مغزت درد میگیره، این عادیه.
_ قبلا توی خونه هم اینطوری شد ولی نزاشت زنگ بزنم بهت، خیلی درد کشید ولی بیهوش نشد.
یونگی پوفی کشید.
^ خیلی مواظبش باش، اگر یهو وسط خیابون اینطوری بشه و ماشین بهش بزنه، خب... خطرناکه!
جیمین دوان دوان خودش رو بهشون رسوند و عصبی لب زد:
~ جونگکوکا؟ هفت ماهه به دنیا اومدی؟ نمیتونی یه دو دقیقه صبر کنی منم بیام؟
کوک شرمنده نگاهش کرد که یونگی خنده کنان بوسه ای روی گونهی جیمین کاشت:
^ حرص نخور بیبی، ترسیده بود.
وارد اتاق تهیونگ که شدن جونگ کوک با دیدن صورت رنگ پریدهی تهیونگ دلش ریش شد و به سرعت بهش نزدیک شد.
لب زد:
_ حتما خیلی درد کشیدی.
جیمین و یونگی به همدیگه نگاه کردن و لبخند زدن.
~ من و یونگی میریم اتاقش، فعلا.
وقتی رفتن و جونگکوک با تهیونگ تنها شد.
کنارش روی صندلی نشست و زل زد به چشم های بسته پسر!
+ آ... ب.
با صدای ته سریع سر بلند کرد.
_ به هوش اومدی؟
+ آ... آب.
جونگ کوک سریع براش لیوانی آب ریخت و کمک کرد بخوره.
_ حالت خوبه تهیونگ؟ چیشد یهو؟
ته سرش رو به سمت کوک چرخوند و لب زد:
+ خستهم جونگ کوک.
رنگ نگاه کوک غمگین شد، از اینکه نمیتونست کاری کنه عصبی بود.
+ کلی سوال توی سرمه، ولی هیچکدوم جوابی ندارن.
_ ایندفعه چی دیدی؟

VOCÊ ESTÁ LENDO
Remember(vkook)
Fanficخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...