لبخند شیطانی به جیمین زد که جیمین لرزید و به بازوی دوست پسرش چنگ انداخت:
~ یونگیا؟... من خوب این لبخندای جونگ کوک رو میشناسم، پشیمون شدم اصن... بریم بیرون بهتون دوکبوکی و کیمباب بدم.
اومد بلند بشه که همه خندیدن و یونگی دوباره نشوندش.
^ بشین بببی!
~ نمیبینی لبخندای شیطانیش رو؟ از چشماش داره شرارت میباره... من میدونم... این بشر میخواد امروز منو ورشکسته کنه.
جونگ کوک خندهای کرد و گفت:
_ هیووونگ... دلت میاد؟ من به این مظلومیی.
چشاش رو مظلوم کرد که جیمین آیش حرصی ای گفت.
جونگ کوک که حواس جیمین رو پرت دید سریع ایستاد و گفت:
_ لیدیز اند جنتلمن، توجه توجه...
توجه همه که بهشون جذب شد تهیونگ با بیچارگی پیشونیش رو مالید و خندید، جیمین روی صندلی ولو شده بود، زهرش رو ریخت!
_ امشب همتون مهمون پارک جیمین، مدیر رستوران هستید.
صدای دست و جیغ بلند شد که تهیونگ خنده کنان جونگ کوک رو نشوند.
جیمین در حالی که یونگی نگهش داشته بود تا نره و جونگ کوک رو نکشه گفت:
~ از کیسه خلیفه میبخشییی؟ دیگه جدی جدی ورشکسته شدمممم.
حرصی به تهیونگ خیره شد و گفت:
~ چطوری عاشق این گودزیلا شدی؟!... مواظب نگاهاش باشا، یه نگاه گربه شرکی تحویلت میده پلک میزنی میبینی بدبخت شدی.
همه بجز جونگ کوک و جیمین قهقهای زدن که کوک حرصی تهیونگ رو بغل کرد و لپش رو به لپ ته چسبوند:
_ نخیرشم... اصلا چیکار به دوست پسر من داری؟ ته ته اصلا توجه نکن.
محکم گونه تهیونگ رو بوسید که همشون صدای اعتراضشون بلند شد و تهیونگ بازم خندید.
نامجون خندید و گفت:
" یکم آروم بگیرید، عین موش و گربه به جون همدیگه افتادن!
سر چرخوند که با دیدن قیافه مظلوم جین متعجب گفت:
" هوم؟
لباش رو غنچه کرد که نامجون نتونست تحمل کنه و دو دستی سر جین رو چسبید و لباش رو محکم روی لبای جین کوبید.
^~+_ یااااااا!
از همدیگه که جدا شدن جونگ کوک نچ نچی کرد:
_ هیونگ خجالت بکش، سنی ازت گذشته.
یهو جین از پشت میز بلند شد که جونگ کوک خنده کنان فرار کرد.
دور تا دور میز میچرخیدن و جیغ و داد میکردن.
' وایسا تا حالیت کنم کی سنی ازش گذشتههههه، وایسااااااا.
_ نامجون هیووونگ؟ چطوری جیغ جیغاش رو تحمل میکنیییی؟ بگیرررررش.
' ساکت شو زلزلهههه، دلم به حال تهیونگ بدبختتت میسوزههه.
_ خب راست میگم دیگه، بالاخره شما سرد و گرم روزگار رو چشیدی.
جین در حالی که دنبالش میدوید بی توجه به خنده ها پسرا و بقیه مردم جیغ زد:
' میکشمت جونگ کووووووک.
یهو نامجون و تهیونگ بلند شدن و دستشون رو دور کمر دوست پسراشون حلقه کردن تا دیگه ندون.
+ آروم بیبی.
" تو ببخشش جینی.
_ یاااا؟ من کاری نکردم که ببخشتم، حقیقت...
تهیونگ با خنده جلوی دهنش رو گرفت و نشوندش.
جیمین کلاه هودیش رو بیشتر جلو کشید و نالید:
~ دیگه دعوتتون نمیکنم، هرچی ابهت داشتم پرید، اِی خدا!
یونگی خندید و گارسون رو صدا زد.
بعد اینکه سفارش دادن تهیونگ نگاهی به دوست پسرش انداخت.
از خستگی به شونهشتکیه داد بود! حسابی امروز شیطنت کرده بود!
خواست بگه:
+ اگر خستهای بریم خونه.
که تا غذا رو آوردن جونگ کوک سیخ نشست و مشغول شد.
خندید و خودشم مشغول اسپاگتی جلوش شد.
با تموم شدن غذاشون، همگی راهی خونه هاشون شدن.
نامجون و جین هم بعد رسوندن تهیونگ و جونگ کوک به خونه خودشون رفتن.
تهیونگ بعد برداشتن به دست لباس و حوله از اتاق بیرون اومد که با دیدن جونگ کوک که روی کاناپه خوابش برده بود لبخندی زد.
به حموم رفت تا قبل خواب دوشی بگیره.
***
با تردید به گوشیش خیره شد، باید زنگ میزد؟
نفسی گرفت و روی دکمه سبز رنگ رو لمس کرد.
لبش رو گزید و منتظر موند.
با پخش شدن صدای جونگ کوک توی ماشین نفسش رو آزاد کرد:
_ سلام هیونگ.
& سلام کوکی... خوبی؟
_ آره، عالیهم... چیشده جدیدا زیاد سراغم رو میگیری؟!
خندید و گفت:
& میخوای دیگه زنگ نمیزنم.
_ نه منظورم این نبود... یه دقیقه، نامجون هیووونگ؟ به اون دوست پسر لجبازت بگو ناهار بمونید.
با شنیدن اسم نامجون لبخندش محو شد، چی؟!
_ خب میگفتی هیونگ.
& جونگ... جونگ کوک؟ بهت زنگ میزنم.
قطع کرد و بهت زده به صندلی تکیه داد.
نامجون؟
سریع ماشین رو راه انداخت و به سمت خونهی نامجون رفت، به شدت خوشحال بود که از تهیونگ آدرسش رو گرفته بود.
جلوی آپارتمان ترمز کرد و زنگ رو زد.
انقدر عصبی و مضطرب بود که مدام پاش رو به زمین میزد.
' بله؟
& هوسوکم، جانگ هوسوک.
جین بهت زده بعد از چند ثانیه مکث در رو باز کرد.
" کی بود بیبی؟
به سمت نامجون چرخید:
' هوسوک برگشته کره؟
" هوسوک؟
متعجب به سمت در رفت و بازش کرد.
با باز شدن در آسانسور و دیدن هوسوک لبخند بزرگی زد.
هوسوک عصبی به سمتش قدم برداشت و نرسیده مشتش محکم توی صورت نامجون فرود اومد که نامجون به عقب پرت شد و جین حیرت زده هین بلندی کشید.
جی هوپ نه تنها آروم نشد بلکه عصبیتر یقه نامجون رو چسبید و بی توجه به صورت جمع شدهش از درد داد زد:
& تمام این مدت میدونستی تهیونگ زندهست و هیچ زری نزدیییی؟
نامجون که حالا دلیل مشتی که خورده بود رو میدونست سخت گفت:
" آروم باش هیونگ.
هوسوک یهو فریاد زد:
& دهنت رو ببندددد... میدونی چند وقته دنبالشم؟ میدونی حال هالمونی چه شکلیه؟ میدونی کل زندگیه تهیونگ رو هوااااست، چیکار کردیییی نامجووووون!
جین سریع هوسوک رو از نامجون جدا کرد و دوست پسرش رو روی صندلی نشوند.
به سمت جی هوپ برگشت و اخم کرده غرید:
' میفهمی چیکار میکنی؟ چرا کتکش میزنی!
هوسوک کلافه دستی به موهاش کشید و به سمت نامجون رفت که جین سریع جلوش وایساد.
& خودت از همه چیز خبر داری... تهیونگ رو پیدا کردی ولی اعلام نکردی؟... احمقیییی؟
نامجون کلافه بلند شد:
" هیوووونگ! توضیح میدم.
& هه... توضیح؟ توضبح بده... آشوب های این چند ماه رو توضیح بده سرگرد کیییییم!
" بشین... اینجوری که تو نگاه میکنی، آدم اسمشم یادش میره.
نفسی گرفت و خودش رو روی مبل انداخت.
جین با کمپرس سردی برگشت و به نامجون دادش.
نامجون با دیدن جی هوپ که هنوز عصبانی بود گفت:
" یک ماه بعد اینکه گم شد و همه فکر کردن مرده پیداش کردیم... جین پیشنهاد داد اطراف سئولم بگردیم، توی یکی از مناطق ارزون گوانگ میونگ پیداش کردیم.
جی هوپ بهش نگاه کرد که ادامه داد:
" ممکنه شوکه بشی ولی... تهیونگ حافظهش رو از دست داده.
& چی؟!
" آره... یه پسری تهیونگ رو پیدا میکنه و نجاتش میده.
& جونگ کوک؟
هردو بهت زده به جی هوپ خیره شدن:
' میشناسیش؟
سر تکون داد:
& آره... از طریق جونگ کوک تهیونگ رو پیدا کردم... خب؟ الان چیزی یادش اومده؟
" خب... خرد خرد، جین پیشنهاد داد فعلا تهیونگ رو نشون ندیم، خودت خوب میدونی... سهامدارا بفهمن تهیونگ چیزی یادش نمیاد، نمیزارن سهام رو بگیره.
کلافه دستی به صورتش کشید و غرید:
& کانگ لعنتی!
جین و نامجون به همدیگه نگاه کرد که جین مردد گفت:
' میدونی که...
حرفش رو قطع کرد:
& کانگ پشت همه چیزه؟ آره خوب میدونم... کیه که اون بیشرف رو نشناسه؟
نامجون تک خندهای کرد:
" هنوزم بهش نمیگی بابا؟
جی هوپ به پشتی تکیه داد و پوزخند صدا داری زد:
& بابا؟... خودت خوب میدونی اون هیچوقت پدر نبوده... همه مثل بابای تو نیستن نامجون!
انگار که چیزی یادش اومده، مشتاق گفت:
& گفتم بابات... بگو ببینم... سرهنگ کیم کجاست؟
نامجون لبخند تلخی زد و گفت:
" دو سالیه نیست... بالاخره تصمیم گرفت همه چیزو ترک کنه، حتی منو.
هوسوک ابرویی بالا پروند و متاسفم گفت:
& اوه... معذرت میخوام، تسلیت میگم.
نامجون سر تکون داد و دیگه چیز نگفت.
هوسوک به سمت جین چرخید:
& متاسفم که اینطوری آشنا شدیم، من جانگ هوسوکم، معروف به جی هوپ.
جین خندید.
' مشکلی نیست... میدونم... کیه که این روزا جی هوپ... بنیان گذار برند جی اچ رو نشناسه؟
هوسوک خندید که نامجون گفت:
" چرا انقدر دیر اومدی هوسوک؟ میدونی چقدر منتظرت بودیم.
هوسوک لبخند محوی زد که فقط خودش میتونست غم و خستگیش رو حس کنه.
& تو که خوب میدونی... نمیتونستم برگردم، برای هدفم نمیتونستم.
" هدفت چی بود؟ مادرت؟ میدونی چقدر اذیت شده این پونزده سال؟ تهیونگ چی؟... تهیونگی که تازه از لاک خودش در اومده بود و باهات خو گرفت بود چی؟ فکر اونو نکردی؟ تهیونگ فقط ده سالش بود هوسوک... میدونی چقدر گریه میکرد؟
نگاهش رو از روی زمین به نامجون داد:
& از رفتنم ناراضی نیستم، حالا مادرم رو پس میگیرم... و اما تهیونگ... فکر کردی برای مقامی که انتظار تهیونگ رو میکشه چه آدمی لازمه؟... بینگو! یه آدمی که خودش خودش رو بسازه... تهیونگ این پونزده سال کسی شد که باید... تهیونگ توی این دنیا کم دوست و همیار داره، باید بتونه از پس خودش بر بیاد.
دستاش رو توی همدیگه قفل کرد:
& فکر کردی من اونجا خوشحال بودم؟ نه!... دلم اینجا بود، پیش دونسنگم، پیش پسری که همهی زندگیش رو یه شبه از دست داد، اونم به دست کسی که مثلااا پدرمه... پیش مادرم... پیش مادری که تمام این بیست سال محکوم به سکوت بود! مادری که وقتی دیدمش نتونست بلند بشه و بغلم کنه، نتونست سرم غر بزنه که تمام این پونزده سال کدوم قبرستونی بودم... نه نامجون! من هیچوقت خوشحال نبودم... این پونزده سال از وجودم مایه گذاشتم... خودم رو کشتم تا اینی بشم که میبینی.
قطره اشکی لجوجانه از چشمش فرو ریخت که سریع پاکش کرد.
" متاسفم...
& نباش... از چیزی که باعث و بانیش نیستی متاسف نباش.
لبخندی زد و به جین خیره شد:
& خب؟ چند وقته که این دونسنگ لجباز من دم به تله داده؟
" یااا؟ هیونگ من کجام لجبازه؟
جین خندید و گفت:
' پنج سالی میشه.
جی هوپ اخم الکی کرد و به نامجون نگاه انداخت:
& پنج ساله و به من یک ساله گفتی دوست پسر داری؟
" یه چیزی بگو بگنجه... تو وقت داشتی؟ اون موقع هایی هم که تهیونگ میتونست بیاد پیشت، همش با خودت میبردیش اینور اونور، جوری که تهیونگ بنده خدا زنگ میزد فقط از دستت شکایت میکرد.
با به یاد آوردن تهیونگ جدی شد:
& حالش خوبه؟
نامجون مطمئن سر تکون داد.
" آره... یه چیزایی یادش اومده... کجای کارییی؟... دونسنگ چوب خشکمون عاشق شدههه، تازه اعترافم کردن، البته بماند که سر اعتراف کردنشون رسما شهید شدیم.
جی هوپ خنده بلند کرد، حداقل حالش خوب بود!
" خوب شد اومدی... به کمکت نیاز داریم.
با دیدن نگاه متعجب هوسوک گفت:
" باید تهیونگ رو ببریم عمارت کیم... ولی هیچکس نباید بفهمه.
& چطور؟
" تهیونگ از پدرت مدرک جمع کرده بوده، توی اتاقشه... اما اتاقش با چهرهش باز میشه.
& چیکار باید بکنم؟
' من بهت میگم.
***
از خوابیدن جونگ کوک که مطمئن شد آروم از تخت پایین اومد.
وسایلی که آماده کرده بود رو برداشت و بعد پوشیدن لباس خیلی آروم از خونه بیرون زد.
سوار ماشین نامجون که جلوی در بود شد و نامجون بی هیچ حرفی راه افتاد.
' من میترسم.
با صدای جین پرید و برگشت، دستش رو روی قلبش گذاشت و نالید:
+ آی سکته کردم... کجا قایم شده بودی هیونگ؟
' اینکه من کجا قایم شدم مهم نیست... من میترسممم، اصن حس ترستون فعاله؟ یکم به عواقبش فکر کردید؟
نامجون از آینه نیم نگاهی بهش انداخت و گفت:
" دقیقا از چی میترسی؟
' مونییییی، یکم فکر کن... اگر گیر بیوفتیم چی؟
" بیبی من هستم تو هستی، ما که اینجا هویج نیستیم.
جین اخمی کرد و دست به سینه شد:
' حس میکنم برم با دیوار صحبت کنم بیشتر حرف گوش میده.
تهیونگ با لبخند بهش نگاه کرد:
+ نگران چی هستی هیونگ، تمام عواقب این موضوع برای منه.
' د همینش ترسناکه بچه!... فکر کردی من از خودم و مونی میترسم؟ نخیر!...
نگاهش غمگین شد:
+ تو هنوز کامل یادت نیومده... از خیلی چیزا بیخبری.
با پارک شدن ماشین نفس تهیونگ سخت شد.
نامجون نگاهی به دوست پسر نگرانش و تهیونگ انداخت:
" خب... اینم از عمارت کیم... من و جین میریم داخل رو چک کنیم، بهت که پیامک دادم میای پشت عمارت، اونجا منتظرتم.
تهیونگ سریع سر تکون داد که نامجون و جین پیاده شدن.
جین ترسیده دست نامجون رو محکم چسبید که نامجون مهربانانه دست سردش رو همراه با دست خودش توی جیبش فرو کرد:
" نترس بیبی... بجز من و تو هوسوکم هست.
وارد عمارت که شدن نامجون از جین جدا شد و به سمت حیاط پشتی عمارت رفت.
جین خنده کنان به سمت محافظ ها رفت:
' آیگووو... خسته نباشید، نظرتون با یکم چای و کیک چیه؟
محافظ ها متعجب به همدیگه نگاه کردن که جین مضطرب گفت:
' چیه؟ بده میخوام یکم آوانس بدم؟ اصلا تا پنج میشمارم، هرکی نیومد خودش میدونه...یک... دو...
قبل شماره سه همهی محافظ ها به سمت آشپزخونه عمارت دویدن.
جین با پیامکی که نامجون داد از امنیت داخل عمارت مطمئنش کرد.
در پشت عمارت رو که کلیدش رو افراد محدودی داشتن باز کرد که تهیونگ رو دید.
" بدو تهیونگ، اتاقت طبقه دوم آخرین اتاقه، وقت نداریم پسر، بدووو.
ته تند تند سر تکون داد و ماسکش رو بیشتر بالا کشید.
وارد عمارت شد و بعد نگاهی که به اطراف انداخت از پله ها آروم بالا رفت... برای ایجاد نکردم صدا، کفش هاش رو در آورد و پا برهنه به سمت اتاقش قدم برداشت.
با رسیدن به در مشکی رنگ انتهای سالن نفس عمیقی کشید و ماسکش رو پایین کشید.
در با صدای تیکی باز شد و ته سریع وارد اتاقش شد.
در رو که بست نفس ترسیده ای کشید و به در تکیه داد.
+ آروم باش تهیونگ، آروم.
چشم که باز کرد با دیدن فضای آشنای اتاقش تمام وجودش رو آرامش گرفت.
وقتی برای تلف کردن نداشت، به سمت تخت رفت و تشکش رو بالا زد.
پارکت رو کنار زد و رمز گاو صندوق رو که توی خاطراتش دیده بود زد.
با باز کردن گاو صندوق نفسش توی سینه حبس شد.
نه!
گاو صندوق خالی از هرچیزی بود، بجز یه پاکت!
پاکت رو برداشت و بازش کرد...
منبع آرامشش، جونگ کوکش...
خنده های خرگوشیش توی عکس به خوبی خودنمایی میکرد.
پوفی کشید و بعد گذاشتن پاکت توی جیبش تخت رو به حالت اول برگردوند.
خواست به سمت در اتاق بره که با دیدن قاب عکس بزرگ خودش و مادر بزرگش ایستاد.
جلوی عکس ایستاد و با سری کج شده به خودش خیره شد.
+ این تویی تهیونگ؟
این پسر سردی که انگاری هیچ خوشیای توی وجودش نیست تهیونگ بود؟!
+ تهیونگ واقعی کیه؟ من؟... یا تو؟
شاید بهتر بود بپرسه تهیونگی که همیشه میخواسته کدوم بود؟
با صداهایی که از باغ عمارت به گوشش میخورد بیخیال سوال و جواب شد و از اتاق بیرون زد.
به سمت راه پله میرفت که در آشنایی نظرش رو جلب کرد.
پوفی کشید:
+ نه نه تهیونگ، وقت کنجکاوی نیست!
اما خب... تهیونگ کی به حرف دیگران از جمله خودش گوش داده بود؟ همیشه تهیونگ کنجکاو برنده بود!
در اتاق رو آروم باز کرد و واردش شد.
با دیدن جسم پیری روی تخت که بهش سرم و دستگاه وصل بود ابرویی بالا انداخت.
آروم جلو رفت و کنار زن ایستاد.
با دیدن چهره پیر تر شده مادر بزرگش قلبش تیر کشید.
+ من این کارو باهات کردم هالمونی؟!
ناخوداگاه دست زن رو گرفت و نوازش کرد:
+ یکم تحمل کن هالمونی... قول میدم زوده زود برگردم پیشت، نباید ترکم کنی خب؟... تو که نمیخوای نوهی عزیزت که انقدر لوسش کردی بیشتر از این تنها بشه؟
با صدای پیامک گوشیش دست مادر بزرگش رو ول کرد و اشک هایی که حتی نفهمید چطوری فرو ریختن رو پاک کرد.
عقب عقبکی رفت ولی دست از گفتن برنداشت:
+ به آپا و اوما بگو هوام رو داشته باشن هالمونی... من قول دادم از عزیزانم مراقبت کنم، شما، جونگ کوک... من عاشق شدم هالمونی.
از در خارج شد و با تمام سرعت به سمت در خروجی رفت.
سوار ماشین که شد نفس حبس شدهش رو بیرون داد و اجازه داد بغضش آروم بشکنه.
این بار خاطراتش همراه با درد سراغش نیومده بودن، عین یه فیلم، آروم و کامل!...🖤🖤🖤🖤🖤
این داستان... خشم هوپی👀🖐🏼بازم داشت یادم میرفت...
یه خبری دارم، که فاااعک، به شدت براش هیجان دارم ولی هنوز اوکی نیست👀...دیدید شوگا و جین و نامجون کرونا گرفتن؟... امروز از خواب بیدار شدم و فهمیدم و خب... به شدت حالم گرفته شده...
دیروزم از خواب بیدار شدم فهمیدم شوگا کرونا گرفته...
وایساااا دنیاااا، من میخوام پیااااده شممم😭🖐🏼...
تازه از اون طرف امتحانای ترمم شروع شده... ولی خوب انی وی... دوشنبه طراحیه، تا سه شنبه یکم میتونم استراحت کنم...
آخ اگر بدونید اینجانب به چه طرز ترسناکی داره خرخونی میکنه🥲نظر و ووت یادتون نره آرمیون🥺✨
مثل همییییشه... مرسی از حمایتاتون که واقعااا قوت قلبمه💗
![](https://img.wattpad.com/cover/285438666-288-k291288.jpg)
ESTÁS LEYENDO
Remember(vkook)
Fanficخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...