تهیونگ که حالا خسته بود لبخندی زد و گفت:
+ میدونم هیونگ... تو مثل همیشه مراقبمی.
جین بلند گفت:
' اخبار ها رو چک کردید؟ خبرش عین بمب توی کره ترکیده!... چون بخشی از این پول ها پول ملی بوده، مسئله امنیتیه.
هوسوک هم خودش رو روی اولین صندلی انداخت و گفت:
& جلوی در برج پر از خبرنگاره... ارزش سهام گروه پایین اومده اما تمام اخبار و روزنامه ها از گروه کی و برج معروفشون میگن، واوو... پدر دسته گلم ترکونده، بیشرفیش زبون زده!
جونگ کوک آروم خندید که بقیه هم خندیدن و نامجون یهو جدی گفت:
" متاسفم تهیونگ... اما اطراف عمارت خودت و خانم کیم و همچنین برج، پر از پلیسه، برای امنیتتون لازمه!
تهیونگ سری تکون داد و گفت:
+ ممنونم... جیمین و یونگی چی؟
" برای اونا هم گذاشتم، نترس!
هوسوک جامی شراب برای خودش ریخت و با پوزخند صدا داری که زد همه بهش نگاه کردن.
خیره به شراب قرمزی که داخل جام ریخته میشد لب زد:
& مطمئنم آماده بوده... انقدری زود فرار کرد که همه شوکه شدن!
اخم کرد و جام رو بین دستاش فشرد:
& ازت متنفرم موهیول.
جونگ کوک که هوسوک رو دید آروم گفت:
_ هیونگ؟ بهتر نیست بری پیش مادرت؟ به نظرم بعد دیدن اخبار...
& نه!... کسی که الان بیشترین لذت رو میبره اوماست... انتقام برادرش... صداش... پاهاش، تهیونگ و من رو گرفت، اوما الان خوشحاله، بیشتر از تک تک افراد حاضر توی اتاق!
تهیونگ غمگین به هوسوک خیره شد.
خوب به یاد داشت که موهیول چقدر با حرفاش و کتک های بیرحمانهش هوسوک رو آزار میداد، اون مرد هیولا بود، هیولایی که هیچکس نمیتونست کنترلش کنه، درست عین حرف هانا!
***
چشم هاش رو مالشی داد و با دیدن ساعت آهی کشید، ساعت ده شب بود و اون هنوز سر کار بود!
لپ تاپ رو خاموش کرد و بلند شد.
کیفش رو برداشت و به سمت در اتاق رفت که با صدای زنگ گوشیای ایستاد و به اطراف نگاه کرد.
با دیدن نوری که از زیر مبل میومد ابرویی بالا انداخت و به سمت مبل رفت.
گوشی رو از زیر مبل در آورد و با دیدن شماره ناشناس تعجبش بیشتر شد.
متعجب جواب داد:
+ بله؟
» مشتاق دیدار کیم... تهیونگ.
با شنیدن صدای تمسخر آمیز موهیول اخم غلیظی کرد و غرید:
+ زود خودت رو نشون دادی.
گوشیش رو در آورد تا به نامجون پیامک بده که با صدای کانگ خشکش زد:
» میدونم که میخوای زود به اون دوست کوچولوی پلیست خبر بدی، ولی خب... تلاش بیخودیه... رئیس کیم!
تهیونگ پوزخندی زد و لب زد:
+ چیه؟ ترسیدی؟
کانگ از پشت گوشی قهقه کثیفی زد و گفت:
» من رو نخندون تهیونگااا... ترس؟ به نظرت ترس برای آدمی مثل من مفهومی داره؟
ته اخمی کرد و غرید:
+ چی میخوای؟
» میخوام ببینمت.
+ و من چرا باید قبول کنم؟
» رئییس کیییم! نمیخوای باهام حرف بزنی؟ من که حسابی مشتاقم تا همه چیز رو برات تعریف کنم.
ته کمی سکوت کرد و بالاخره گفت:
+ کجایی؟
» زود وا دادی تهیونگ شی!
داد زد:
+ دهن کثیفت رو ببند، کدوم قبرستونی هستی؟
کانگ باز هم خندید و گفت:
» آدرس رو به همین گوشی پیامک میکنم، امیدوارم به سرت نزنه که به پلیس خبر بدی... چون اون موقع خیلی چیزا رو از دست میدی!
با شنیدن صدای بوق غرید و گوشی رو پایین آورد.
با بلند شدن صدای پیامک آدرس رو خوند و کمی فکر کرد.
بیرون از برج پر از پلیس و بادیگارد بود، سوالای زیادی داشت که از کانگ بپرسه و هیچ جوره نمیخواست این فرصت رو از دست بده.
نالید و با فکری که به سرش زد به سمت دیوار رفت.
با باز کردن در مخفی پوزخندی زد و گفت:
+ همیشه باهوش بودی پسر!
وارد طبقه دوم که شد از داخل اتاق نظافتچی ها لباسی برداشت و بعد پوشیدنش، همراه با میز چرخداری نظافتی ای از اتاق بیرون زد.
به بادیگارد ها که نزدیک شد کلاهش رو جلوتر کشید.
: هوووف... ساعت ده شبه، گرسنمه، حواست هست برم یه کوفتی بخرم بخورم؟
وارد پارکینگ که شد سوار ماشینش شد و با سرعت از برج بیرون زد.
از توی آینه نگاهی به ماشین بادیگارداش انداخت و پوفی کشید.
بالاخره بعد کلی تلاش همشون رو قال گذاشت و پوزخندی زد:
+ بی مصرفا!
مضطرب زبونش رو به دندونای کیپ شدهش فشرد و با انگشتاش روی فرمون ضرب گرفت؛ آخرش چی میشد؟!
به آدرس که رسید بوقی زد و در باغ عمارت باز شد.
وارد باغ که شد کلی محافظ دور ماشین رو گرفتن و یکیشون خشن از ماشین پیادهش کرد.
پوزخندی به همشون زد و همراه با محافظ وارد عمارت شد.
با دیدن کانگ سوتی کشید و گفت:
+ آیگووو... کانگ موهیول انقدر ترسیده که توی یه عمارت دور افتاده با صدتا بادیگارد منو خبر کرده؟
موهیول خندید و گفت:
» چرا وقتت رو برای چیزای بیهوده هدر میدی؟ بالاخره که چیز زیادی از عمرت نمونده!
تهیونگ با این حرف لبخند عصبی ای زد که با اشاره کانگ، محافظ تهیونگ رو وسط سالن به صندلی بست.
» نظرت چیه اولش رو یکم خشن شروع کنیم؟ هووم؟
ته سرد بهش نگاه کرد که کانگ با لبخند چندش آوری گفت:
» آخه میخوام وقتی داری از شدت خونریزی لحظه به لحظه بی جونتر میشی... روحت رو بکشم، چیزی که تمام این سال ها براش نقشه کشیده بودم، پااااارک؟
با فریادش دستیارش سریع در عمارت رو باز کرد و چهارتا مرد هیکلی وارد شدن.
تهیونگ نفس عمیقی کشید، راستش رو می گفت؟ نمی ترسید!... انقدری توی زندگیش سختی و درد کشیده بود که از هیچی نمیترسید، فقط میخواست حرفای موهیول رو بشنوه!
توی فکر بود که با مشتی که توی شکمش خورد ناله بلندی کرد و توی خودش جمع شد.
دردش که یکم آروم شد قهقه زد و گفت:
+ اُاُاُ... انقدر حقیری که چهار نفر رو ریختی سر منی که دست و پاهام بستهست؟
کانگ اخمی کرد و غرید:
» بازش کنید.
با باز شدنش قلنج گردنش رو شکوند و با دیدن مردی که میخواست بهش مشت بزند، نیشخندی زد و جا خالی داد.
قبل اینکه مرد بتونه به خودش بیاد با دست به گیج گاهش زد و مرد بیهوش روی زمین افتاد.
نگاهی به مردی که از درد میپیچید انداخت و خندید:
+ آدمات زیادی تنبلن کانگ!
با این حرف تهیونگ سه نفر باقی مونده بهش حمله کردن.
تهیونگ تند تند جا خالی میداد و در جوابشون یا با زانو یا با مشت کتکشون میزد، البته این وسط خودش هم چیزایی رو نوش جان میکرد!
روی یکیشون نشسته بود و تند تند به صورتش مشت میزد که با صدای بلند شلیک، درد وحشتناکی روی کتفش نشست و نفسش ثانیهای قطع شد!
تا به خودش بیاد روی زمین بود و سه مرد بدون هیچ رحمی با کفش های نوک تیزشون به بدن ته میکوبیدن.
» بسه!
با صدای کانگ از تهیونگی که زخمی و خونی بود دور شدن.
تهیونگ نیمه جون رو به صندلی بستن؛ چشم چپش از شدت ضربه کمی باد کرده بود و بسته بود، خون از پیشونیش پایین میومد و لب و گونهش پاره شده بود.
ناله بلندی از درد کتفش کشید.
به خوبی اون گلوله لعنتی رو میون ماهیچه هاش حس میکرد و درد وحشتناکش هر لحضه امونش رو بیشتر میبرید.
کانگ با نیشخندی بالا سر تهیونگ رفت و سرش رو بالا آورد:
» اووو... پسرا زیادی خشن بودید، دردونه خاندان کیم زیادی اذیت شده.
ته با نفس نفس و اخمی ناشی از درد بهش نگاه کرد و غرید:
+ دهنت رو ببند... گفتی حرف داری.
» هنوزم اون غرور لعنتیت رو حفظ میکنی! تحسین بر انگیزه...
روی صورتش خم شد و با لبخند گفت:
» دوست داری از کجا شروع کنم؟... نظرت چیه از همون اول شروع کنیم؟
تهیونگ چیزی نگفت که کانگ ولش کرد و قدم زد:
» اول تمام این ماجرا... خواستهی من از ثروت و قدرت نبود! از مادرت بود... جی سومین!
تهیونگ با شنیدن اسم مادرش اخم کرد و بی توجه به دردش داد زد:
+ اسم مادر من رو به زبونت نیاااار.
کانگ بی توجه ادامه داد:
» من عاشقش بودم...
ته شوکه بهش نگاه کرد که کانگ به زمین خیره شد و لبخند تلخی زد:
» من یه پسر پولدار بودم که عاشق یه دختر فقیر شده بودم... خانوادهم نزاشتن که سومین رو داشته باشم! مجبورم کردن با هانا ازدواج کنم، از هانا متنفر بودم چون با وجودش نمیتونستم سومین رو برای خودم کنم... هوسوک به دنیا اومد و همه چیز بدتر شد! سومین ازم فراری بود! برای موفقیت بیشتر از کره رفتم، گفتم برمیگردم و بعد از طلاق دادن هانا، خودم سومین رو خواستگاری میکنم... وقتی برگشتم... اون و پدر بیشرفت داشتن ازدواج میکردن، تیانگ از ثروت گذشت، سومین دیوانهوار عاشق تیانگ شده بود.
به اینجای حرفش که رسید اخم غلیظی کرد و بازم ادامه داد:
» وقتی باهم ازدواج کردن تصمیم گرفتم بدبختشون کنم، تو به دنیا اومدی و نفرتم باز هم بیشتر شد... بالاخره... اون شب کارم رو کردم!
تهیونگ با به یاد آوردن خاطرات لرزید و چشم هاش رو روی همدیگه فشرد.
» میدونی تهیونگ... پدرت، زنی که عاشقش بودم داشتن توی آتیش میسوختن و زجه میزدن ولی من لحضه به لحضه آتیش وجودم خاموشتر میشد! وقتی فهمیدم زنده ای دوباره اون آتیش پا گرفت، هرکاری کردم که بکشمت... ولی هویون به شدت دوستت داشت و مواظبت بود!
به سمت تهیونگ چرخید و گفت:
» اما حالا... میتونم به راحتی بکشمت... دیگه نه هویونی هست که با پولش نجاتت بده، نه نامجون و بابای احمقش!
خندید و ادامه داد:
» ببینم، اون دوست احمقت هنوزم دلتنگ باباشه؟ میدونه من کشتمش مگه نه؟
+ حرومزااااااادههههههه.
موهیول از فریاد غضبناک تهیونگ قهقهای زد و ادامه داد:
» کی فکرش رو میکرد کیم تهیونگ... کسی که اون سهامداری احمق هروقت میدیدنش از ترس میلرزیدن... حالا به طرز حقیری جلوی منه.
کانگ با دیدن گیجی ته به ساعتش انداخت و گفت:
» به نظرت چقدر عمر میکنی؟
صدای یونگی توی سر تهیونگ پخش شد:
^ هر انسان حدود شش لیتر خون توی بدنش داره... اگر بیست درصد این خون از بدن خارج بشه باعث گیجی میشه، چهل درصد که بشه قلب نمیتونه مقدار خون رو کنترل کنه و ایست میکنه!
تهیونگ خسته سرش رو عقب فرستاد، قلبش به شدت میکوبید و هر لحضه بیحالتر میشد.
کانگ با صدای خنده تهیونگ متعجب بطری شرابی که برداشته بود رو سر جاش گذاشت:
+ حیف شد... همیشه... همیشه میخواستم... بکشمت،ولی... وضعیت الانت... لذت بخش... تره.
کانگ اخم غلیظی کرد و با عصبانیت به سمتش هجوم برد.
طنابایی که شل بسته شده بود رو کند و بلندش کرد.
مشت محکمی به قفسه سینهش زد که تهیونگ ریه هاش درد وحشتناکی گرفت و با ناله روی زمین پرت شد.
روی شکمش نشست و یقه تهیونگ رو توی مشت گرفت.
» میدونی، اینکه داری با درد میمیری برام خیلی شیرینه... تو تمام زندگیه من رو، تمام زحماتم رو ازم گرفتی... اما الان بی حسابیم، وقتی بمیری... میرم سراغ اون دوست پسر لعنتیت و جوری میکشمش که درد رو با تک تک سلول های وجودش حس کنه.
کلتش رو از پشتش در آورد و روی پیشونی تهیونگ فشرد.
» میخواستم بدنت از خون خالی بشه و بمیری، اما زیادی زبون درازی کردی بچه جون.
ته بیخیال گفت:
+ مرگ؟... من دارم هر روز تا مرزش پیش میرم و برمیگردم، من از مرگ نمیترسم، تو همین الانشم آزادی تا شلیک کنی، فقط همین یه کار مونده، ولی خوشحالم که قبل از مرگم... کاری کردم عذاب بکشی.
کانگ فریادی از عصبانیت کشید و بعد از آماده کردن اسلحه دوباره روی پیشونی خونی ته فشارش داد و داد زد:
» دهنت رو ببنددددد.
در عمارت به شدت باز شد و کانگ با بلند کردن سرش غرید:
» گمشو بیرووون.
: ق... قربان... پلیس... کیم نامجون اینجاست.
کانگ با این حرف دستش شل شد و سریع بلند شد.
تهیونگ چشم هاش رو بست و لبخند پیروزی زد.
هیونگش باز هم کمکش کرده بود!*فلش بک
+ این چیه؟
نامجون لبخندی زد جواب داد:
" ردیابه... کانگ مطمئنن پیدات میکنه، روی دندونت میزاریمش، فعلا فعال نیست ولی اگر یوقت توی خطر بودی با زبونت فشارش بده تا فعال بشه.
تهیونگ متشکر نگاهش کرد و لب زد:
+ ممنونم هیونگ، امیدوارم بتونم جبران کنم.
نامجون خندید:
" اگر میخوای جبران کنی، زنده بمون!*پایان فلش بک
کانگ نگاه حرصیای به ته انداخت و با سرعت از عمارت خارج شدن.
تهیونگ به سختی بلند شد و با درد وحشتناکی که کل وجودش رو در بر گرفت ناله بلندی کرد.
از عمارت بیرون زد و با دیدن ماشین پلیس های زیادی که جلوش بودن و کانگ که اسیر دست پلیس ها بود لبخند دردناکی زد.
لبخندش زیاد دووم نیاورد؛ با لرز شدید بدنش و سیاهی رفتن چشم هاش روی زمین افتاد.
" تهیوووونگ.
نامجون به سرعت خودش رو به تهیونگ رسوند و تن خونینش رو بغل گرفت:
" ته... آمبولانس نزدیکه، یکم تحمل کن.
تهیونگ سرفهای کرد که خون از دهنش بیرون زد.
نامجون ترسیده محکمتر بغلش کرد که تهیونگ به لباسش چنگ زد و نالید:
+ هیو... هیونگ...
" حرف نزن ته... خون زیادی ازت رفته پسر.
تهیونگ بی توجه به لحن ملتمس هیونگش گفت:
+ جونگ... جونگ کوک... نفهمه... نمیخوام، درد بکشه... نباید... من رو، توی این وضعیت... اهم اهم« سرفه» ببینه.
نامجون با گریه تند تند سر تکون داد:
" باشه باشه قول میدم، فقط حرف نزننن.
+ هیونگ؟... برای... برای همه چیز متاسفم... ممنونم که... آههه... ممنونم که کمکم کردی... همیشه هوام رو داشتی... من...
نتونست حرفش رو کامل کنه و از درد اخم غلیظی کرد.
" تهیووونگ، خواهش میکنم، چیزی نگوووو.
+ مواظب... مواظب کوک باش، بخاطر من... بخاطر علاقهش به من... باید... سختی بکشه... اهم اهم«سرفه».
با خون بیشتری که از دهنش بیرون زد نامجون فریاد زد:
" پس این آمبولانس لعنتی کجااااست؟
همون لحضه چندتا دکتر با برانکارد کنارشون اومدن و بعد معاینه تهیونگ روی تخت گذاشتنش.
تهیونگ نیمه جون دستش کنارش افتاد و با چشم های نیمه باز تا بسته شدن در آمبولانس به نامجون توی اون لباس پلیسیش خیره شد.🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
آغاز عر زنی برای فیک را اعلام مینمایم🙂
بزارید برای تهیونگ عر بزنم😭😭😭.
خدایا من کی انقدر ظالم شدم؟؟؟بای بای تا شنبه🦦✌🏼.
ووت و نظرتون رو دریغ نکنید اگوریا👁👄👁.
مرسی برای حمایتاتون🥲
YOU ARE READING
Remember(vkook)
Fanfictionخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...