تهیونگ خواست دوباره داد بزنه که با زنگ خوردن گوشیش غر غری کرد و جواب داد:
+ بگو میشنو...
_ تهیوووووونگ.
صدای ترسیده کوک آخرین چیزی بود که میخواست بشنوه.
چنان از روی صندلی بلند شد که صندلی چپه شد:
+ جونگ کوک؟ جونگ کوک چیشده؟
کوک هق هقی کرد و نالید:
_ تهیونگ کمکم کن... برو کنار لعنتییی.
ترسیده کتش رو چنگ زد و از اتاق بیرون زد، بی توجه به چشم های بیننده فریاد زد:
+ کجایی کوووک؟
_ تهیو...
صدای بوق ممتدد توی گوشش باعث شد فحشی بده و فریاد بزنه:
+ لعنتیییییی.
] رئیس؟ چیشده؟!
سوار آسانسور شدن و تهیونگ غرید:
+ شماره لیدر بادیگارد های جونگ کوک رو بگیر.
] چی؟!... شما که...
با دیدن نگاه عصبی تهیونگ حرفش رو قطع کرد و تند تند شماره رو گرفت.
با پیچیدن صدای مرد توش گوشش خواست چیزی بگه که تهیونگ گوشی رو از دستش کشید و داد زد:
+ کدوم گوری ایییییی؟
: ر... رئیس؟
غرید:
+ برو دعا کن گیرت نیارم، مگر نه قول نمیدم سالم از زیر دستم بیای بیرون...
در ادامه فریاد زد:
+ برو پیش کوک بیشرفففف.
: ب... بله قربان، چشم.
قطع کرد و از آسانسور پیاده شد.
به سمت لوکیشنی که مرد براش فرستاده بود راه افتاد.
چو بین طول مسیر فقط دعا دعا میکرد سالم برسن! تهیونگ تقریبا پرواز میکرد، انقدری هم عصبی بود که بین جرئت نکنه حرف بزنه!
با رسیدن به کلاب سریع پیاده شد و حتی ماشین رو هم خاموش نکرد.
وارد کلاب شد و با دیدن آدماش که مرد نیمه مستی رو گرفته بودن و جونگ کوک که یه گوشه توی بغل یکی از آدماش میلرزید دندوناش رو روی همدیگه فشار داد.
+ اینجا رو خالی کن بین.
چو بین ترسیده به مردم نظاره گر نگاه کرد:
] قربان؟ ممکنه براتون بد ب...
+ نشنیدی چی گفتم؟!
چو کلافه چشمی گفت و با کمک چند نفر کلاب رو خالی کرد.
به سمت جونگ کوک رفت و محکم بغلش کرد که کوک ترسیده به لباسش چنگ انداخت و هق هقی کرد.
این خرگوش کوچولو میدونست که با هق هقاش دل این پسر عاشق رو به آتیش میکشه؟
روی موهاش رو بوسید و نوازششون کرد:
+ هیییش... آروم بیبی...
_ ته ته، هق... اون، اون...
نزاشت حرفش رو کامل کنه:
+ هیسسسس... تموم شد کوکی، من اینجام.
از خودش جدا کرد و آروم روی لباش رو بوسید.
رو به همون فردی که بغلش کرده بود کرد و گفت:
+ ببرش توی ماشین، تنهاش نمیزاری.
: چشم قربان.
_ ته ته؟!
با شنیدن صدای لرزون کوک لبخندی زد و دوباره بهش خیره شد، خرگوشکش هنوزم میترسید:
+ نترس بیبی... توی ماشین منتظرم میمونی؟ زودی میام پیشت باشه؟
جونگ کوک سریع سر تکون داد و همراه اون فرد رفت.
نفس عمیقی کشید و چرخید.
مرد که حالا مستی از سرش پریده بود با دیدن نگاه ترسناک تهیونگ لرزید و التماس کرد:
: قر... قربان، من... من نمیدونستم... آخخخ.
با مشتی که تهیونگ بهش زد دادش بلند شد و تهیونگ پوزخند زد و چونهش رو گرفت و فشار محکمی داد:
+ به اموال من دست میزنی؟
: غ... غلط کردم.
ته اخم غلیظی کرد و با کف پا به شکم مرد زد که مرد فریادی زد و عقب رفت که دو بادیگارد نگهش داشتن.
انقدری عصبی بود که حتی اون روی مهربونشم نمیتونست جلوش رو بگیره... تصور اینکه جونگ کوک مظلومش داشته اذیت میشده تمام وجودش رو به آتیش میکشید!
موهای مرد رو گرفت و به عقب کشید که مرد از درد نالید.
روی صورتش خم شد و غرید:
+ حالم از موجودایی مثل تو که شعور انسان بودن رو ندارن بهم میخوره!
محکمتر کشید و ادامه داد:
+ باید بری خدات رو شکر کنی که خرگوشم بهم نیاز داره و باید زودی برم تا آرومش کنم... یه بار دیگه چشمم به وجود نحست بیوفته... درجا میکشمت، فهمیدیییی؟
: ب... بله... بله فهمیدم.
ولش کرد و برگشت که بره، اما منصرف شد و چرخید.
همزمان با چرخیدنش مشت محکمی به مرد زد که ایندفعه چون توی دستای کسی نبود روی زمین پرت شد.
تهیونگ دستش رو تکون داد و نیشخند زد:
+ اینم برای تمام آدمایی که با وجود کثیفت آزارشون دادی... تحویل پلیس بدیدش.
از کلاب بیرون زد و بدون اینکه به لیدر نگاه کنه، سرد گفت:
+ شب عمارت منی.
سوار ماشین شد که جونگ کوک سریع بغلش کرد.
عطر تنش رو بویید و نوازشش کرد:
+ جونگ کوکم؟
با بلند شدن صدای گریه کوک آهی کشید.
+ بیبی؟ همه چیز اوکیه، منو نگاه کن...
سرش رو بالا آورد و با دیدن صورت خیس کوک نالید و صورتش رو بوسید:
+ تو میدونی که هروقت گریه میکنی من میمیرم؟ گریه نکن بیبی.
_ ته ته... من... من...
نزاشت ادامه بده و لبش رو روی لب کوک کوبوند.
کوک از این حرکتش آهی کشید که تهیونگ نیشخندی زد و به صندلی تکیهش داد.
روش خم شد و لباش رو محکم مکید. جونگ کوک عین تشنهای که به آب رسید محکم لباش رو بوسید و دستاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد.
ته با حس کمبود اکسیژن برای جونگ کوک عقب کشید و خمار به نفس نفس زدناش خیره شد.
خواست دوباره جلو بره که جونگ کوک سریع دستش رو روی لب ته گذاشت:
_ نه... اونا... بیرونن...هوا، هوا سرده.
تهیونگ تک خندهای کرد و سر جاش نشست.
تقهای به شیشه زد که دستیار چو سریع سوار شد و همراه بقیه بادیگارد ها به سمت خونه رفتن.
_ جونگ کوک پیاد...
با دیدن جونگ کوک که خوابش برده بود خنده ریزی کرد.
پیاده شد و در سمت کوک رو باز کرد.
بغلش کرد و پیشونیش رو بوسید.
همونظور که به سمت در خونه میرفت گفت:
+ میتونی بری چو، به لیدر بگو وایسه تا بیام.
] بله قربان.
جونگ کوک رو آروم روی تختشون گزاشت و پتو رو روش کشید.
از خونه بیرون اومد که لیدر و بقیه محافظ ها تعظیمی کردن.
وارد جلد خشن و سردش شد و جلوی لیدر ایستاد.
+ خب؟
: معذرت...
+ معذرت خواهی تو برای من هیچ ارزشی نداااااره.
یقه مرد رو گرفت و جلو کشید، از میون دندونای کیپ شدهش غرید:
+ دفعه پیش هیچی نگفتم... برای ایندفعه چه جوابی داری؟!... اگر چیزیش میشد من چیکار میکردمممممم؟
لیدر سریع زانو زد که بقیه هم به تایید زانو زدن.
تهیونگ هوفی کشید که لیدر گفت:
: لطفا مارو ببخشید قربان... یه لحضه سرمون گرم شد، برای آرامش جناب جئون از کلاب بیرون اومدیم که اون اتفاق افتاد.
+ پاشو... من از این کارا متنفرم، پاشو!
همه پاشدن که تهیونگ کلافه دستی به صورتش کشید و انگشتش رو تاکید وار تکون داد:
+ بهت قول میدم... اگر دفعه بعدیای پیش بیاد، خودت و تک تک آدمات رو میکشم، شاید قبلا قپی اومده باشم، اما الان نه... اون پسر... با ارزشتر از هرچیزیه که دارم، حتی اون گروه کوفتی، حالیته؟
لیدر تعظیمی کرد:
: بله قربان.
+ میتونی بری.
کنار جونگ کوک دراز کشید و دستش رو تکیهگاه سرش گذاشت.
موهای کوک رو که روی صورتش ریخته بود رو کنار زد و با لبخند لب زد:
+ دلم برات یه ذره شد بود خرگوشک.
جونگ کوک بالاخره هومی کرد و به سمت تهیونگ چرخید، کمی بعد چشم هاش رو باز کرد و با دیدن چهره تهیونگ ناخوداگاه بغض کرد.
_ ته ته؟
+ جانم بیبی؟
جونگ کوک آروم توی بغل تهیونگ خزید و نالید:
_ چرا... چرا سراغم رو نگرفتی؟
+ فکر کردم دیگه دوستم نداری!
با مشتی که توی سینهش خورد خنده بی صدایی کرد:
_ خودت خوب میدونی من درمورد هرچی دروغ بگم درمورد حسم به تو نمیتونم.
+ تو چرا سراغم رو نگرفتی؟
_ منتظرت بودم... هر روز...
جونگ کوک رو از خودش جدا کرد و روی چشم هاش رو بوسید:
+ بیبی؟
_ هووم؟
+ متاسفم که انقدر غرق کارام شدم که فراموشت کردم.
کوک لب برچید و سر به زیر لب زد:
_ منم... همینطور...
تهیونگ خندهای کرد و جونگ کوک رو محکم بغل کرد که کوک دادی زد.
+ چطوری تونستم این مدت رو بدون بغل کردنت زنده بمونم؟
جونگ کوک نخودی خندید که تهیونگ جدی گفت:
+ کوکی؟... میشه خواهش کنم از بادیگاردات فرار نکنی؟ بهشون گفتم زیاد جلو چشمت نباشن، ولی فرار نکن، بزار خیالم راحت باشه، باشه؟
_ باشه.
***
با بلند شدن بقیه، درحالی که سرش توی برگه ها بود نیشخندی زد و آروم سر بلند کرد.
چهره سرد و نگاه نفرت بار کانگ موهیول چیزی بود که مدت ها بود منتظرش بود!
+ اوه... خوش اومدید رئیس کانگ.
موهیول نفسی گرفت و تا کمر خم شد:
» لطفا عذر خواهی من رو برای غیبت طولانیم ببخشید... قربان.
قربان رو با مکثی اضافه کرد که باعث شد نیشخند تهیونگ عمیقتر بشه.
+ با اینکه خیلی دلم میخواست برای مراسم حضور داشته باشید، ولی ایرادی نداره، بفرمایید.
کانگ که نشست جلسه از سر گرفته شد ولی تهیونگ نگاهش رو برنداشت.
نمیکشمت کانگ! کاری میکنم برای مردن دست و پا بزنی!
با خودش گفت و نگاهش رو دوباره به مانیتور داد.
توی اتاق خودش مشغول کاراش و حساب کتاب ها بود که تقهای به در وارد شد.
جونگ کوک با شیطنت در اتاق رو باز کرد و سرش رو از لای در وارد اتاق کرد.
_ مهمون نمیخوای؟
ته با شنیدن صدای کوک سریع سر بلند کرد و با دیدنش خندید.
جونگ کوک که کامل وارد اتاق شد به سمت تهیونگ رفت و آروم روی پاش نشست.
+ افتخار دادید جناب جعون.
کوک چشم هاش رو ریز کرد:
_ الان این طعنه بود؟
تهیونگ ریز خندید:
+ نمیدونم...
جونگ کوک تا اون موقع تمام تلاشش رو کرده بود سنگین رنگین باشه یهو تهیونگ رو بغل کرد و عطر تن تهیونگ رو که با عطر مخصوص خودش مخلوط شده بود رو استشمام کرد.
ته هم با دلتنگی کمرش رو نوازش کرد و روی موهاش رو بوسید.
_ ته ته؟
+ جانم؟
_ جین هیونگ زنگ زد گفت شب بریم خونشون... میای دیگه... مگه نه؟
+ معلومه که میام.
بازم به نوازشش ادامه داد و گفت:
+ باید بیای اینجا کار کنی.
جونگ کوک سریع ازش جدا شد و با تعجب گفت:
_ من؟... چرا؟!
ته با فکر کانگ اخم ریزی کرد و نفسی گرفت:
+ کانگ برگشته.
به وضوح لرزش جونگ کوک رو حس کرد که باعث شد لبخند اطمینان بخشی بزنه و پیشونیش رو ببوسه:
+ بیبی؟ من نمیزارم دوباره اذیتت کنه!
_ خب... خب من چرا باید بیام اینجا؟
+ ممکنه رابطهمون رو لو بده، میخوام کنارم باشی، بیرون از این طبقه خطرناکه!
کوک آروم سر تکون داد و دیگه چیزی نگفت.
***
نامجون با شنیدن حرف تهیونگ جام شرابش رو روی میز برگردوند و گفت:
" اگر لوتون بده چی؟
ته به جامش خیره شد و لب زد:
+ برام مهم نیست.
& یعنی چی تهیونگ؟ تو نمیدونی کره ایا چقدر به این موضوع حساسن؟
تهیونگ نگاه خشمگینش رو به سمت جی هوپ روند:
+ میخوای بگی بخاطر حرف یه مشت نفهم از احساساتم بگذرم؟
یونگی پوفی کشید و گفت:
^ نشد به بار جمع بشیم و دعوا نشه...
جیمین و جین به جونگ کوک که سرش پایین بود خیره شدن؛ جونگ کوک بی هیچ حرفی با گوشه لباسش بازی میکرد.
' جونگ کوک؟
کوک سریع سر بلند کرد:
_ بله هیونگ؟
جین مهربانانه روی پاهای کوک زد و گفت:
' نگران چیزی نباش.
تهیونگ به جونگ کوک خیره شد و گفت:
+ چندبار بگم؟ نمیزارم اتفاقی بیوفته.
کوک زیر لب گفت:
_ شاید باید جدا شیم.
+ جووونگ کوووک.
جونگ کوک ایندفعه بلند گفت:
_ یکم فکر کن تهیونگ... بخاطر من میخوای موقعیت خودت رو تو خطر بندازی؟ من کی هستم؟ فاصلهمون رو نگاه کن!
+ تو کی هستی؟ خنده داره... یادت رفته که از این فاصله متنفرم؟
جونگ کوک نگاهش رو گرفت و با بغض گفت:
_ من نمیزارم بخاطر من همه چیزت رو از دست بدی.
تهیونگ این دفعه داد زد:
+ همه چیز من اون گروه کوفتی نیییست، همه چیز من کنارم نشسته، بفهمممممم.
جونگ کوک از حرف تهیونگ لبش رو گزید و یونگی آروم گفت:
^ تهیونگ؟ داد نزن!
+ د نگاش کن چی میگه، بخاطر چیزی که تمام عمرم ازش فراری بودم داره منو پس میزنه.
جیمین غر زد:
~ لعنتیا تازه یه هفتهست آشتی کردید... ایندفعه هم قهر کنید خودم موهاتون رو میکنم و باهاش برای خودم کت میدوزم.
همه بجز تهیونگ و جونگ کوک خندیدن و بحث رو عوض کردن.
تهیونگ نگاهی به جونگ کوک که بازم سرش پایین بود انداخت و یهو کوک رو به سمت خودش چرخوند.
با انگشت اشارهش سر کوک رو بالا آورد و با دیدن چشم های خیسش قلبش مچاله شد.
+ بیبی...
آروم بغلش کرد و توی گوشش گفت:
+ خواهش میکنم به این چیزا فکر نکن... من حاضرم هرچیزی که دارم رو بدم فقط برای داشتنت... انقدر خودت رو ساده ندون، تو تمام زندگیه منی کوکی.
_ بخاطر من... نمیخوام از حقت بگذری ته ته.
+ جونگ کوک؟ من از وقتی پدر و مادرم رو از دست دادم برای ریاست گروه تعلیم داده شدم، همیشه از این مقام فراری بودم... مطمئن باش اگر مجبور بشم ریاست رو پس بدم، از هیچ چیزی پشیمون نیستم!
^ حس میکنم ما پنج نفر اضافی ایم!
& هعییی روزگار... سینگلی بد دردیه...
" تهیونگا؟ خونه ما اتاقم داره... صرفا جهت اطلاع!
تهیونگ خنده کنان جونگ کوک رو که سرخ شده بود از خودش جدا کرد و جیمین با مشت به بازوی یونگی زد:
~ نمیشد چیزی نگی؟ داشتم نگا میکردم.
& یا! جیمینا؟ خودت دوست پسر داری، میتونی تو خلوت خودتون رو نگا... آخخخ.
با فرو رفتن آرنج جیمین توی پهلوی هوسوک، دادش بلند شد و جیمین زوری لبخند زد:
~ هیونگ حرف نزن!
با زنگ خوردن آیفون جونگ کوک خوشحال پرید و از جمع فرار کرد:
_ آخ جون پیتزا!
جین غر غر کرد:
' ای بشکنه این دست!... کوفتت بشه اون همه غذای خوشمزهای که تو حلقومت ریختم بچه!
دوباره صدای خنده جمع بلند شد و نامجون جین رو توی بغلش فشرد.
***
جین بعد رفتن بقیه به اتاقشون رفت و به نامجون که روی تخت سرش توی گوشی بود گفت:
' چیزی شده؟ چند روزه کلافهای.
نامجون گوشی رو کنار گذاشت و چشم هاش رو مالش داد:
" تهیونگ مدارک رو بهم داده.
جین ذوق زده خندید:
' واقعا؟ این که عالیه!
" آره عالیه... اما تهیونگ نمیزاره اقدام کنم.
' چی؟!
با لحن بهت زده جین روی تخت دراز کشید و لب زد:
" میگه منتظر یه موقعیته، یه جورایی میخواد انتقام بگیره.
' خب... خب اینطوری که جونش در خطره!
" منم همین رو بهش گفتم ولی میگه براش مهم نیست، به گفته خودش... میخواد انتقام پدر و مادرش، عمهش و هوسوک، خودش و جونگ کوک رو با همدیگه بگیره.
هوفی کشید و نالید:
" از اینکه فکری که توی سرشه رو بهم نمیگه اعصابم خرده.
' فعلا بیا به این فکر کنیم اگر مشکلی توی گروه برای تهیونگ پیش بیاد چیکار کنیم.
نامجون خسته خندید و دستاش رو باز کرد که جین خنده کوتاهی کرد و توی بغلش روی تخت دراز کشید.
نامجون روی موهاش رو بوسید و گفت:
" متاسفم بیبی، این چند وقته خیلی اذیتت کردم.
'حرفات رو برای خودت نگه دار، برای بار هزارم... این تصمیم خودم بود مونی، تهیونگ و جونگ کوک برام با ارزشن، من پشیمون نیستم!
" میدونی دوست دارم، مگه نه؟
جین با لبخند به سمتش چرخید و لبای دوست پسرش رو بوسید:
' اوهوم... همونطور که من دوست دارم.
" قول میدم وقتی همه چیز اوکی شد جبران کنم.
***
تهیونگ خسته در حالی که دستش توی موهاش بود وارد آشپزخونه شد.
نگاهی به جونگ کوک که با وجود دردش و لنگ زدناش بازم داشت براش صبحونه درست میکرد لبخندی زد و از پشت بغلش کرد.
کوک خندید و دست از کار کشید که تهیونگ یهومی کشید و روی مارکی که خودش روی گردن کوک کاشته بود رو بوسید.
_ آهه... ته ته؟ بشین صبحانهت رو بخور، دیرت میشه ها!
+ اجازه هست برای صبحونه شما رو بخورم؟
جونگ کوک خندید و ازش دور شد:
_ نخیرشم... تمام تنم کوفتهست... امروز قراره پسرا بیان اینجا، من چجوری برم جلوشون؟
+ پسرا؟
کوک سری تکون داد و در حالی که کره رو روی نون تست شده میمالید گفت:
_ اوهوم... وقتی بیدار شدم پیام هوسوک هیونگ رو دیدم.
+ میخوای نرم؟
جونگ کوک متعجب سر بلند کرد که تهیونگ با نیشخند گفت:
+ آخه نمیتونی راه بری.
کوک چشم غرهای رفت و غر زد:
_ دسته گلش رو به رخ میکشه!
+ چیه؟ دلم میخواد پز بد...
با فرو رفتن نون تستی که روش کره و مربا داشت توی دهنش حرفش قطع شد و کوک شیطون خندید:
_ کم حرف بزن... دیرت میشه، نمیخوام دیر برگردی.
تهیونگ هم آروم خندید و بعد از صبحانه، با بوسیدن کوک از خونه بیرون زد.
***
جیمین که کنار جونگ کوک بود با شیطنت خم شد و توی گوشش گفت:
~ تهیونگ زیادی شیطونه ها! نشد ما یه بار ببینیمت و تو گردنت کبود نباشه.
جونگ کوک سرخ شد و با شرم به بازوی جیمین کوبید:
_ هیووونگ! خودت رو یادت رفته؟
جیمین ریز خندید و کوک هم با خنده نگاهش رو به سمت تهیونگ سر داد.
کنار نامجون نشسته بود و اخم غلیظی روی صورتش خود نمایی میکرد.
+ پیگیرش شو!
یونگی سریع گفت:
^ زود تصمیم نمیگیرید؟ ممکنه خطرناک باشه.
جونگ کوک با شنیدن حرف یونگی تکونی خورد و نگران پرسید:
_ خطرناک؟... چیزی شده؟ تهیونگ؟
ته به کوک نگاه کرد و لب زد:
+ نترس عزیزم، چیز خاصی نیست.
& تهیونگ و نامجون میخوان کار کانگ رو یه سره کنن.
با حرف هوسوک جونگ کوک چشم هاش گرد شد و تهیونگ زیر لب غرید.
_ ته!... هیونگ... را... راست میگه؟
+ هیووووونگ؟ یعنی نشد یه بار همه چیز رو لو ندی؟
& بالاخره که چی؟ الان بفهمه بهتره.
_ چ... چطوری؟
+ مدارک کامله، من نمیخواستم فعلا چیزی پیش بره که...
ساکت شد و سرش رو پایین انداخت، گفتنشم سخت بود!
" قاتل پدرم... کانگه!
با صدای آروم نامجون همه بجز هوسوک و تهیونگ هینی کشیدن و تهیونگ برای بار هزارم خودش رو توبیخ کرد که چرا برای یه سهام کوفتی باید این همه آدم قربانی میشدن؟
& من... واقعا متاسفم...
همه به هوسوک که شرمگین سرش پایین بود نگاه کردن که خودش ادامه داد:
& برای همه چیز... قتل پدر و مادر تهیونگ، پدر نامجون، مادر خودم... تهیونگ و جونگ کوک... برای همه چیز متاسفم.
تهیونگ خندید و روی شونه هیونگش زد:
+ یاااا؟! چیزی تقصیر تو نیست!
& خودتم خوب میدونی ته... هرچقدرم اسمم رو عوض کرده باشم... بازم خون اون بیشرف توی رگامه.
نامجون مهربانانه لب زد:
" یادته نگفتی بخاطر چیزی که دست تو نیست متاسف نباش؟ هیونگ تو هیچ شباهتی به کانگ نداری!... کانگ هیولاییه که طمع کورش کرده، اما تو نه!
کمی سکوت بین همه حکم فرما شد که...
^ جونگ کوک پاشو پاپ کورن درست کن، این صحنه از صدتا فیلم تراژدی غمناک تره!
صدای خنده همه به هوا رفت و جیمین در حالی که میخندید یونگی رو زد:
~ یاااا؟ یکم احساساتی باااش.
خندهشون که آروم شد جین لب زد:
' چیکار میخواید بکنید؟
در صدم ثانیه چهره تهیونگ سرد شد و خشن لب زد:
+ همون کاری که همیشه منتظرش بودم... جوری زمین میکوبمش که روزی هزاربار آرزوی مرگ کنه!... باید تمام ثروت و قدرتش ازش گرفته بشه! نقطه ضعفش...
" مدارک دست منه... از فردا میوفتم دنبالش، میمونه کوک...
همه به کوک نگاه کرد که جونگ کوک با دیدن نگاهاشون پرید و زمزمه کرد:
_ من؟
& آره... تهیونگ نباید جونگ کوک رو لحظهای تنها بزاری، ما مراقب خودمون هستیم.
جونگ کوک با این حرف روی مبل شل شد و غر زد:
_ دوباره پلیس بازی و بادیگاردا شروع شد!
جین خندید و گفت:
' تهیونگ چیکارش کردی که تا حرف محافظت میاد میلرزه؟
ته لبخندی زد و جواب داد:
+ آقا از اینکه کسی مراقبش باشه متنفره.
***
جونگ کوک نگاهی به تهیونگ که استرس از چهرهش میبارید انداخت.
خوب میدونست دلیل این استرس چیه؛ بالاخره بعد از سالها قرار بود مجرم محاکمه بشه! مجرمی که بیشترین جرم هایی که مرتکب شده بود به یه نحوی به تهیونگ ربط داشت.
در اتاق با تقهای باز شد و اول دستیار چو و پشتش نامجون توی لباس پلیسیش و جین و هوسوک وارد اتاق شدن.
جونگ کوک و تهیونگ سریع ایستادن و تهیونگ مشتاق به سمت نامجون رفت:
+ چیشد؟ گرفتیدش؟
نامجون شرمنده چشم بست که تهیونگ وسط راه ایستاد و زمزمه کرد:
+ همونی که میترسیدم... نه؟
نامجون سریع به سمتش قدم برداشت و گفت:
" پیداش میکنم تهیونگ، قسم میخورم، نمیتونه قایم بشه، همهی راه ها رو براش بستیم، تمام ایستگاه ها به گوشن، قول میدم نزارم فرار کنه!🖤🖤🖤🖤🖤...
بیاید به این فکر نکنیم که یادم رفت دیروز آپ کنم🥲... همچنان بیاید به این فکر نکنیم که منننن، دیروز عین سگگگگ داشتم جغرافی و استان شناسی میخوندم... anyway... امتحانام تموم شددددددددد😎...
سلامتی همه حبس کشیده ها!🗿🚬...دلم برای هوسوک این فیک کبااااابه... البته بیشتر دلم برای تهیونگ کبابه... شایدم کوک؟... نمدونم... سادیسم دارم میدونید!... 😔✌🏼.
راستی خبر خوبی که میخواستم بدم... فیک جدیدم رو استارت زدم نوشتنش رو، فعلا در حال تایپه، نمیخوام یوقت خدایی نکرده براتون بزارمش و یهو ولش کنم... اول باید ببینم اوکیه یا نه! و مسئلهای که هست... چند روزه دارم اسمش فکر میکنم و فااااک!... هیچی به ذهنم نمیرسههه😐🤌🏼...
ژانرشم امگاورسه😏🖐🏼«خدا بخیر کنه🤣»ووت و نظر یادتون نره اگوری پگوریا🥺💜
مثل همیشهههههههههه... مرسی برای حمایتاتون، نمیدونید هروقت میام میبینم تعداد ووت ها، رید ها و کامنت ها چقدره، چه ذوقی میکنم، دوستون دارم🌱Desa🌝

KAMU SEDANG MEMBACA
Remember(vkook)
Fiksi Penggemarخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...