چنان از جاش بلند شد که میز عقب رفت و محکم به دیوار شیشهای خورد.
+ یعنی چی که نیست؟ پس شماها چه غلطی میکنیییییید؟
: قربان ما...
+ دهنت رو ببندددد، اگر پیداش نکنی خودم میکشمت بی عرضه!
قطع کرد و عصبی از اتاق بیرون زد که دستیارش با دیدنش دنبالش رفت:
] قربان؟ چیزی شده؟
سوار آسانسور که شدن تهیونگ در حالی که کرواتش رو شل میکرد غرید:
+ جونگ کوک نیست، محافظاش خبر ندارن کجاست.
با زنگ خوردن گوشیش و دیدن شماره ناشناس خواست قطع کنه که با به یاد آوردن کوک جواب داد:
+ بله؟
_ سلام ته ته.
با فریاد تهیونگ چو بین پرید و ترسیده به کابین آسانسور چسبید:
+ کدوم گوریای جونگ کوووووووک.
_ ته... تهیونگ!
+ کجایی کوک؟ بادیگاردات چرا پیشت نیستنننن؟
_ من... من... خونه قبلیمونم.
+ از جات جم نمیخوری تا برسم.
قطع کرد و از آسانسور خارج شد.
با رسیدنشون دستیار چو سریع به نامجون و جین و جیمین و یونگی خبر داد تا خودشون رو برسونن.
خوب میدونست اگر دعوایی بشه برای هردو طرف بد میشه.
درسته تهیونگ رفیقش بود ولی توی این مدت جونگ کوک حسابی براش عزیز شده بود!
***
جونگ کوک با سری پایین زیر چشمی به تهیونگ که توی خونه قدم رو میزد نگاه کرد.
تهیونگ یهو ایستاد و غرید:
+ منه احمق برات ده پونزده تا بادیگارد گذاشتم و تو از دستشون فرار میکنی؟
جونگ کوک عصبی ایستاد و گفت:
_ بهتم گفتم، من از این کارا متنفرم! مگه پسر رئیس جمهورم؟
+ د نمیفهمییییییی.
با فریادی که زد کوک توی خودش جمع شد و پلکاش رو روی همدیگه فشرد.
پسرا سریع وارد خونه شدن و جین اخم غلیظی کرد:
' چه خبره اینجا؟
تهیونگ پوزخند حرصی زد و به کوک اشاره کرد:
+ از ایشون بپرس... دیگه دارم روانی میشم، این بار دومه از دست بادیگارداش فرار میکنه، بار دووووووم.
جونگ کوک هم متقابلا داد زد:
_ من از بادیگارد متنفرمممممم، چرا نمیذاری راحت باشممممم.
تهیونگ جلو اومد و رخ به رخش شد.
+ میفهمی اون کانگ لعنتی هنوز اون بیرون؟ میفهمی داره نقشه قتل منو میکشه؟ میفهمی میدونه نقطه ضعف من تووییییی؟
_ سر من داااااد نزنننننن.
جیمین که دید آبی از بقیه گرم نمیشه سریع بینشون ایستاد:
~ هی هی هی؟ بچه ها؟ یکم آرومتر!
ته نفس بلندی کشید و به موهاش چنگ انداخت، کوک هم اخم کرد و پشتش رو به تهیونگ کرد.
+ بهش... بگو... انقدر لجباز نباااشه.
جونگ کوک عصبی به سمتش چرخید و غر زد:
_ میخوام لجباز باشم... اصلا... اصلا...
ناگهان بغض کرد:
_ اصلا توی این یک ماه اخیر یک ساعت برای من وقت گذاشتی؟
ته نالید:
+ خودت که میدونی چرا نتونستم.
جونگ کوک بغضش بیشتر شد که نتیجهششد دو قطره اشکی که از چشمش فرو ریخت.
تهیونگ با دیدن اشک هاش و فک لرزونش دستی به صورتش کشید:
+ بغض نکن لعنتی، بغض نکن...
جیمین دلسوزانه کوک رو بغل کرد که جونگ کوک دلگیر روی شونه هاش هق هق کرد.
با آرومتر شدن جونگ کوک همگی نشستن و نگاهشون رو بین جونگ کوک و تهیونگ رقصوندن.
تقریبا هردو توی در و دیوار بودن!
جین کلافه آهی کشید و به مبل تکیه داد:
' خدای من... حس مادری رو دارم که بچه هاش سر یه تیکه بستنی دعوا کردن.
نامجون ریز خندید که با فرو ریختن آرنج یونگی تو پهلوش ساکت شد.
" احیانا در نظر ندارید آشتی کنید؟
جونگ کوک و تهیونگ عصبی به همدیگه خیر شدن و دوباره نگاهشون رو گرفتن:
+ من با کسی قهر نیستم.
_ آره، حتما این منم که سه ساعته داد و فریاد میکنم!
تهیونگ اخم غلیظی کرد و بهش نگاه کرد:
+ حتما تو هم دلیل این داد و فریاد ها رو نمیفهمی، نه؟!
جونگ کوک هم با اخم بهش خیره شد و با تن صدای بالایی گفت:
_ من که برای تو به اندازه یک ساعت هم ارزش ندارم، بادیگاردت چیه؟
+ بده دارم ازت محافظت میکنم؟ سری پیش رو یادت رفته؟
_ من بچه نیستم، جناب... کیم... ته... هیونگ!
کیم تهیونگ رو شمرده شمرده گفت و از جاش بلند شد تا از اون جمع معذب دور بشه که تا به در اتاق رسید تهیونگ ایستاد و داد زد:
+ کجا؟ حرفام مونده.
_ برو حرفات رو به کارت بزن.
+ من و عصبی نکن جونگ کوک! اعصابم خرده!
جونگ کوک یهو برگشت و به سمتش هجوم برد.
رخ به رخش ایستاد و گفت:
_ عصبی؟... یادت رفته توی همین یک ماه چقدر دعوا کردیم؟... این اون عشقی بود که قولش رو بهم دادی؟ آره؟...
بدون فکر تقریبا فریاد زد:
_ نمیخوامش...
همه نفسشون تو سینه حبس شد و چشم های تهیونگ در ثانیه تاریک شد.
+ چی گفتی؟
زمزمه کرد... ترسناک ولی آروم! آرامش قبل از طوفان؟!
جونگ کوک لب گزید و پشتش رو بهش کرد:
_ حالا که فکر میکنم... بهتره تمومش کنیم.
ایندفعه چشمای چهار بیننده گرد شد و یونگی فحشی زیر لب داد.
+ جووووونگ کووووووک.
با فریاد تهیونگ لرزید و چشم هاش رو بست، اما از تصمیمش پایین نیومد.
ظاهر جدیش رو حفظ کرد و به سمتش چرخید:
_ نمیخوام تا یه مدت ببینمت، حداقل تا یه مدت... نمیخوام کنار فردی باشم که سر سوزنی بهم اهمیت نمیده.
تهیونگ یهو یقهش رو توی دستش گرفت که همه بلند شدن ولی نامجون جلوی همه رو برای دخالت گرفت.
+ تمومش کنیم؟
تک خنده عصبیای کرد:
+ به همین راحتی؟... چطور میتونی انقدر درمورد پایان چیزی که حداقل من تمام عشق و احساساتم رو پاش گذاشتم حرف بزنی؟
تکونش داد:
+ حرف بزن جونگ کوک... حرف بزن تا کل این ساختمون رو روی سر هممون خراب نکردم.
جونگ کوک دوباره بغض کرد و با شدت خودش رو جدا کرد، غمگین داد زد:
_ میخوای بدونی چرا میگم تمومش کنیم؟ آره؟... پس خوب گوش کن جناب کیم!... من خودخواهم... من تمام فردی که عاشقانه میپرستمش رو برا خودم میخوام، برام مهم نیست کسی که قراره باهاش شریک بشمش یه فرده یا اون کار کوفتیش!... تمام این سی و چند روز صبر کردم، گفتم تهیونگ من برمیگرده ولی تو هر روز ازم دورتر شدی، چیزییییی رو ازم نخواه که ازززززش متنفرمممممم!
یونگی بالاخره به حرف اومد:
^ جونگ کوک؟! جدایی؟... یکم زیادی زود تصمیم نمیگیری؟
بدون اینکه نگاهش رو از چشم های عصبی تهیونگ بگیره گفت:
_ نه هیونگ... این آقااااا، باید فکر کنه، به خودش بیاد.
نفسی گرفت و ادامه داد:
_ وقتی برای اولین بار وارد اتاقت شدم وقتی عکست رو دیدم نشناختمت، اون چهره سرد و جدی تهیونگی نبود که عاشقش بودم، تهیونگی که من میشناختم، خندون بود، شوخ بود، مهربون بود... اما حالا، یه نگاه به وضعیتمون بنداز... تو داری همون آدم میشی تهیونگ!
رنگ نگاه تهیونگ عوض شد و قدمی جلو برداشت و گفت:
+ جونگ کوک من...
_ نه! برو بیرون.
چشم های تهیونگ گرد شد که کوک غرید:
_ من دیگه هیچ نسبتی باهات ندارم، تو غریبهترین فردی هستی که میشناسم... بیرووووووون.
~ جونگ کوک...
تهیونگ حرفش رو قطع کرد و گفت:
+ نه جیمین... حق داره.
به سمت در رفت و قبل اینکه خارج بشه گفت:
+ روزی که حافظهم برگشت، خداروشکر میکردم که بعد این همه سال زندگی یکی پیدا شده که مرحم دردای کهنهم باشه، آرامش قلبم باشه... حواست باشه خودت رو داری از کی دریغ میکنی... کیم... جونگ کوک.
در خونه که بسته شد انگاری اون جونگ کوک جدی و سنگ چند دقیقه پیش در ثانیهای فرو ریخت.
کم مونده بود پخش زمین بشه که جیمین سریع گرفتش و جین غر زد:
' لجبازی از سر تا پاشون میچکه.
^ عااالی شد!... حالا باید شاهد گریه های شبانه روزی یکی باشیم!
" من نمیفهمم چرا این حرفا رو زدی... در حالی که خودتم میدونی یه روز بدون دیدنش نمیتونی زندگی کنی.
اونا میگفتن ولی حرف های تهیونگ مدام توی سر جونگ کوک عین نواری دائم تکرار میشد.
جونگ کوک بی هیچ حرفی از جیمین جدا شد و وارد اتاق شد.
اتاقی که شاهد اولین رابطهشون بود، حتی با وجود اینکه اون زمان عشقی بینشون نبود!
روی تخت نشست...
_ کیم جونگ کوک؟
قلبش دوباره به شدت خودش رو به قفسه سینهش کوبید، تلخ خندید و دستش رو روی قلب بیقرارش گذاشت:
_ باز بی حیا شدی؟ ته ته خوب میدونه چطوری تو و من رو دیوونه کنه نه؟... به نظرت اشتباه کردم؟
روی تخت دراز کشید و آهی کشید:
_ اما باید یکم از همدیگه دور باشیم... خوب میدونم این تنبیهای که در نظر گرفتم بیشتر به ضرر خودمه... دروغ چرا... من به همون بغلایی که شب تا صبح بهم میداد هم راضی بودم.
پلک زد و اشکی از گوشه چشمش سر خورد و روی بالشت افتاد:
_ تقصیر من چیه؟ تقصیر منی که دل بهش بستم و میخوام شبانه روز نگاهش کنم و اون بهم بگه خرگوش کوچولو چیه؟
به پهلو چرخید و قلبش رو ماساژ داد:
_ امیدوارم اون زودتر پیش قدم بشه... من طاقت دوریش رو ندارم... خوب میدونه مغرورم مگه نه؟!
***
پرونده رو روی میز کوبید و فریادش تن تمام سهامدار ها و افراد توی اتاق رو لرزوند.
+ گمشیدددد بیرووون.
: ر... رئیس...
از پشت میز بلند شد و غرید:
+ همیشه باید یه حرف رو دو بار تکرار کنم؟ بیروووووون.
همه سریع بلند شدن و از اتاق بیرون زدن.
با تیر کشیدن سرش خسته روی صندلیش افتاد که دستیار چو با خالی شدن اتاق به سمتش رفت:
] خوبی؟
+ نه... بگو مسکن بیارن.
] نمیتونم.
سریع چشم باز کرد:
+ چی؟!
] توی این دو هفته چندبار مسکن خوردی؟ بیست و چهار ساعت روز اینجایی، دیگه حق نداری مسکن بخوری.
چشم هاش رو مالید:
+ حوصله ندارم بین...
] چرا انقدر لجبازی تهیونگ؟
+ باز شروع شد...
] خودت داری به خوبی وضعیتت رو میبینی، انقدر عصبی شدی همه میترسن نزدیکت بشن.🖤🖤🖤🖤...
این قسمت... دعوا نمک زندگیه!
هشتگ... جئون ببند دهنه!میدونم میدونم... این پارت خیلییییی کم شد... و بابتشم واااقعا متاسفم...
اینم از این پارت...
میدونید از چی خوشحالم؟... رید های فیک بیشتر از یک کا شده و ووت ها بالای نیم کا... مرسیییی🥺...
یه خبر خوووب، حداقل برای من... دوست صمیمیم که خودم آرمیش کردم داره فیکم رو میخونه و خدااا میدونه چقدر بابت این کارش خوشحالم...
رفیق آرمی داشتن نعمته، وقتی برام عروسک چیمی رو درست کرد و آورد انقدر خوشحال شدم که نتونستم نشون بدم... ولی اگر داری اینو میخونی بدون اون با ارزشترین هدیهایه که گرفتم💗...ووت و نظر یادتون نره اگوری پگوریا🗿🚬...
و مثل همیشهههه«چرا انقدر اینو میگم😐»مرسی از حمایتاتون🥺🤏🏼

ANDA SEDANG MEMBACA
Remember(vkook)
Fiksyen Peminatخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...