part 4

6.1K 915 25
                                        

" آقای لی؟
: بله سرگرد کیم؟
" ازتون میخوام هیچ کدوم از این مدارک پخش نشه، تنها کسایی که میتونن ببیننش، من و کاراگاه کیم هستیم.
لی احترامی گذاشت و سر تکون داد.
نامجون مدارک و پوشه ها رو برداشت و از اداره بیرون زد.
سوار ماشین که شد گوشیش زنگ خورد:
" جانم جین؟
' نامجون؟ کجایی؟
" اومده بودم پیش افسر لی، باید ویدیو های دوربین ها رو میدیدم... تو کجایی؟
' منم دنبال مدرک بودم.
" چیزی پیدا نکردی نه؟
جین نفس خسته‌ای کشید و متاسف گفت:
' نه، هیچی، انگاری آب شده رفته توی زمین، به تمام ایستگاه های پلیس سئول سپردم حواسشون جمع باشه.
" نگفتی که تهیونگ کیه؟
' نه، حواسم بود، ولی هرچقدم حواسمون باشه، بالاخره میفهمن.
" میدونم... ولی بهتره فعلا کسی چیزی نفهمه.
' نمیخوای بیای خونه؟
نامجون سکوت کرد که جین نالید:
' توعه لعنتی میدونی نمیتونم بدون تو بخوابم، اونوقت سه روز تمامه نیومدی خونه، چه برسه به خواب، اصلا ببینم، توی این سه روز استراحت کردی؟
" آره.
' دروغ نگو مونی، من سه ساله باهات زندگی میکنم، از صدات حالت رو نفهمم باید برم بمیرم.
" یااا، کیم سوکجین!
' همین الان بلند میشی میای خونه، اگر نیای دیگه اسمتم نمیارم!
" جین، من...
' هیچی نگو نامجون، من برای خودم نمیگم، میخوای مریض بشی؟ فکر کردی اینطوری تهیونگ پیدا میشه؟ جون نداشته باشی چطوری میخوای دنبالش بگردی؟
نامجون میدونست حق با جینه، ولی از طرفی نمی‌خواست با حالش، جین رو اذیت کنه.
" خیله خب، میام.
' منتظرتم.
تماس رو که قطع کردن نامجون خسته استارت زد و راه افتاد.
سر راه یه دسته گل خرید تا شاید بتونه دلخوری دوست پسرش رو رفع کنه.
وارد خونه که شد، جین با وجود اینکه صداش رو شنید ولی باز هم خودش رو مشغول درست کردن سالاد نشون داد.
نامجون لبخندی زد و گل رو کنارش گذاشت.
از پشت بغلش کرد و سرش رو روی شونه‌ی جین گذاشت.
" نمیخوای از دوست پسرت استقبال کنی؟
' برو اونور، چاقو دستمه.
" خیله خب، قبول دارم، نباید انقدر نامردی می‌کردم و سه روز نمیومدم خونه، ولی خودت میدونی چقدر حالم بده.
جین دست از کار کشید و چرخید.
توی چشم هایی که سه سال بود تمام زندگیش بود خیره شد و نالید:
' فکر میکنی دلیل رفتارم خودمم؟... نامجون؟... یه نگا به خودت کردی؟ زیر چشم هات سیاه شده، لاغر شدی، داری نابود میشی.
" میدونم، ولی اول باید یه سرنخ پیدا کنم.
جین پوف کلافه‌ای کشید، هرچقدرم می‌گفت، بازم نمی‌تونست حریف دوست پسر لجبازش بشه.
نامجون بعد دوش حسابی‌ای که گرفت پشت میز نشست و درحالی که موهاش رو با حوله کوچیکی خشک می‌کرد یه تیکه از غذاش رو خورد.
' از فردا اطراف شهر هم می‌گردم.
نامجون دست از خوردن کشید و گفت:
" اطراف؟
' آره، ممکنه اونجا ها باشه، حتی اگرم گروگان گرفته باشنش که احتمالش کمه، توی خوده سئول که نگهش نمیدارن.
" عجیب نیست؟
' چی؟!
" چرا خبری ازش نشده؟ حتی اگر... اگر کشته شده باشه هم میتونستیم پیداش کنیم، یا دزدیده، ولی الان سه هفته‌ست هیچ خبری نیست.
' ممکنه که... خودش قایم شده باشه؟
نامجون متعجب نگاهش کرد که ادامه داد:
' بهش فکر کن، تنها دلیلش همینه.
" آخه برای چی باید خودش رو قایم کنه؟ اونم دقیقا یه روز قبل از اینکه ارثش رو بگیره؟
' نمیدونم... شایدم اشتباه میکنم، ولی توی شغل ما، باید تمام فرضیه ها رو در نظر گرفت.
***
_ آیششش، جکسون؟ از وقتی راه افتادم تا الان که جلوی در خونه‌مم، داری هی میگی بیام کلاب، نمیتونم، این هزار بار.
> هوف، شد من یه چیزی بخوام و تو نه نیاری؟
_ همینه که هست، کاری نداری؟
> نخیر، فردا میبینمت.
_ فعلا.
قطع که کرد در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد.
با دیدن سکوت مرگبار خونه متعجب داد زد:
_ تهیونگ؟ کجایی؟
وقتی جواب نشنید شونه‌ای بالا انداخت و بطری آبی از یخچال برداشت.
چند قلپ ازش خورد و درش رو بست.
در اتاق رو باز کرد و همزمان گفت:
_ تهیونگ، خواب...
با دیدن تخت که کاملا مرتب بود، سریع به سمت حموم رفت و در رو باز کرد.
نبود!
ترسیده از خونه بیرون زد و کوچه ها رو هم گشت.
احساس می‌کرد داره دور خودش میچرخه، نکنه بلایی سرش بیاد؟ اون که چیزی یادش نمیومد! کجا رفته؟
کم مونده بود از ترس بشینه کم خیابون و زار بزنه.
با زنگ خوردن گوشیش سریع جواب داد و نالید:
_ الو؟ جیمین هیونگ؟ بدبخت شدم هیونگ، تهیونگ نیست، نکنه چیزیش شده باشه، اون هیچی یادش نمیاد، نکنه تصادف کرده باشه؟
~ هی هی هی، آروم باش جونگ کوک، تهیونگ اینجاست، پیش من و یونگیه.
نفس راحتی کشید و بی جون گفت:
_ چی؟!
~ ببخشید بهت نگفتیم، الان یادم افتاد.
_ چطوری اومد اونجا؟ اون که آدرس نداشت.
~ من اومدم دنبالش، گفتم سه هفته‌ست چپیده تو خونه، کپک میزنه خب.
_ هیوووووونگ، سکته کردم.
جیمین با شنیدن صدای شاکی جونگ کوک خندید و گفت:
~ غر نزن بچه، پاشو بیا اینجا، منتظریم.
با قطع شدن تماس به خونه برگشت تا سوار ماشینش بشه.
تهیونگ در خونه رو که باز کرد، با دیدن قیافه برزخی جونگ کوک لبخند مکش مرگ مایی زد که کوک عصبی غرید:
_ نمیتونی یه نامه کوفتی بزاری؟ شد یه بار بیام خونه و سکته‌م ندی؟ اصلا آدمای دیگه برات مهمن؟ میدونی چقدر ترسیدم؟ فکر کردم چیزیت شده، ای کاش اون روز لعنتی توی ماشین منفجر میشدم ولی هیچوقتتتتت نجاتت نمیدااااادم.
جیمین و یونگی با شنیدن صدای بلند کوک به سمتشون اومدن.
جیمین با دیدن تهیونگ که معذب و شرمنده بود آروم گفت:
~ هی؟ چیزی نشده که جونگ کوک.
_ هیونگ میشه طرفداریش رو نکنی؟... من و باش که عین احمقا خیابون ها رو می‌گشتم.
^ جونگ کوک! صدات رو بیار پایین، بیا تو.
وقتی نشستن، یونگی اشاره‌ای به جیمین کرد که جیمین سریع پاشد و گفت:
~ تهیونگ؟ میای کمکم کنی؟
تهیونگ و جیمین که به آشپزخونه رفتن یونگی به سمت کوک چرخید و گفت:
^ خب... باز چیشده؟
_ هیچی.
^ من مدت هاست میشناسمت بچه، تو هیچوقت بی دلیل انقدر عصبی نمیشی، این موضوع که تهیونگ اینجا بوده، دلیل خوبی نیست... چیشده جونگ کوک؟
_ امروز سر کار... رئیسم جلوی همه تحقیرم کرد، چرا؟ چون پدر و مادر ندارم، چون پول ندارم.
^ چرا استعفا نمیدی؟
_ میفهمی چی میگی هیونگ؟ مگه احمقم همچین حقوق خوبی رو ول کنم؟
^ چون میدونم لجبازی و هرچقدرم بگم قانع نمیشی، بیخیال... ولی چرا سر این بدبخت خالی میکنی؟!
_ حواسم نبود.
یونگی با شنیدن لحن آروم و شرمنده کوک نفسی گرفت و خم شد:
^ جونگ کوک، خودت میدونی از اول، با اینکه نگهش داری به شدت مخالف بودم، ولی حالا که نگهش داشتی، نباید اینطوری رفتار کنی، تهیونگ در حال حاضر جز ما و تو هیچکس رو نمیشناسه، هیچی یادش نمیاد، میتونی یه لحضه بفهمی چه حس بدی داره؟
_ متاسفم.
یونگی با شنیدن صدای تهیونگ و جیمین که نزدیک میشدن آروم گفت:
^ نزار حس بدتری پیدا کنه.
~ هی جونگ کوک؟ میدونستی تهیونگ از چیزای تند بدش میاد؟
_ آره، تازه فهمیدم.
~ پاشید بیاید، زحماتم داره سرد میشه.
همه که پشت میز نشستن، جونگ کوک زیر چشمی نگاهی به تهیونگ که کنارش نشسته بود انداخت.
^ هی کوک؟ مشروب میخوری؟
نگاهش رو به هیونگش داد و با لبخند جواب داد:
_ نه هیونگ، باید رانندگی کنم.
***
وارد خونه که شدن، کوک در خونه رو بست و آروم صداش زد:
_ تهیونگ؟
ته به سمتش چرخید و منتظر نگاهش کرد.
_ من... متاسفم، رفتارم اصلا درست نبود، امروز توی...
تهیونگ وسط حرفش پرید و گفت:
+ نیازی به معذرت خواهی نیست، تمام حرفات درست بود، باید حداقل یه نوشته میزاشتم.
_ بازم متاسفم.
+ تو چرا متاسف باشی؟ این منم که عین بختک افتادم روی زندگیت.
_ یااا؟ چرا...
+ آبجو میخوری؟
سری تکون داد که تهیونگ بعد تعویض لباس چند قوطی آبجو از یخچال برداشت و هردو رو به روی همدیگه نشستن.
یکم که گذشت، جونگ کوک با شنیدن صدای خمار ته سر بلند کرد.
+ از خودم بدم میاد.
_ هی؟ مست کردی؟ تو که هنوز چیزی نخوردی.
ته خنده مستطیلی‌ای کرد و روی کاناپه دراز کشید:
+ جونگ کوک؟ نمیتونی تصور کنی چقدر وحشتناکه که ذهنت خالی از هر چیزی باشه.
_ درست میشه...
+ از اون وحشتناک‌‌تر اینه که، چیزی که یادت میاد، انقدر ترسناک باشه.
کوک مشتاق نگاهش کرد و زمزمه کرد:
_ منظورت چیه؟
تهیونگ به سمتش چرخید و با لب و لوچه‌ای آویزون گفت:
+ آتیش سوزی.
بهت زده لب زد.
_ چی؟!
نگاه تهیونگ رنگ غم گرفت و خیره به قوطی آبجو زبون باز کرد:
+ تنها چیزی که یادم میاد، یه ماشینه که داره با یه زن و مرد داخلش، آتیش میگیره.
_ پس تو گفتی که...
+ اسمم رو از همین خاطره یادمه، صدای زنونه‌ای که همش اسمم رو جیغ میزنه و از خدا میخواد نجات پیدا کنم... زنی که همش جیغ میزنه، خدایا پسرم رو نجات بده.
تهیونگ با لبخند پلکی زد که قطره اشکی به سرعت از چشمش فرو ریخت.
کوک با دیدن اشکش، حس سنگینی‌ای روی قلبش کرد ‌و سریع به سمت تهیونگ رفت.
کنارش روی زمین نشست، حالا صورت هاشون رو به روی هم بود.
_ من... من... نمیدونم چی بگم!
+ جونگ کوک؟ هروقت بهش فکر میکنم، قلبم تیر میکشه، خیلی سخته که تنها چیزی که از پدر و مادرت یادته، مرگشون باشه.
کوک بغض کرده دستش رو جلو برد و اشک تهیونگ رو پاک کرد:
_ منم ندارمشون.
+ چی؟
_ دوازده سالم بود که پدرم بخاطر بدهی هاش سکته کرد و مرد، مادرم، انقدر عاشق بابام بودم که یک ماه بیشتر دووم نیاورد و ایست قلبی کرد.
تهیونگ خسته پلک هاش رو روی هم فشرد که جونگ کوک گفت:
_ میتونم بفهمم چقدر حس بدیه، ولی، اوما همیشه می‌گفت... باید قدر لحضه به لحضه زندگیت رو بدونی، اگر زنده ای، حتما دلیلی پشتشه، حتما قراره به آرامشی برسی که تمام سختی ها رو توی خودش محو‌ میکنه.
تهیونگ خمار زمزمه کرد:
+ ازت ممنونم جونگ کوک.
***
^ آتیش سوزی؟
جونگ کوک مشتاق یه دونه دیگه شکلات خورد که یونگی داد زد:
^ یا، جئون جونگ کوک؟ این چهارمین شکلاتیه که میخوری، میخوای مرض قند بگیری؟
کوکی خنده کنان گفت:
_ آره گفت چیزی که یادش میاد آتیش سوزیه، مثل اینکه پدر و مادرش رو اونجا از دست داده.
^ خب؟
چپ چپ نگاهش کرد و نالید:
_ یاااا! هیونگ؟ یعنی چی خب؟ اگر بتونیم بفهمیم چه کسایی توی اون آتیش سوزی بودن، میشه هویتش رو فهمید.
****
همممم🚶🏼‍♀️🚶🏼‍♀️🚶🏼‍♀️
جدی میگم... توی این فیک... به طرز وحشتناکی دلم برای تهیونگ کبابه🥲✌🏼 داستان این فیک رو از ته قلبم دوست دارم، خیلی دارم براش فکر میکنم، خدا کنه دوستش داشته باشید و همونطور که من براش هیجان دارم هیجان داشته باشید... از نظر دادن دریغ نکنید لطفا، خیلی دلم میخواد نظراتتون رو بدونم... ووت هم یادتون نره... بوس پس کلتون🥺❤️‍🔥

Remember(vkook)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora