سلام به همگی🙌🏼😁
آقا من دارم میرم جایی بعد ممکنه نت نداشته باشم و نتونم شنبه پارت براتون پارت بزارم، برای همین الان پارت رو میزارم که یوقت بد قولی نشه، حالا یهو دیدی نت داشتم بازم پارت گذاشتم🤦🏼♀️
_______________^ یکم دندون به جیگر بگیر بچه، دارم میگم دیگه... چیزی یادش نمیاد.
کوکی و جیمین متعجب به همدیگه نگاه کردن و همزمان گفتن:
_~ هان؟
یونگی خسته خودش رو روی مبل پرت کرد و گفت:
^ فراموشی گرفته، احتمال زیاد بخاطر ضربهایه که به سرش خورده، باید ببریمش بیمارستان، ممکنه خطرناکتر از چیزی باشه که فکر میکنیم.
_ ی... یعنی چی فراموشی گرفته؟ حتی نمیدونه کیه؟
^ در اون حد نه... اسمش کیم تهیونگه، بیست و شش سالهشه، خانوادشم وقتی بچه بوده از دست داده و کسی رو نداره، فقط همین رو یادش میاد.
_ الان... الان من چیکار کنم؟
جیمین با حس لرزش صدای کوکی بغلش کرد.
~ آروم باش کوکا، من و یونگی پیشتیم.
و با چشم و ابرو، یونگی رو که میخواست مخالفت کنه رو ساکت کرد.
یونگی پوفی کشید و گفت:
^ فردا میام میبریمش بیمارستان، نگرانم نباش، نمیزارم کسی بویی ببره.
کوک با شنیدن این حرف نفس راحتی کشید که یونگی بلند شد.
^ جیمینا پاشو، این پسره تهیونگ که بهش مسکن زدم الان خوابه، بریم جونگ کوک هم بخوابه.
_ نه نه، من خوابم نمیاد.
جیمین خندید و روی شونه هاش زد:
~ تو خوابت نمیاد؟ ولت کنم بیهوش میشی بچه، یکم استراحت کن، فردا میایم دنبالتون.
جیمین و یونگی که رفتن، نفهمید چطوری خوابش برد.
***
معذب، زیر چشمی نگاهی به پسر کناریش انداخت، چقدر سرد بود.
^ تهیونگ؟ وقتی رسیدیم هرکس سوالی پرسید جوابی نده، خودم کار ها رو اوکی میکنم.
+ چرا دارید نجاتم میدید؟ اصلا شما ها کی هستید؟
جیمین روی صندلیش چرخید و خیلی جدی توی چشم های تهیونگ زل زد:
~ میدونی این بار هزارمه که میپرسی؟ یونگی دکتره، حتی اگر ازت متنفرم باشه، بخاطر سوگندی که خورده نمیتونه ولت کنه، در ضمن، نه من نجاتت دادم، نه یونگی، این بچه نجاتت داد.
جونگ کوک با حس سنگینی نگاه تهیونگ، هول کرد و شیشه ماشین رو پایین داد.
+ شما هم منو نمیشناسید نه؟ اه... چرا هیچ چیز کوفتیای یادم نمیاد؟! حس یه بچه تازه متولد شده رو دارم.
^ یااا؟ نمیخوای ساکت بشی؟
با داد یونگی، هر سه نفرشون سر جاشون پریدن و ساکت شدن.
آخرای شب بود و هنوز درگیر تهیونگ بودن.
^ همه چیز خوبه، حافظهش ممکنه برگرده.
+ کی برمیگرده؟
یونگی با این حرف تهیونگ پوفی کشید و به سمتش چرخید.
^ هی بچه؟ هفت ماهه به دنیا اومدی؟ اینو هیچکس نمیدونه، بستگی به خودت داره.
+ یعنی چی؟
جیمین که میدونست دوست پسرش از زیاد سوال پرسیدن متنفره سریع تهیونگ رو به سمت در خروجی بیمارستان هل داد:
~ بهتره بریم، دیر وقته.
_ جیمین هیونگ؟ من و ت... تهیونگ، با تاکسی برمیگردیم، تا همینجا خیلی بهتون زحمت دادم، فعلا.
و نزاشت جیمین حرف دیگهای بزنه، دست تهیونگ رو چسبید و از بیمارستان خارج شدن.
وقتی سوار تاکسی شدن و راه افتادن، تازه گرمای دستی که توی دستش بود رو حس کرد و سریع دست تهیونگ رو ول کرد.
چند دقیقهای سکوت کردن تا اینکه تهیونگ به حرف اومد:
+ نترسیدی که نجاتم دادی؟
کوک نگاهی به ته انداخت و دوباره به بیرون خیره شد.
_ نه، ترسیدم بمیری، نتونستم توی جنگل ولت کنم تا خوراک حیوونا بشی.
+ جنگل؟
_ آره، کنار یه رودخونه بیهوش بودی.
+ هنوزم نمیترسی؟
کوک متعجب بهش نگاه کرد که ادامه داد:
+ تو منو نمیشناسی، خودمم خودم رو نمیشناسم، بی خانوادهم، نمیترسی خلافکار باشم؟
صادقانه گفت:
_ نه، چیزی ندارم که از دستش بدم.
+ چی؟
_ منم کسی رو ندارم، فقط نونام رو دارم، نونام هم آمریکاست.
دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد تا وقتی به خونه برسن.
کوک در خونه رو که بست، با فکری که به سرش زد سریع گوشیش رو روشن کرد.
با دیدن سیل پیام ها میسکال های جکسون محکم توی پیشونیش کوبید، مطمئن بود فردا جکسون میکشتش.
+ من کجا باید بخوابم؟
با صدای معذب تهیونگ سر بلند کرد.
لبخند محوی زد و جواب داد:
_ رو تخت، هنوز مریضی، من روی کاناپه میخوابم.
ته آروم سری تکون داد و به اتاق برگشت.
کوک بعد برداشتن لباس و پتو و بالشت در اتاق رو بست.
***
با پسی محکمی که خورد آخی گفت و چرخید.
_ یااااا؟ تنت میخاره؟
جکسون که از گستاخی جونگ کوک چشم هاش گرد شده بود با صدای بلندی گفت:
> بله بله؟ تنت میخاره؟! بزنم کتلتت کنم؟ مگه قرار نبود به من خبر بدی؟ چرا جواب اون وا مونده رو نمیدییییی؟
جونگ کوک که اوضاع رو قمر در عقرب میدید لبخند مکش مرگ مایی زد و یهو گفت:
_ او؟ سویونگا؟ وایسا منم بیام.
و بدین ترتیب فرار کرد.
جکسون لبخند محوی زد و به کوک که خنده کنان ازش دور میشد نگاه کرد.
دستش رو روی قلبش سر داد و زمزمه کرد:
> هی؟ آرومتر، الان کل آدمای اینجا میفهمن.
با خنده در خونه رو باز کرد که با دیدن دود عجیبی که کل خونه رو گرفته بود چشم های گردش، گردتر شدن.
ترسیده داد زد:
_ یااا؟ تهیونگ؟ کجایی؟
با شنیدن صدای سرفهای از آشپزخونه لباسش رو جلوی بینیش گرفت و به سمت آشپزخونه رفت.
با دیدن تهیونگ که کف آشپزخونه نشسته بود، سریع پنجره آشپزخونه رو باز کرد و هود رو هم زد.
کنار تهیونگ نشسته و تکونش داد:
_ هی؟ خوبی؟
تهیونگ میون سرفه هاش سری تکون داد.
کوک بعد از کلی اینور اونور دوبدن دود هارو بیرون داد و با اخم رو به روی تهیونگ نشست.
تهیونگ شرمنده در و دیوار رو نگاه کرد که با صدای نسبتا بلند کوک پرید:
_ هیچ معلوم هست چیکار میکنی؟ خونه رو داشتی آتیش میزدی.
تهیونگ سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت.
کوک پوفی کشید و گفت:
_ ببخشید... نباید بدون غذا میزاشتم میرفتم، یکم صبر کن یه چیزی درست کنم بخوریم، خودمم از صبح هیچی نخوردم.
به آشپزخونه رفت و مشغول پخت رامیون شد.
با چاپستیک رشته هارو باز میکرد که با شنیدن صدای تهیونگ ترسیده پرید:
+ این چیه؟
_ آی سکته کردم، چرا عین اجنه میای میری؟ قلبم وایساد.
تهیونگ لباش رو توی دهنش کشید و زمزمه کرد:
+ ببخشید.
_ اینا رامیونه، معجون زندگی.
+ هان؟!
کوک ریز ریز خندید و گفت:
_ من بهشون میگم معجون زندگی، هم زود حاضر میشه، هم خیلی خوشمزهست.
قابلمه رو روی اپن گذاشت و دوتا کاسه و چاپستیک هم گذاشت.
_ بشین دیگه، مگه گرسنهت نبود؟
ته تندی سر تکون داد و رو به روی کوک، اونطرف اپن نشست.
وقتی کوک کمی از رامیون برداشت، اون هم مشغول شد.
+ همیشه تنهایی؟
کوک با این حرف ته دست از خوردن کشید.
_ همیشه نه، پنج سالیه نونام رفته، خیلی وقته جیمین و یونگی هیونگ رو میشناسم، گاهی من میرم خونشون، گاهیم اونا میان که یونگی هیونگ به زوور میاد.
+ کارت چیه؟
_ هممم، توی برج«...» برای گروه کی«K» کار میکنم، منشیم.
+ منشی؟
_ اوهوم، حقوق خیلی خوبی داره، از اینجا یکم زیادی دوره، ولی میارزه.
+ چند سالته؟
_ بیست و چهار.
+ پدر و مادرت کجان؟
کوک لبخند محوی زد و گفت:
_ هیونگ راست میگه ها، چقدر سوال میپرسی، بخور، رامیون سردش نمیچسبه، باید دهنت رو بسوزونه.
تهیونگ که فهمید کوک نمیخواد به این سوال جواب بده، دیگه چیزی نپرسید و در سکوت رامیونش رو خورد.
***
~ میخوای چیکار کنی جونگ کوکا؟
^ چیکار کنه؟ تهیونگ خانوادش رو از دست داده، کسی رو نداره که حالا برای هویتش بگردیم.
~ تو با من صحبت نکن!
یونگی شوکه دست از خوردن قهوهش برداشت.
^ چی؟ ببخشید اونوقت به چه دلیلی باید با دوست پسرم حرف نزنم؟
~ به همون دلیل دیشب.
کوک متعجب به یونگی نگاه کرد که با دیدن نیش باز یونگی فهمید جریان چیه.
^ اوووم، دیشب؟ شب خوبی بود.
جیمین حرصی با مشت به بازوی یونگی زد و گفت:
~ خوب بود؟ بله دیگه، چرا خوب نباشه، این تن من بود که آش و لاش شد.
^ یاااا؟ یعنی میخوای بگی این من بودم که هی میگفتم یونگی...
کوک سریع حرف هیونگش رو قطع کرد و در حالی که کتش رو برمیداشت گفت:
_ یا، یاا؟ یه سینگل بدبختی اینجا نشسته، حرفای ناموسیتون رو میتونید توی تنهاییتون بزنید، یونگی هیونگ مرسی برای آیس کافی، چسبید.
و تندی از کافه خارج شد، لحضه آخر داد یونگی رو شنید:
^ هی؟ دونگت رو بده بچه!
خنده کنان دوباره از آیس کافیش خورد و به سمت خونه راه افتاد.
ماشین قشنگش تعمیرگاه بود و مجبور بود صبح ها کلی پول تاکسی بده تا به سرکارش بره.
توی فکرش بود ماشین رو بفروشه و با پس اندازاش جمع کنه، یه ماشین دیگه بخره، هرچند با وجود این همخونهی جدیدش واقعا فکر مزخرفی بود.
در خونه رو بست و داد زد:
_ من برگشتم.
روابطشون طی این دو هفته کمی بهتر شده بود، حداقل موقع حرف زدن توی در و دیوار گم نمیشدن!
با دیدن تهیونگ که توی کتاب توی دستاش غرقه متعجب گفت:
_ کتاب میخونی؟
شونهای بالا انداخت و بعد تعویض لباساش، یه بطری آب برداشت و رو به روی تهیونگ نشست.
_ یا؟ تهیونگ؟
با صدای بلندش تهیونگ ترسیده کتاب رو گوشهای پرت کرد و دستش رو روی قلبش گذاشت.
کوک با دیدن ری اکشنش پقی زد زیر خنده و گفت:
_ ترسیدی؟
ته ترسناک نگاهش کرد.
+ هر هر هر، میخوای نترسم؟ کی اومدی؟
دوباره چشم هاش گرد شد.
_ جدی نفهمیدی؟ من یه ربعه رسیدم!
ته شونه ای بالا انداخت و باز کتابش رو برداشت.
کوک حرصی اداش رو در آورد و به آشپزخونه رفت.
با حس بوی خورشت کیمچی نیشش باز شد و گفت:
_ اوووووو، خورش کیمچی؟
ته به آشپزخونه اومد و ژستی گرفت.
+ پس چی فکر کردی، دستپخت خودمه.
کوک با نیشخند به سمتش چرخید و برگهی روی میز که دستور پخت خورشت کیمچی روش بود رو نشون تهیونگ داد.
_ مطمئنی خودت پختی مستر کیم؟ تو دو هفتهست حافظهت رو از دست دادی، چطوری همه چیزو میشناسی که اینو پختی؟ دست خطتتم این نیست، ما هم کیمچی نداشتیم.
ته که دستش رو شده بود قیافهش رو کج کرد و گفت:
+ خیله خب، من نپختم، یه آجومایی آوردش، منم دستور پختش رو خواستم تا بعدا خودم بپزم.
کوک خندید و در ظرف رو بست.
+ پس نمیخوری؟
کوک همونطور که از توی یخچال یه قوطی آبجو برمیداشت گفت:
_ نه، گرسنهم نیست.
هردو روی مبل نشستن و تهیونگ باز توی کتابش غرق شد.
_ حوصلهت سر نمیره همش خونهای و سرت توی کتابه؟
ته سرش رو بالا آورد و با لبخند کمرنگی گفت:
+ مثلا کجا برم؟ در حال حاضر هیچکس رو بجز تو و یونگی و جیمین نمیشناسم.
_ چیزی یادت نیومده؟
ته خسته کتابش رو بست و به مبل تکیه داد، چشم هاش رو بست و زمزمه کرد:
+ هیچی!
کوک لبش رو گزید.
_ متاسفم.
تهیونگ متعجب تکیهش رو برداشت.
+ چرا؟
******
بچه ها بهتون گفتم، نظراتتون رو ازم دریغ نکنید، نمیدونید چه کمکی میکنه بهم🥺🤌🏼
پ.ن: وی فردا قرار است واکسن بزند و هم ذوق دارد و هم عین سگ ترسیده🙂👌🏼

VOCÊ ESTÁ LENDO
Remember(vkook)
Fanficخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...