سلااااام، گفتم بیام پارت بزارم، سورپرااااایز🦦
______________
^ جونگ کوک؟... تو پلیسی؟ یا کاراگاهی؟
_ هیونگ! میدونی اگر بشه فهمید چه کمکی به تهیونگ کردیم؟
^ مگه ندیدی گفت کسی رو نداره؟
_ هیونگ خوبه خودت دکتریا، تهیونگ چیزی جز این اتفاق یادش نیست، از کجا معلوم؟
یونگی کمی فکر کرد و گفت:
^ من نمیتونم پیگیرش باشم کوک، انقدر سرم توی بیمارستان شلوغه که یادم میره چیزی بخورم، جیمین هم سرگرم شعبه جدید رستورانشه.
_ خودم پیگیر میشم.
^ من که هرچی بگم تو کار خودت رو میکنی، خیله خب.
جونگ کوک سریع از جاش بلند شد و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:
_ فعلا هیونگ.
***
تقهای به در زد و وارد اتاق شد.
قهوه ها رو جلوی مهمون ها و رئیسش گذاشت و منتظر اجازه کانگ شد.
» خب؟ مطمئنی تمومه؟
: بله قربان، مطمئنیم.
» بهتره حرفت درست باشه، چون اگر درست نباشه، قبل از اینکه برای من دردسر بشه، خاندانت رو نابود میکنم... میتونی بری جونگ کوک.
چشم آرومی گفت و در رو بست.
چی بود که برای کانگ دردسر میشد؟
> جونگ کوک؟
با صدای جکسون از افکاراتش بیرون اومد و گفت:
_ بله جکی؟
> هنوزم نمیخوای بیای؟
کلافه به جکسون نگاه کرد، ایده بدی نبود، میتونست تهیونگ رو هم ببره.
_ خیله خب میام.
> هوووف، نمیشد زودتر اوکی میدادی؟ من بدبخت یک هفتهست دارم بهت میگم.
_ شرایط جور نمیشد.
> اووو، نکشیمون رئیس جمهور.
_ نمیاما!
جکسون با شنیدن تهیدید کوک سریع گفت:
> اوکی اوکی، چرا عصبی میشی؟
کوک کمی فکر کرد و آروم پرسید:
_ میگم جکی؟
جکسون همونطور که با برگه های توی دستش بازی میکرد زمزمه کرد:
> هوووم؟
_ اخیرا، آقای کانگ کاری کرده؟
سرش رو بالا آورد.
> چطور؟
کوک سریع تکیه داد:
_ هیچی، همینطوری.
> فکر نکنم، به هرحال اگر به گروه مربوط باشه، بدون اجازه بقیه سهامدار ها نمیتونه کاری کنه.
_ منظورم خارج از اینجاست، چیز خاصی ازش ندیدی؟
> خاص؟... نه، فقط این جدیدا خوشحاله و کمتر پاچه میگیره، معلوم نیست باز مخ کدوم دختر بخت برگشتهای رو زده.
هردو از حرف جکسون خندیدن.
> برات آدرس کلاب رو میفرستم، بیای ها، مگر نه میکشمت.
کوک اداش رو در آورد که جکسون رفت.
تایم کارش که تموم شد سریع به سمت خونه رفت.
با دیدن تهیونگ که روی کاناپه لم داده و پفیلا میخورد خندید و گفت:
_ پاشو بریم بیرون.
تهیونگ سیخ سرجاش نشست:
+ کی اومدی؟
_ همین الان، پاشو دیگه.
+ کجا میریم؟
کوک در حالی که لباس هاش رو عوض کرده بود از اتاق بیرون اومد و لباساش ته رو توی بغلش پرت کرد:
_ خرید، میخوام شب ببرمت کلاب، لباسای منم برات تنگه، پاشو دیگه، هنوز من رو نگاه میکنه.
+ آ... آخه، من پولی ندارم.
_ کی ازت پول خواست؟ تو ماشینم.
و از خونه خارج شد.
تهیونگ اخم غلیظی کرد؛ از اینکه با وجود دو سال اختلاف سنی، باید یه پسر کوچیکتر خرجش رو بده، به شدت عصبانی بود.
سوار ماشین که شد کوک به سمت مرکز خرید سئول راه افتاد.
کل زمان خرید، تهیونگ ساکت بود و فقط اخم کرده بود.
کوک کلافه پوفی کشید و غر غر کرد:
_ هی؟ کیم تهیونگ؟ میخوای همش عین برج زهرمار باشی؟
تهیونگ اخمش رو محو کرد و گفت:
+ تموم شد؟
_ بله، اما چه خریدی؟ همش رو من انتخاب کردم.
+ مهم نیست، بریم؟
_ بریم، کم کم باید کلاب باشیم، جکسون موهام رو میتراشه اگر دیر کنم.
سوار ماشین شدن و به سمت کلابی که جکسون آدرسش رو فرستاده بود رفتن.
جکسون با دیدن جونگ کوک و پسر غریبهای خندید و به سمتشون اومد:
> اووو، ببین کی اینجاست، آقای جئون.
_ کم مزه بریز جکی، کیا هستن؟
> چون میدونم جلوی غریبه ها معذب میشی، فقط همکار هایی که باهاشون دوستیم رو دعوت کردم.
_ خوبه.
جکسون نگاهی به پسر قد بلند کنار کوک انداخت و گفت:
> معرفی نمیکنی؟
کوک نگاهی به ته انداخت و ته رو کمی جلو هول داد:
_ اوه... جکسون، ایشون تهیونگه، کیم تهیونگ، دوستم، تهیونگ این باباقوری هم همون دوستمه که همکارمه و همش غر غر میکنه.
> یاااا؟ جونگ کوکا؟ تنت میخاره؟
به سمت تهیونگ چرخید و دستش رو جلو برد:
> جکسون وانگ هستم، خوشبختم.
ته هم سریع دستش رو فشرد.
+ کیم تهیونگ هستم، همچنین.
جکسون نگاهی به کوک انداخت:
> بارمن منتظرته کوک.
جونگ کوک خندید و هر سه به سمت بارمن رفتن.
_ لطفا یه جام از کم درصد تریناتون و یه دونه هم ویسکی بدید.
: چشم.
> کم درصد؟
کوک اشارهای به ته کرد:
_ تهیونگ نباید قوی بخوره.
> چرا؟
+ چون بدنم هنوز ضعف داره.
جکسون به کوک نگاه کرد که کوک با اشاره بهش گفت بعدا توضیح میده.
> تا شما یکم بخورید میرم پیش بچه ها، یادت نره بیای کوک!
جکسون که رفت بارمن جام ها رو جلوی تهیونگ و جونگ کوک گذاشت.
+ زیاد مست نکن، مست باشی کی میخواد برمون گردونه؟
_ ظرفیتم بالاست، بخور.
و کمی از جامش رو سر کشید.
تهیونگ هم مشغول خوردن شد که کوک گفت:
_ من میرم پیش دوستام، اگر خواستی بیا.
+ اوکی.
جونگ کوک که به دوستاش رسید یونجون «بچه ها یونجون، یونجون از تی اکس تی نیست، کاملا تخلیه» دستش رو دور گردنش حلقه کرد و گفت:
/ یااا؟ پسره احمق چرا عین سوزن شدی توی انبار کاه؟
یکی دیگه از دوستاش هم به طرفداری گفت:
: آره، چند هفتهایه دیگه سراغمون رو نمیگیری، جکی میگفت الان رو هم به زور قبول کردی.
کوکی به سختی از زیر دست یونجون فرار کرد و با نفس نفس گفت:
_ ببخشید بچه ها، خیلی سرم شلوغ بود.
/ اون پسره که همراهت بود کیه؟ لامصب عجب تیکه ایه.
کوک ناخودآگاه اخم کرد و غرید:
_ چشمات رو درویش کن یونجون.
/ اووووو، دوست پسرته؟
_ نخیر، دوستمه.
> هی هی بچه ها! ما جمع نشدیم بزنیم تو سر و کله همدیگه، اومدیم خوشی کنیم.
_ هوووف، برای همین همیشه از کلاب متنفر بودم، که چی؟ بخوری و برقصی؟ مسخرهست!
/ خودت میدونی ملت توی کلاب چیکار میکنن، ولی از اونجایی که تو جزئه عجایب خلقتی و نمیفهمم چرا انقدر سفت گرفتی، بهت خوش نمیگذره.
_ تمومش کن یونجون!
/ خب چرا؟ تو با این فیس و هیکلی که داری کلی دختر و پسر هستن که حاضرن برای یه شب باهات بودن همه چیزشون رو بدن، تو خری.«خر عمهته :|»
کنترلش از دستش خارج شد و چنان فریادی زد که کل افراد توی کلاب، به خصوص تهیونگ، بهش نگاه کردن:
_ گفتم تمومش کن یونجون.
یونجون متعجب تک خندهای کرد:
/ خیله خب... چرا جوش میاری؟
جکسون که اوضاع رو قمر در عقرب دید تندی دست جونگ کوک رو چنگ زد و از جمع دورش کرد، هیچ چیز اونطوری که میخواست پیش نرفته بود!
> آروم باش کوک.
کوک عصبی نگاهش کرد و غرید:
_ توعه لعنتی میدونی من از این بحث متنفرم، میدونی چرا نزدیک هیچ بنی بشری نمیشم، چرا جلوش رو نگرفتی؟
> خودت که یونجون رو میشناسی، این پسر زیادی کله شقه.
چشم غره ای رفت و لب زد:
_ بهتره جلوشو بگیری، تا یوقت مشتم تو فیس رفیقت فرو نره.
و باقی مونده ویسکیش رو سر کشید.
***
جام توی دستش رو تکون میداد و هر از گاهی یکم ازش سر میکشید.
با صدای بلند شکستن چیزی ترسیده بلند شد و به سمت منبع صدا چرخید.
با دیدن جونگ کوک و پسری که درگیر شده بودن به سرعت به سمتشون رفت.
_ ولم کن جکسون، خیلی کثیفی یونجون، بیشرف میخواستی دست درازی کنی؟
/ حرف دهنت رو بفهم، اصلا به تو چه مربوط؟ زندگی خودمه.
جونگ کوک یهو از دست جکسون فرار کرد که تهیونگ ناخودآگاه جلوش وایساد و بازو هاش رو گرفت:
+ آروم باش کوکی.
_ برو اونور ته، باید یکی حالیش کنه که آدما حریم شخصی دارن.
یونجون پوزخند تمسخر آمیزی زد:
/ ببین کی اینو میگه.
کوک اومد به سمتش بره که تهیونگ محکمتر گرفتتش و رو به یونجون داد زد:
+ نمیتونی دو دیقه خفه خون بگیری؟ میخوای بمیری؟
با شل شدن کوک توی دستاش سریع به کوک نگاه کرد.
پهلوش رو گرفته بود و صورتش از درد جمع شده بود.
+ هی؟ جونگ کوک؟ خوبی؟ چیشد؟
کوک میون دردش نالید:
_ هیچی... بریم، نمیخوام حتی یه ثانیه هم پیش این مرتیکه باشم.
سوار ماشین که شدن، جونگ کوک خواست راه بیوفته که با درد شدیده توی پهلوش آخ بلندی گفت.
+ یا، یا! وایسا زنگ بزنم به یونگی، نمیتونی رانندگی کنی.
_ نمیخوا...
وسط حرفش پرید و غرید:
+ میخوای به کشتنمون بدی؟
گوشی کوک رو برداشت و بین شماره ها دنبال شماره یونگی گشت.
با پیچیدن صدای خواب آلود یونگی توی گوشش گفت:
+ یونگی؟
یونگی با شنیدن صدای تهیونگ هوشیار شد و روی تخت نشست:
^ چیشده تهیونگ؟
+ میتونی بیای...
نگاهی به اسم کلاب انداخت:
+ کلاب استار؟
^ چیزی شده؟
جیمین هم از خواب پریده بود و ترسیده منتظر بود.
تهیونگ نگاهی به کوک که روی صندلی ولو شده بود انداخت:
+ جونگ کوک با دوستش دعواش شد، الانم پهلوش رو گرفته، نمیتونیم جایی بریم، منم رانندگی بلد نیستم.
^ خیله خب، الان میایم.
تماس که قطع شد ته نگاهی به کوک انداخت:
+ بهتر نیست صندلیت رو دراز کنی؟
_ حالم خوبه، تو پیاز داغش رو زیاد کر آخ.
تهیونگ اداش رو در آورد و غر زد:
+ آره، حالت خوبه، حتما منم دارم به خودم میپیچم، چطوری زدت که اینطوری شدی؟
_ با مشت زد، چیزی نیست.
+ بلد نیستی کتک بزنی؟ صورتت رو دیدی؟ یه بادمجون خوشگل زیر چشمات کاشته.
جونگ کوک چشم هاش رو گرد کرد و با تعجب گفت:
_ بله؟ من بلد نیستم؟ ندیدی چطوری شده بود؟ ولم میکردن کشته بودمش.
ته که میدونست الان کوک عصبیه سعی کرد نخنده.
+ آره آره، له شده بود.
صورتش رو به سمت شیشه چرخوند و زمزمه کرد:
+ لجباز.
_ یااااا؟ کیم تهیونگ؟ دارم میشنوما!
صداش رو بلند کرد:
+ منم گفتم بشنوی جناب.
با پارک شدن ماشین یونگی جلوشون تهیونگ از ماشین پیاده شد.
یونگی و جیمین هردو پیاده شدن و به سمتشون اومدن، یونگی بدون حرفی در سمت جونگ کوک رو باز کرد، تهیونگ و جیمین هم دورش جمع شدن.
^ من نباید دو ساعت تنهات بزارم نه؟ هربار باید یه دردسر بسازی بچه؟
_ ببخشید هیونگ.
^ جیمین؟ تو تهیونگ رو ببر، منم جونگ کوک رو میارم، چیز خاصی نیست، کوبیده شده، میریم خونه.
_ هیونگ؟ خونه خودم...
^ حرف نزن فسقلی، همینطوریش باید جواب نونات رو بدم.
تهیونگ و جیمین سوار ماشین یونگی شدن و یونگی بعد عوض کردن جای کوک پشت فرمون نشست و راه افتادن.
^ برای چی دعواتون شد؟
کوک نیم نگاهی بهش انداخت و خسته لب زد:
_ از اولش که اومدم رفته بود رو مخم، آخرشم میخواست به یه دختره دست درازی کنه که درگیر شدیم.
^ با چی رفته بود رو مخت؟
_ مهم نیست.
^ جونگ کوک؟... من خوب میدونم تو چقدر بچهی آرومی هستی، به جز زمان هایی که کسی اذیتت کنه، بگو چیشده.
_ دنیل...«اینجا منظور از دنیل، کانگ دنیل نیست!»
یونگی کلافه نفسی کشید، این پسر همه چیز رو خراب کرده بود.
^ هنوز یادشی؟
جونگ کوک خنده تلخی کرد:
_ چطوری از یادم ببرم؟ بازیای که باهام کرد رو چطوری از یاد ببرم؟
^ جونگ کوک! اون پسر رفته، خیلی وقته، حتی توی کره هم نیست.
_ هیونگ؟ چرا وقتی فهمیدی دارم عاشقش میشم نزدی توی دهنم؟ چرا جلوم رو نگرفتی؟
^ فکر کردی میتونستم؟ فکر کردی عشق، حرف حساب حالیشه؟
کوک چیزی نگفت که یونگی با جدیت گفت:
^ باید به یکی نزدیک بشی.
_ نمیتونم.
^ جونگ کووووک، همهی آدما مثل دنیل هرزه نیستن، بفهم... بالاخره که چی؟ تو الان بیست و چهار سالته، میفهمی؟ تا کی میخوای بخاطر یه اشتباهی که هشت سال پیش اتفاق افتاده، خودت رو سرکوب کنی؟
_ اگر ایندفعه هم عاشق بشم و ضربه ببینم چی؟ تو میای قلب منی رو که دیگه توان ندارم رو سرهم میکنی؟
^ کوک... اگر برای زندگیت ریسک نکنی، زندگی دیگه ارزشی نداره.
_ تمومش کن هیونگ، ترجیح میدم فعلا بهش فکر نکنم.
^ حتی اگر از عاشقی فرار کنی... نمیتونی جلوی قلب، مغز و روحت که به تصرف اون فرد در اومده رو بگیری.
تا رسیدن به خونه، دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد، ولی توی سر جونگ کوک جنگ و دعوایی بود که باعث سردردش شده بود.
با کمک یونگی روی تخت دو نفرهای نشست که جیمین و تهیونگ وارد اتاق شدن.
جیمین دو دست لباسی که همراه با خودش آورده بود رو روی تخت گذاشت:
~ گشاد ترین لباسامون رو آوردم، چیزی میخورید؟
+ من چیزی نمیخوام، همینطوریش خیلی زحمت دادم.
~ کیم تهیونگ؟ تو زحمت نیستی، تو حالا رفیق منی، درست صحبت کن!
چنان با جدیت گفت که تهیونگ دیگه نتونست چیزی بگه.
_ مرسی هیونگ، منم چیزی نمیخورم.
یونگی با بند و بساطش وارد اتاق شد و روی پاتختی گذاشتشون.
مشغول ضد عفونی کردن زخم های کوک شد، بی توجه به جونگ کوک که داشت بخاطر فشار دست یونگی و بتادین شهید میشد گفت:
^ جیمین؟ میشه یه کاسه آب گرم و حوله بیاری؟
_ آیییی، هیونگ تو رو خدا...
^ هیشش، حرف بزنی بیشتر فشار میدم، تا تو باشی بروسلی بازی در نیاری.
_ آی آی، اوماااااا.«بمیرممم برات🥲»
+ یونگی؟ الان بیهوش میشه ها!
^ نمیشه، خیر سرم دکترم... ای بابا، چقدر وول میخوری کوک، تموم شد.
خون های روی صورتش رو با حوله نم دار تمیز کرد و خمیازه کشید که کوک شرمنده گفت:
_ ببخشید، مجبور شدید از خوابتون بزنید.
یونگی همونطور که دست جیمین رو میکشید تا از اتاق خارج بشن بلند گفت:
^ نگران نباش... جبران میکنی، شب بخیر.
+ هی... من کجا بخوابم؟
قبل بستن در اتاق پوکر نگاهش کرد و گفت:
^ همینجا، همین یه اتاق اضافی رو داریم.
با تنها شدنشون تهیونگ نگاه معذبی به کوک که توی در و دیوار گم شده بود انداخت و سریع یه دست لباس برداشت:
+ من... من میرم لباسم رو توی حموم عوض کنم.
سریع وارد حموم شد و در رو بست؛ نگاهی به صورت سرخش انداخت و لب زد:
+ چته ته؟ آروم باش پسر.
لباسش رو که عوض کرد از حموم بیرون اومد، کوک هم با لباس های جدید روی تخت دراز بود.
بالشتش رو برداشت که مچش اسیر دست کوک شد:
_ کجا؟
+ روی زمین.
_ دیوونه شدی؟ زمین سرده، میخوای خشک بشی؟
+ خب، کجا بخوابم؟
_ تخت به این بزرگی، همینجا بخواب.
+ هان؟
_ ساعت از دوازده میگذره ویندوزت خاموش میشه ها، همینجا بخواب.
و زیر پتو رفت و چشمهاش رو بست.
تهیونگ به ناچار بالشت رو سر جاش گذاشت و دراز کشید.
***
جیمین مشغول درست کردن پنکیک بود که دستی دور کمرش حلقه شد و بوسه آرومی روی گردنش نشست.
خندید و گفت:
~ بیدار شدی؟
_____________
خداوکیلی آتیش زدم به مالم🙂 چقدر زیاد شد این پارت🚶🏼♀️🚶🏼♀️
گفتم حالا که تولد جیمینیه بیام پارت بزارم براتون... خب دیه آرمیون، خدافظ شما تا شنبه🤡
KAMU SEDANG MEMBACA
Remember(vkook)
Fiksi Penggemarخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...