قدمی جلو برداشت و با صدایی رسا گفت:
+ حواستون رو خوب جمع کنید، هیچ بنی بشری نباید از وجود من و این ملاقات خبر دار بشه.
: بله قربان.
+ به شماره هاتون یه عکس و آدرس ارسال میشه، تمام هشت نفرتون باید عین جونتون ازش مراقبت کنید، امیدوارم بدونید اگر اونی که میخوام نشه چه اتفاقی میوفته.
نامجون نفسش رو بیرون داد، تهیونگ قدیم برگشته بود! اما تهیونگ تا چه حدی یادش اومده بود؟ چرا چیزی نگفته بود؟
+ بریم هیونگ.
از سوله که خارج شدن نامجون حرصی دستش رو گرفت و چرخوندش:
" وایسا ببینم... تو همه چیز یادت اومده؟ چرا چیزی به من و جین نگفتی؟
تهیونگ از اون جلد سردش بیرون اومد و لبخند تلخی زد:
+ این زندگیه منه هیونگ... اصلا نمیخوام عزیزام قربونیش بشن.
" اولن که دهنت رو ببند! دومن... فکر کردی کانگ آدم ساده ایه؟
تهیونگ خندید و به شونه هیونگش زد:
+ دقیقا چون آدم ساده ای نیست میگم، کانگ هیولاییه که هیچکس جز من نمیشناستش.
سوار ماشین شد که نامجون هم سریع سوار شد و تهیونگ گفت:
+ میخوام هوسوک رو ببینم.
نامجون نفسی گرفت و گفت:
" یکم باید صبر کنی... درگیر مادرشه، تا هفت بعد ملاقاتتون رو جور میکنم.
" مدارک چی؟ یادت اومد کجان؟
+ آره.
نامجون خوشحال خواست چیزی بگه که با حرف بعدی تهیونگ بادش خالی شد:
+ اما نمیشه به دست آوردشون.
" منظورت چیه؟
+ جایی قایمش کردم که فقط در صورتی که برگردم میتونم بردارمش.
" اونوقت کجا؟
تهیونگ غمگین به نامجون خیره شد:
+ آرامگاه خاندان کیم.
***
نامجون با دیدن جو سنگین بین تهیونگ و هوسوک خواست چیزی بگه که با داد هردو طرف پرید و ترسیده دستش رو روی قلبش گذاشت.
به تهیونگ و هوسوک که همدیگه رو بغل کرده بودن و سر همدیگه غر میزدن نگاه کرد و غرید:
" ای دررررد، منو باش ترسیدم گفتم الان همدیگه رو به قتل میرسونن.
تهیونگ از هوسوک جدا شد و غر زد:
+ هیونگگگ؟ این همه مدت کجا بودی؟ حتی نمیخواستی برای مراسم اهدای اون سهام کوفتی بیای.
هوسوک اخمی کرد و توی سر تهیونگ زد که ته آخی گفت و سرش رو چسبید.
& من کجا بودم جغله؟ یکی باید این حرف رو به تو بزنه... شش ماهه دنبالتم.
اخمش محو شد و سرش رو پایین انداخت:
& بابت کانگ... معذرت میخوام.
تهیونگ خندید و به سینه هیونگش زد:
+ برای چی؟ مگه نمیگفتی اون پدرت نیست؟ من اگر قرار بود از تو کینه بگیرم، خیلی وقت پیش انجامش میدادم، درست زمانی که فهمیدم قاتل پدر و مادرم کیه!
همگی روی مبل نشستن و هوسوک با شیطنت گفت:
& با دوست پسرت چه میکنی جناب کیم؟
تهیونگ که داشت آب میخورد با این حرف هوسوک به سرفه افتاد و سخت گفت:
+ هان؟ تو از کجا میدونی؟
& دوست پسرت خودش لو داد.
+ کوک؟
جی هوپ سری تکون داد و ادامه داد:
& اون شب که اومدی دنبالش بهم گفت، همون شبم فهمیدم زنده ای.
دوباره لحنش شیطون شد:
& یعنی میخوای باور کنم تهیونگ خشک و جدی عاشق شده؟
تهیونگ خندید و سرش رو پایین انداخت:
+ آره، عاشق شدم... از وقتی فهمیدم وارد قلبم شده، تازه فهمیدم این بیست و پنج سال رو زندگی نکردم، یه مرده متحرک بودم!
& اوووو... فکرشم نمیکردم اون بچه تونسته باشه انقدر عوضت کنه.
تهیونگ خنده ای سر داد و سکوت کرد.
بالاخره بعد چند دقیقه هوسوک گفت:
& حالا میخوای چیکار کنی؟ برمیگردی؟
+ فعلا نه... جونگ کوک شرایط اینو نداره که من رو با وضعیت جدید قبول کنه.
" چرا بهش همه چیز رو نمیگی؟
سر بلند کرد و به نامجون خیره شد:
+ آدم هرچقدر کمتر بدونه بهتره... تا وقتی کوک پیش اون کانگ لعنتیه، نمیتونم تو خطر بندازمش... جونگ کوک بازیگوشه، میترسم کنجکاو بشه و خودش رو لو بده.
نامجون به هوسوک خیره شد و گفت:
" تونستی کاری بکنی؟
هوسوک فنجون قهوه رو روی میز گذاشت و لب زد:
& تا یه حدی... امروز فردا یه کاری میکنم بیاد بیرون.
با زنگ خوردن گوشیش ببخشیدی گفت و بلند شد.
کنار پنجره قدی ایستاد و جواب داد:
& چیشده؟
: رئیس؟... فهمید!
اخم غلیظی کرد.
& منظورت چیه؟
: گفته بودید مواظب کانگ موهیول باشم، یکی اومد پیشش و گفت جئون جونگ کوک رو پیدا کرده.
شوکه به سمت تهیونگ و نامجون برگشت که اونا هم ترسیده بلند شدن.
& الان کجاست؟
: دنبالشم، داره برمیگرده برج، خیلی هم عصبیه.
& لعنتی، زنگ میزنم.
قطع کرد و تند تند شماره کوک رو گرفت.
تهیونگ ترسیده بهش نزدیک شد:
+ هیونگ؟ چیشده؟
_ بله هوسوک هیونگ؟
داد زد:
& جونگ کوک همین الان از اون برج لعنتی بیا بیرون، فهمیدی؟
_ هی... هیونگ؟ چی شده؟
& نپرس کووووک، بیا بیرون، یه لحضه هم مکث نکن، بیا خونه من فهمیدی؟
_ با... باشه.
قطع که کرد تهیونگ داد زد:
+ چیشده؟ حرف بزن هیووونگ.
نگران به نامجون و بعد به تهیونگ خیره شد:
& کانگ... فهمیده.
تهیونگ شوکه عقب رفت و دستش رو به مبل گرفت.
هوسوک بی توجه کتش رو برداشت و گفت:
& نامجون ببرش، مواظبش باش کار اشتباهی نکنه، من حواسم به کوک هست.
از کافه بیرون زد و سوار ماشینش شد.
تا خوده خونه دقیقا ویراژ داد! انقدر ترسیده بود که حتی ممکن بود تصادف کنه!
با دیدن جونگ کوک توی خونه نفس راحتی کشید و کتش رو روی مبل پرت کرد.
کوک مضطرب بهش نزدیک شد و گفت:
_ هیونگ؟... داستان چیه؟! چرا انقدر ترسیده و عصبی بودی؟
هوسوک بی حرف وارد آشپزخونه شد و یه لیوان برای خودش آب ریخت.
یکم از آب توی دستش خورد و به جونگ کوک منتظر خیره شد:
& دیگه نباید از صد فرسخی اون برج لعنتی رد بشی.
_ چی!
نفس عمیقی کشید و دستاش رو روی شونه های کوک گذاشت:
& ببین کوک... الان اوضاع به قدری خطرناک و جدیه که اصلا نمیشه ریسک کرد، میفهمی؟
_ چرا درست حرف نمیزنی هیونگ؟ برای چی؟ دارم میترسم...
کلافه ازش دور شد و دستی به موهاش کشید:
& کانگ فهمیده تو کی هستی.
جونگ کوک متعجب خندید:
_ من؟... مگه من کی هستم؟ من فقط منشیش...
& فهمیده تو به تهیونگ نزدیکی.
با داد جی هوپ خندهش قطع شد و لب زد:
_ تهیونگ؟... چرا... چرا باید اینکه من به تهیونگ نزدیکم و اون فهمیده ترسناک باشه؟
هوسوک سکوت کرد که جونگ کوک ترسیده لرزید و چند قدم عقب رفت.
_ نه... نه... داری میترسونیم، باید به تهیونگ زنگ بزنم.
گوشیش رو برداشت و تند تند شماره تهیونگ رو گرفت.
یهو گوشی از دستش کشیده شد و محکم با زمین برخورد کرد.
جونگ کوک از حرکت هوسوک جیغ خفیفی کشید که هوسوک فریاد زد:
& کانگ میخواد تهیونگ رو بکشهه.
کوک شوکه سر بلند کرد، چشم هاش بیشتر از این باز نمیشدن!
با صدای شکستن چیزی هوسوک نگاه عصبیش رو گرفت و ترسیده لب زد:
& اوما...
جونگ کوک رو کنار زد و بیرون دوید که با دیدن مادرش که شوکه روی ویلچرش بود و گلدونی کنار پاش رو زمین خرد شده بود سریع جلوش روی پاهاش نشست:
& اوما؟... آروم باش فدات بشم، هیچی نیست، تهیونگ حالش خوبه.
جی هوپ با حس لرزش مادرش ترسیده دستای سردش رو گرفت:
& اوما؟ داری میترسونیم... نلرز اوما، به خدا حالش خوبه، هیچ اتفاقی نیوفتاده... کووووووووک، قرصاش رو بیااار.
جونگ کوک تازه از شوک خارج شد و بعد از چنگ زدن سبد قرصای خانم کیم به سمتشون دوید.
هوسوک در حالی که اشک میریخت یه دونه قرص رو در آورد و وارد دهن مادرش کرد.
جونگ کوک که حال خانم کیم رو دید ناخوداگاه هوسوک رو کنار زد و بی توجه به شیشه خرده ها جلوی خانم کیم زانو زد.
دستای لرزونش رو گرفت و با آرامش گفت:
_ خانم کیم؟... صدام رو میشنوید؟ منو میشناسید مگه نه؟... من جونگ کوکم، دوست... دوست پسر تهیونگ.
هانا نگاه خیسش روی جونگ کوک سر خورد و با لرزیدن فکش کوک هم بغض کرد:
_ بهتون قول میدم... حالش خیلی خوبه، مطمئنم دلش براتون تنگ شده... گوشیم شکسته مگر نه بهتون عکساش رو نشون میدادم، خواهش میکنم آروم باشید.
با دیدن چشم های خمار از خوابش لبخند تلخی زد و به هوسوک که اون طرفتر روی زمین افتاده بود و نفس نفس میزد خیره شد:
_ هیونگ؟ بهتره مادرت رو ببری تا استراحت کنه.
هوسوک بعد اینکه مطمئن شد مادرش خوابیده از اتاق بیرون اومد که نگاه جونگ کوک به سمتش چرخید اما سکوت کرد.
پوفی کشید و رو به روی کوک نشست:
& میدونم شوکهای، ولی خب... تهیونگ آدمی نیست که فکرش رو میکردی.
باز هم سکوت! انقدر شوکه بود که نمیتونست حرف بزنه.
& تهیونگ... وارث اصلی اون برج و گروه کی عه، نوه پسری خانم کیم.
تا جایی که میدونست به جونگ کوک گفت و در آخر جونگ کوک رو با کلی افکارات قاطی پاتی تنها گذاشت.
***
دیگه نمیتونست تحمل کنه!
یک هفته بود که هوسوک توی خونه زندانیش کرده بود و حق نداشت حتی به تهیونگ زنگ بزنه.
اما دیگه نمیتونست اینجا بمونه، امروز روز مهمی بود، سالگرد مادرش بود و نوناش حتما میومد، نمیخواست مادرش رو تنها بزاره.
کلاهش رو جلوتر کشید و از خونه خارج شد.
_ آروم باش کوکی... فقط چند دقیقه، اتفاقی نمیوفته.
به قلبش زد و خودش رو دلداری داد، هرچند که پاهاش از ترس میلرزید!
لبخند تلخی به عکس مادرش زد و در شیشهای قفسه رو باز کرد.
دست گل خشک شده و کهنه رو با گل های تازهای که مادرش عاشقش بود عوض کرد.
_ اومااا؟... خیلی پسر بدیم نه؟ خیلی وقته نیومدم بهت سر بزنم، متاسفم.
نفسی گرفت و ادامه داد:
_ اوما؟ میخوام چیزی که همیشه آرزوت بود رو بهت بگم... یادته بچه بودم بهم میگفتی بالاخره یه روز عاشق میشم؟ یادته میگفتی اگر زندهم حتما قراره به آرامشی برسم که همه سختی ها و غم ها رو توی خودش محو میکنه؟...
خندید:
_ اوما عاشق شدم... مطمئنم دیدیش، هروقت کنارشم دلم نمیخواد زمان بگذره... دلم میخواد تا دنیا دنیاست نگاهش کنم، اوما چشم هاش خیلی آرومه، وقتی میخنده انگار تمام دنیا توی دستامه.
با اتمام حرفش بغض کرد و نالید:
_ اما میترسم... میترسم از دست بدمش... اوما میشه مواظبم باشی؟ کمکم کن همیشه باهاش باشم.
قطره اشکی از چشمش چکید.
_ اوما تهیونگ خیلی اذیت شده... نگرانشم، این یک هفتهای که ندیدمش حس میکردم هر ثانیهش سال ها طول میکشه.
روی پاهاش نشست و خودش رو بغل گرفت و هق هق کرد:
_ اوما چیکار کنم آسیب نبینه؟... چیکار کنم همیشه بخنده؟ چطوری جای کمبود های زندگیش رو پر کنم؟
دلش که کمی آروم گرفت بلند شد و اشکاش رو پاک کرد:
_ دوباره بهت سر میزنم اوما، نونا اومد پیشت ازش گلگی کن... خیلی کم بهم سر میزنه، دوست دارم اوما، خودت میدونی چقدر...
لبخندی زد و چرخید که با دیدن فرد رو به روش لبخندش محو شد و از ترس لرزید.
کانگ با دیدنش خندید و تکیهش رو از دیوار برداشت:
» بی ادبی بود اگر موقعی که داشتی با مادرت حرف میزدی مزاحم میشدم.
چشمکی زد:
» ولی فکر کنم الان بتونیم حرف بزنیم... جئون جونگ کوک!
_ ر... رئیس... کانگ؟
کانگ قهقهای زد و بهش نزدیکتر شد که کوک لرزون به قفسه ها چسبید:
» انقدر رسمی حرف نزن بچه جون... خوب میدونم که از همه چیز خبر داری.
خندهش رو خورد و سرد ادامه داد:
» برای همین گم و گور شده بودی.
_ نمی... فهمم از چی حرف میزنید.
» یک کلام... اون کیم تهیونگ لعنتی کدوم قبرستونیه.
_ نمیشناسم...
» اوه جدا؟ پسرا؟
با حرفش بادیگارد هاش نزدیک کوک شدن که جونگ کوک ترسیده فرار کرد.
قبل اینکه از اتاق خارج بشه از پشت کشیده شد و دستمالی جلوی دهنش قرار گرفت.
دست و پا زد تا خلاص بشه ولی با نفسی که کشید بدنش سست شد و توی دستای بادیگارد بیهوش شد.🖤🖤🖤🖤🖤
روند پارت گذاری تغییر کرده، از این به بعد شنبه ها و چهارشنبه ها پارت گذاری داریم...حرفی ندارم..🥲
دوستش داشته باشید🦦ووت و نظر یادتون نره اگوریا🥺🖐🏼
مثل همیشههههه... مرسی برای حمایتاتون که دلگرمیه🤘🏼😎

CITEȘTI
Remember(vkook)
Fanfictionخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...