با شنیدن سرفه های شدید جونگ کوک سریع یه کاسه سوپ ریخت و به اتاق برگشت.
کوک با دیدن سوپ سریع گفت:
_ نه نه نه! من دیگه هیچیی نمیخورم، ببرش.
تهیونگ خونسرد سینی سوپ رو روی پاتختی گزاشت و گفت:
+ میخوری یا به خوردت بدم؟
_ از صبح هرچی تو خونه بوده کردی تو حلقم، من دیگه لب به هیچی نمیزنم.
ته پوفی کشید و مشغول سرد کردن سوپ شد.
_ میگم نمیخورممم! نمیشنوی؟ ببرش.
قاشق سوپ رو به سمت کوک برد که کوک سریع سرش رو چرخوند.
نفسی گرفت و با دست آزادش چونه کوک رو گرفت و به سمت خودش چرخوند.
قاشق سوپ رو به زور وارد دهن جونگ کوک کرد و گفت:
+ بهتر لج نکنی کوک، حالت خوب نیست.
قاشق دیگهای رو به سمت کوک گرفت که جونگ کوک خواست اعتراضی کنه ولی با هیسی که ته کشید دهنش رو به ناچار باز کرد.
تا آخرین قطره سوپ داخل کاسه رو تهیونگ به خوردش داد.
داروهایی که یونگی بهشون داده بود رو به کوک داد و بعد از خوابیدن جونگ کوک از اتاق خارج شد.
لپ تاپ جونگ کوک رو باز کرد و مشغول سرچ کردن شد.
اخبار های مربوط به"آتش سوزی سال دو هزار و سه" رو میخوند تا شاید چیزی دستگیرش بشه.
با دیدن عکس آشنایی سریع روی سایت کلیک کرد و مشغول خوندن خبر شد:
+ به گزارش پلیس سئول، در جاده سئول، بوسان... یک ماشین همراه با یک زن و مرد آتش گرفته و متاسفانه جنازه این زن و مرد تماما سوخته.
نفسش تنگ شد و به سختی بقیه خبر رو خوند:
+ پسر پنج ساله این زن و شوهر، به طرز معجزه آسایی زنده مونده و به خانواده پدرش سپرده شد.
چندبار دیگه اخبار رو خوند تا از چیزی که دیده مطمئن بشه.
+ من خانواده دارم؟
$ تهیوووووووووونگ...
با صدای جیغی از پشت سرش برگشت ولی کسی رو ندید.
$ خدایا پسرم رو نجات بدههه.
صدای گریه اون زن اذیتش میکرد، مادرش بود، میشناختش!
صدای زجه های از سر درد مادرش باعث میشد قلبش درد بگیره.
چنگی به قلبش زد و با دست دیگهش سرش رو چسبید.
+ بسه... خواهش میکنم بس کن، نمیتونم... آی سرم.
روی کاناپه افتاد ولی صدای جیغ ها بدتر از قبل شده بود.
نتونست تحمل کنه و چشمه اشکش جوشید.
+ متاسفم اوما، متاسفم.
صدا ها آروم آروم از بین رفت و سکوت و آرامش همه جا رو گرفت.
خسته از فشار عصبی روش، روی کاناپه دراز کشید و توی خودش مچاله شد.
صدای هق هقش بلند شد، تصویر چهره خندون پدر و مادرش از جلوی چشم هاش کنار نمیرفت.
+ نتونستم، نتونستم ازتون محافظت کنم.
چشم هاش روی همدیگه افتاد و وارد دنیای رویا هاش شد!
***
همون پیرمردی که قبلا به پدرش سیلی زده بود جلوی یه پسر بچه که قطعا خودش بود ایستاده بود.
دستای تهیونگ کوچولو توی دستای مادرش بود و سر مادرش پایین بود.
$ سلام پدر جان.
( پدر؟ من با تو و شوهرت هیچ نسبتی ندارم.
مادرش هیچی نگفت که پیرمرد عصبیتر گفت:
( به خواستت رسیدی نه؟ پسرم رو ازم گرفتی، پسر احمق من هم، حاضر شد همه چیز رو بخاطر تو ول کنه.
زن سر بلند کرد و غمگین لب زد:
$ من عاشق تیانگم پدر.
( عشق؟ بخاطر عشق مزخرفت، پسر مننن، وارث اصلی گروه کی، حالا برای دیگران کار میکنه.
$ این تصمیم شما بود، شما خواستید انتخاب کنه.
پدر بزرگش سیلی محکمی به مادرش زد که زن روی زمین پرت شد و صدای گریه تهیونگ کوچولو بلند شد.
( دهنت رو ببند دختره عوضی، پسرت رو بردار و برای همیشه از اینجا گمشو، من دیگه پسری به اسم کیم تیانگ ندارم.
و برگشت و با همون عصای طلا کوبش رفت.
تهیونگ رو به روش کنار مادرش نشسته و با گریه دستی زیر چشم های خیس مادرش کشید:
+ گریه نکن اوماا، درست میشه.
مادرش لبخند تلخی زد و تهیونگ رو به آغوش کشید:
$ تا وقتی تهیونگی کوچولوی من کنارم باشه، هیچی مهم نیست.
+ به آپا میگم آقاهه رو دعوا کنه.
$ نه تهیونگا، نباید به هیچ وجه به پدرت چیزی بگی؟ به اوما قول میدی؟
تهیونگ غمگین مادرش رو نگاه کرد و سر تکون داد.
مادرش بوسیدش و بلند شد.
$ بزن بریم برات بستنی بخرم.
تهیونگ یهو از خوشحالی جیغی کشید و محکمتر دست مادرش رو چسبید.
***
جونگ کوک نگاهی به تهیونگ که با غذاش بازی میکرد انداخت و پرسید:
_ چرا نمیخوری؟ دوست نداری؟
ته سریع سر بلند کرد و یه قاشق از غذاش خورد:
+ نه نه، خوبه.
کمی که گذشت بالاخره تهیونگ حرفی که چند روز بود ذهنش رو درگیر کرده بود رو گفت:
+ گفتی اسم گروهی که توش کار میکنی چیه؟
کوک غذای توی دهنش رو قورت داد و متعجب جواب داد:
_ کی، چطور؟
+ رئیستون مرده یا زن؟
_ رئیسمون؟ کانگ؟
+ نه نه نه، رئیس گروه.
_ نمیدونم، چرا میپرسی؟
+ هیچی، بیخیال.
_ چیزی شده تهیونگ؟ چرا یهو بحث رئیس من رو پیش کشیدی؟
غذاش رو نصفه نیمه ول کرد و بلند شد.
+ مهم نیست، شب بخیر.
***
سر تا پا مشکی! ماسک، کلاه، سیوشرت و شلوار مشکی ای پوشیده بود.
وارد برج شد و نگاهی به اطراف انداخت؛ شیک و بزرگ.
: میتونم کمکتون کنم آقا؟
کلاهش رو پایینتر کشید و به سمت مرد چرخید.
+ اوه، من... با آقای کانگ کار داشتم.
: حتما، شما آقای؟
+ فکر کنم همکارشون رو دیدم، فعلا.
سریع از مرد دور شد و به گوشهای رفت.
با صدای بحث دوتا دختر ایستاد و گوش داد.
: اوفف، دیدی خانم کیم حالش بده؟ خیلی وقته نمیاد.
. همه چیز افتاده دست رئیس کانگ، مرتیکه هیز، به همه نظر داره.
: هیشش، میخوای اخراج بشیم؟ بیا بریم، باید اتاق رئیس کیم رو تمیز کنیم.
دوتا دختر که نظافتچی هم بودن سوار آسانسور شدن که تهیونگ هم سریع سوار شد و گوشهای ایستاد.
. جالبه... بعد از رئیس کیم دست راستش همه کارست ولی حالا همه چیز دست کانگه.
: منم نمیفهمم چرا نوه خانم کانگ نیومده، میگن خیلی جذابه.
هردو دختر ریز خندیدن و با ایستادن آسانسور پیاده شدن.
تهیونگ سریع بیرون اومد؛ طبقه آخر بودن!
+ ببخشید؟
دخترا برگشتن و یکیشون با محبت جواب داد:
: بله؟
+ میتونم بپرسم اسم نوه خانم کانگ چیه؟
: چطور؟
+ میخوام از آشناییت باهاش مطمئن بشم.
: خب...
نگاهی به اطراف انداخت و کمی نزدیکتر شد:
: به کسی نگو، ممکنه برای ما دردسر بشه، اسمش تهیونگه، کیم تهیونگ.
ته شوکه قدمی عقب رفت و لب زد:
+ ته... تهیونگ؟
: اوهوم، ما باید بریم.
احترامی گذاشتن و به سمت اتاق ته سالن رفتن.
تهیونگ که میدونست بیشتر موندنش ممکنه دردسر بشه، سریع از برج بیرون زد.
***
کوک بغض کرده گفت:
_ هیونگ یعنی کجاست؟ اون که جایی رو نمیشناسه.
جیمین نگاهی به بقیه انداخت و شونه های کوک رو ماساژ داد.
~ پیداش میشه جونگکوکی، تو آروم باش!
_ آخه کی؟ تهیونگ سه روزه نیومده خونه، تهیونگی که من نیم ساعت دیر میرسیدم انقدر زنگ میزد که سردرد میگرفتم حالا سه شبانه روزه نیومده.
نامجون کلافه چنگی به موهاش زد، نکنه کانگ پیداش کرده؟ نکنه باز بلایی سرش اومده؟
^ بهتر نیست به پلیس خبر بدیم؟ سه روز شد!... من، تمام بیمارستان ها رو چک کردم، نبود.
جین سریع گفت:
' نه، خودمون دنبالش میگردیم.
همون لحضه کلید توی قفل چرخید و در باز شد.
جونگ کوک با دیدن تهیونگ بی توجه به بقیه بغضش ترکید و به سمت ته دوید.
محکم توی بغل ته پرید و فحشش داد.
ته شرمنده کوک رو بغل کرد، چقدر دلش برای خرگوش کوچولوش تنگ شده بود.
خرگوش کوچولوش؟ از کی تا حالا کوک شده بود خرگوش کوچولوشش؟ خودش هم نمیدونست، ولی تمام این سه روز با تمام وجودش حس تهی بودن میکرد!
قلبش تند و نا منظم میزد، نفس کم میاورد و چهره جونگ کوک لحضهای از پشت پلک هاش محو نمیشد.
کوک عصبی ازش جدا شد و با مشت به جون قفسه سینه ته افتاد:
_ نامرد نامرد نامرد، فکر کردم چیزیت شده، مردم و زنده شدم، مگه بهت نگفتم خواستی جایی بری پیغام بزار؟ میدونی توی این سه روز من چی کشیدم؟
ته خواست زبون باز کنه و بگه:
+ تو چی؟ تو میدونی من چی کشیدم؟
افکاراتش، قلب بی قرارش، حس عجیبی که به کوک داشت، همه و همه فشار زیادی روش گذاشته بود.
ته شرمنده مشت های پسر رو گرفت و بی توجه به گرمای دستای کوک که بیشتر از قبل دیوونهش میکرد گفت:
+ متاسفم کوکا، حالم خوب نبود، نمیتونستم بیام.
نامجون غرید:
" در هر حالت فاکیای که باشی باید بهمون خبر بدی، ما حتی... حتی فکر کردیم مُردی!
یونگی پوکر از قهوهش خورد و جیمین با حرصی که بغض هم توش معلوم بود داد زد:
~ کدوم قبرستونی بودییییی؟
تهیونگ نفس ترسیدهای از داد جیمین کشید و با لبخند مکش مرگ مایی جواب داد:
+ نظرتون چیه مهربانانه حرف بزنیم؟
همه همزمان گفتم:
_~^"' نه!
+ خیلی هم عالی!
همه که نشستن تهیونگ تمام تلاشش رو کرد از زیر جواب دادن در بره، حالا یا قهوش رو نیم قلپ نیم قلپ میخورد یا حموم رفت و یا حرف دیگهای رو وسط کشید.
یونگی عصبی داد زد:
^ گوشای ما مخملیه؟
ته لبخند دندون نمایی زد که جین جدی گفت:
' حرف بزن ته، ما نگرانت بودیم، میفهمی؟
تهیونگ اینبار جدی شد و صاف نشست:
+ اوکی اوکی!... میدونم که عملا سکتهتون دادم، ولی... واقعا نیاز داشتم تنها باشم، حالم خوب نبود، باید با خودم تنها میشدم، داد میزدم.
کوک نگران بازوی ته رو چسبید که باعث شد ابروی بقیه بجز تهیونگ بالا بپره:
_ چیزی شده ته ته؟
آخ که تهیونگ میخواست داد بزنه بگه:
+ نگو ته ته، اینطوری صدام میزنی حس میکنم قلبم میخواد منفجر بشه!
تهیونگ سریع نگاهش رو از کوک گرفت تا یوقت کنترلش رو از دست نده، جواب داد:
+ نه! چیز خاصی نشده، فقط میخواستم تنها باشم، همین!
نامجون خواست بازم چیزی بپرسه که جیمین فرشته نجات ته شد و با جدیت لب زد:
~ بس کنید بچه ها! تهیونگم آدمه، آدم فضایی که نیست!
جونگ کوک انقدر برای برگشت تهیونگ خوشحال و ذوق زده بود که یک دقیقه هم از کنارش جم نمیخورد و همین رفتارش باعث شده بود بقیه بهش مشکوک بشن!
دروغ چرا، تهیونگ هم خوشحال بود که جونگ کوک کنارش نشسته و تکون نمیخوره و هم ناراحت، دلیل خوشحالیش رو نمیدونست ولی دلیل ناراحتیش، از درون خودش نگران بود! دائم از خودش میپرسید این پسر باهاش چیکار کرده که اینطوری بیتابی میکنه؟!
^ احیانا نمیخواید از همدیگه جدا شید نه؟!
همه به یونگی که اخم ریزی کرده بود نگاه کردن که یونگی به دستای حلقه شده کوک دور بازوی ته اشاره کرد.
هردو سریع از همدیگه فاصله گرفتن که جین و جیمین ریز ریز خندیدن.
اما نامجون نگران بهشون خیره شد، هنوزم میترسید کانگ موهیول تهیونگ و جونگ کوک رو پیدا کنه و بلایی جدید سرشون بیاره!
***
+ یاااا؟ جئوننن جونگ کوووک؟ بهت هشدار میدم اون قیچی رو از لباس عزیزم دور کنیییی.
کوک با شیطنت ابرویی بالا انداخت و قیچی رو نزدیکتر کرد:
_ و اگر نکنم؟
+ گیرت میارم خرگوش شیطون!
دنبال کوک دوید که جونگ کوک با شادی و هیجان جیغی زد و فرار کرد.
عین تام و جری دور تا دور خونه میچرخیدن و جونگ کوک جیغ میزد! تهیونگ تهدید میکرد!
_ پیر شدی مستر کیم؟ چقدر کندی!
+ من پیر شدمم بچههههه؟ جرئت داری وایسا تا یه پیری نشونت بدم حال کنی!
جونگ کوک لبش رو گزید و خندید.
_ کمرت نشکنه هارابوجی؟«هارابوجی یعنی پدر بزرگ»
+ کشتمتتتت کووووووک.
جونگ کوک قهقهای زد و نایستاد.
تهیونگ با یه خیز گرفتن به کوک که سرعتش بخاطر تحلیل رفتن انرژیش کم شده بود رسید و یقهش رو از پشت گرفت.
جونگ کوک جیغی از سر هیجان زد و لباس و قیچی از دستش ول شدن.
کوک روی زمین افتاد و تهیونگ سریع روش خیمه زد.
دستای کوک رو بالای سرش جفت کرد و با شیطنت و نفس نفس لب زد:
+ گیرت آوردم خرگوش کوچولو.
کوک خنده ریزی کرد و چشم هاش رو مظلوم کرد.
قبل اینکه چیزی بگه ته سریع گفت:
+ چشات رو واسه من گربه شرکی نکن که اینبار هیچ جوره تاثیر نداره.
جونگ کوک چشم های گردش رو مظلومتر کرد و لب زد:
_ تهیونگاااا؟ دلت میاد؟
ته کم کم داشت نرم میشد، آخه مگه میشد اون چشم ها رو دید و نرم نشد؟
+ آیششش، لعنتی.
اومد از روی کوک بلند شه که پاش پیچ خورد و دوباره روی کوک افتاد.
با برخورد شدید لباشون به همدیگه هردو چشم هاشون گرد شد و خشکشون زد.
چند دقیقهای بود گذشته بود ولی هردو از شدت شوکی که بهشون وارد شده بود نتونسته بودن عقب بکشن.
= جئووون جونگ کووووک!
هردو با صدای زنونهای به خودشون اومدن و تهیونگ سریع بلند شد و به زن خیره شد.___________
منم دوستون دارم😔🤏🏼
ترجیح میدم خیلی آروم صحنه رو ترک کنم🚶🏼♀️
یه روز دیر شد👀... بوخودا اصلا حواسم نبود دیروز شنبهست🥲
فکر نکنید حالا که پارت اول هفته دیر شده پارت دوم نداریم، چرا داریم ولی به احتمال قوی آخر هفته🧍🏼♀️🧍🏼♀️🧍🏼♀️🧍🏼♀️
صدای زنونه؟ به نظرتون کیه؟👀...
نظر و ووت یادتون نره لابلی ها🚶🏼♀️
بوس بای🗿🤏🏼
YOU ARE READING
Remember(vkook)
Fanfictionخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...