چند روز گذشته بود؟ خودش هم نمیدونست...
این روزا حالش اصلا خوب نبود... گوشه گیر و ساکت شده بود و حتی شیطنت های هوسوک و جیمین و جین هم لبخند به لبش نمیاورد، زانو هاش رو بغل میکرد و با گذاشتن چونهش روی زانوهاش به رو به رو خیره میشد.
با دستی که روی شونهش نشست آروم سر بلند کرد.
هانا بود... این زن این مدت خیلی هواش رو داشت، با وجود ناتوانیش توی راه رفتن دائم براش خوراکی و غذا میاورد تا شاید میلش به چیزی کشیده بشه.
هانا دفترچهش رو روی پای کوک گذاشت.
جونگ کوک دفترچه رو برداشت و خوند:
< میدونم که نگران تهیونگی... اما اینطوری خودت رو نابود میکنی، تهیونگ گاهی اوقات میومد بهم سر میزد، همیشه از تو میگفت، از علاقهای که بهت داره، از ارزشت براش... تهیونگ خیلی دوستت داره پسرم... تو امانتی تهیونگی، باید مواظب خودت باشی.
جونگ کوک با چشم های خیس به هانا خیره شد:
_ تهیونگ... از من میگفت؟
هانا سر تکون داد که بغض کوک شکست و روی زمین زانو زد.
سرش رو روی زانوی هانا گذاشت و هق هقش بلند شد:
_ من... حالم خوب نیست، هر لحضه منتظرم در باز بشه و تهیونگ بیاد تو... دلم براش تنگ شده، تهیونگ هیچوقت تنهام نمیذاشت، تازه کنارش معنای زندگی رو فهمیده بودم، نمیخوام... نمیخوام از دستش بدم.
هانا مهربانانه موهای پسر رو نوازش کرد و چشم های اشکیش رو بست.
***در حالی که دستاش توی جیبای هودیش بود و هنذفری سفیدش جفت گوشاش رو پر کرده بود برگ خشک شده جلوی پاش رو شوت کرد.
موزیک بی کلامی که این روزا دائم بهش گوش میداد، بازم در حال پلی شدن بود ولی خب... کی اهمیت میده؟
امروز روز چندم بود؟... اوه! حتی نمیدونست چند شنبهست!
+ جونگ کوک؟
خشکش زد، چی؟
شوکه سر بلند کرد... نه نه نه... امکان نداشت، مگه نه؟
_ ت... ته...
رو به روش بود... اون پسر رو به روش بود! راه بیوفت جونگ کوک، باید بغلش کنی و ریه هات رو از عطر تنش پر کنی!
سلول به سلول وجودش برای به آغوش کشیدن مرد بال بال میزد و لحضهای بعد جونگ کوک با بغض به سمتش دوید.
دقیقا لحضهای که بهش رسید، تهیونگ سرش رو کج کرد و لبخند شیرینی زد... و ثانیه بعد محو شد.
شوکه ایستاد و حتی صدای قلبشم نشنید!
اشک هاش بدون اینکه پلک بزنه فرو ریخت و آروم و تلخ خندید:
_ هنوزم... نیستی...
لبش رو گزید، تمام تلاشش رو میکرد که همون لحضه بیهوش نشه.
به سختی خودش رو به دیواری رسوند و بهش تکیه داد.
اولین شمارهای که بود رو فشرد و گوشی رو دم گوشش گذاشت.
' اوه، سلام کوک خوبی؟
_ هیو... هیونگ... بیا.
جین ترسیده به نامجون که از زنگ زدن کوک بعد از مدت ها متعجب شده بود نگاه کرد و با برداشتن سوییچ و کتش گفت:
' کجایی کوک؟ نفس عمیق بکش عزیزم؟ خب؟
_ هیو... هیونگ اینجا... نزدیک بیمارستان... هیونگم.
' اومدم پسر اومدم... قطع نکن خب؟ نفس بکش، الان میرسم.
جونگ کوک بی طاقت هق هق کرد:
_ هیونگ... خستهم... من... دیدمش!
' کوکی...
_ هیونگ... همش میبینمش... همه جا هست... هیونگ بسه... کمکم کن...

CZYTASZ
Remember(vkook)
Fanfictionخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...