چو بین نگاهی به تهیونگ که این اواخر عین یه تیکه یخ شده بود انداخت و با اشاره دستش مردی که براش خبر آورده بود رو از اتاق بیرون کرد.
] تهیونگ؟
+ بلیط بگیر.
] تهیونگ عجولانه تصمیم نگیر، الان عصبی ای، برسی اونجا اون پسر رو سکته میدی.
تهیونگ یهو با مشتی که روی میز کوبید ایستاد و غرید:
+ عجولانههه؟... من رو نگاه کن چوبین... من دو ماهه خودم نیستم، توقع داری صبر کنم؟
نزاشت چو بین چیزی بگه و به سمت در اتاق رفت.
+ شب از کره خارج میشیم چو بین... فهمیدی؟
] بله قربان.
قلبش با سرعت زیادی میتپید، خبر اینکه بالاخره فهمیده بود خرگوشکش کجاست دیوونهش کرده بود... یعنی میتونست بعد از مدت ها به آرامش برسه؟
+ برو عمارت کیم.
با سوار ماشین شدنش، رو به راننده گفت و سرش رو به پشتی تکیه داد.
سرش مثل همیشه درد میکرد، انقدری این مدت سر درد گرفته بود که دیگه دردش براش چیز خاصی نبود.
با باز شدن در سمتش پیاده شد و دکمه کتش رو بست.
با قدم های محکمی که خبر از ظاهر شدن همون کیم تهیونگ خشک و جدی قدیم میداد به سمت در عمارت راه افتاد.
بعد از اون دفعه، این بار اول بود که پاش رو اینجا میگذاشت.
+ هالمونی کجاست؟
بدون نگاه کردن به خدمتکار گفت که خدمتکار سریع گفت:
: توی اتاقشونن.
بی حرف از پله ها بالا رفت و با تقهای که به در زد وارد اتاق شد.
هویون با دیدن تهیونگ آیپد توی دستاش رو که اخبار مهم بورس رو نشون میداد رو کنار گذاشت و لبخندی زد.
« بالاخره تصمیم گرفتی به این پیر زن یه سر بزنی؟
ته نفسی گرفت و احترامی گذاشت.
+ معذرت میخوام.
درسته که بخاطر جونگ کوک هنوزم از مادر بزرگش دلخور بود، ولی این زن... کسی بود که تمام این سال ها مراقبش بود و پرورشش داد.
« بشین پسرم.
روی یکی از مبل ها نشست که هویون با لبخند رو به روش نشست.
بالاخره به حرف اومد:
« خب؟
به چشم های براق مادر بزرگش خیره شد:
+ شب میرم فرانسه.
هویون لبخندش پر رنگتر شد و فنجون قهوهای که خدمتکار آورده بود رو توی دست گرفت.
نگاهی به مایع قهوهای رنگ انداخت و گفت:
« پس پیداش کردی.
تهیونگ اخمی کرد و کمی خم شد:
+ چرا هالمونی؟... چرا توی این دو ماه بهم هیچی نگفتی؟ نگید که از حال و وضعیتم خبر نداشتید که خندهم میگیره!
با همون لبخند به چشم های نوه عزیزش خیره شد:
« درسته... من دقیقه به دقیقه از احوالت با خبر بودم... اما منم دلایل خودم رو دارم.
عصبی شد و غرید:
+ دلایل؟... دلایلتون انقدرررر مهم تر از دو بار روی تخت بیمارستان افتادنم بود؟
« تهیونگ... اوایل... مخالف بودم چون برای موقعیتت میترسیدم... اما وقتی اون روز که جونگ کوک رفت اومدی اینجا و حرفات رو شنیدم، ترسم از اون پسر بود... تو نوهی منی... تنها چیزی که از پسرم برام باقی مونده...
+ منظورتون چیه؟
متعجب لب زد که هویون فنجون رو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد.
از کشوی میز پوشهای رو در آورد و با نشستنش، پوشه رو جلوی تهیونگ گذاشت:
+ به نظرت میتونم نسبت به فردی که نزدیک خانوادهم میشه بی تفاوت بمونم؟... تمام زندگیش رو در آوردم، تا همین الانم مواظبش بودم.
ته شوکه پوشه رو برداشت و بازش کرد.
تمام اطلاعات زندگی جونگ کوک توی اون برگه ها بود.
« میخواستم جاش رو بهت بگم... ولی وقتی فهمیدم نزدیک شدی... صبر کردم تا خودت پیداش کنی.
+ هالمونی...
هویون غمگین لبخند زد:
« تهیونگ... تو برام خیلی با ارزشی، امیدوارم بفهمی که چرا انقدر مخالف بودم... اون پسر، پسر خوبیه، اما وقتی نشونش بدی... مطمئن باش از جانب دیگرون خیلی اذیت میشی.
بلند شد و کنار نوهش نشست.
بغلش کرد و در حالی که نوازشش میکرد گفت:
« امیدوارم کنارش همیشه بخندی... برو دنبالش پسرم، دنبال چیزی که قلبت میگه برو.
***
دیان با دیدن بینی خامهای جونگ کوک شلیک خندهش به هوا پرت شد.
جونگ کوک متعجب به دیان که دلش رو گرفته بود قهقه میزد نگاه کرد.
} وای وای... دماغت... آی دلم.
کوک به دماغش دست زد و با دیدن دست خامهای شدهش غر غری کرد و پسی محکمی به دیان زد که دیان سریع ساکت شد.
_ به جای خندیدن دستمال بده.
بعد از پاک کردن بینیش دوباره راه افتادن.
دیان با دیدن سکوت جونگ کوک که طولانی شده بود نگاهی بهش انداخت و گفت:
} اوی پسره؟... باز به چی فکر میکنی؟
جونگ کوک نگاه کوتاهی بهش انداخت و لبخند تلخی زد.
} خببب... بزار حدس بزنم... به اون پسر، اسمش چی بود؟... کیم تهیونگ، آره بازم داری به اون فکر میکنی مگه نه؟
سکوت دوباره جونگ کوک مهر تاییدی به حرفش بود.
هوفی کشید و در یه حرکت بغلش کرد.
} کوکی این راهی که پیش گرفتی هیچی جز نابود کردن خودت برات نداره... تا کی میخوای بهش فکر کنی؟
_ خودت میتونی به سارا فکر نکنی؟... اصلا مگه دست منه؟...
دیان خواست حرفی بزنه که با دیدن چهره اخمالوی آشنایی خشکش زد.
چقدر آشنا بود! کجا دیده بودش؟... نکنه...
با تکون خوردن جونگ کوک محکم گرفتش:
} یکم بمون توی بغلم مرتیکه... زورش میاد.
جونگ کوک خسته خندید ولی نگاه دیان هر لحضه ترسیدهتر میشد.
نگاهشون به همدیگه بود، یکی با غیض و دیگری با ترس!
} جونگ کوک... میخوای برگردیم؟
جونگ کوک بالاخره به زور از بغل دیان بیرون اومد:
_ برگردیم؟... ما که تازه اومدیم بیرون.
دیان به زور نگاهش رو از پسر دورتر ازشون گرفت و به جونگ کوک خیره شد:
} من... یکم حالم بده.
کوک متعجب از لحن لرزون دیان گفت:
_ دیان؟ چیزی شده؟ چی دیدی؟
چرخیدنش همزمان شد با داد دیان:
} نهههه.
اما دیر بود و جونگ کوک با دیدن تهیونگ یکم دور تر ازشون که با خشم بهشون نگاه میکرد، حس کرد معلق شده.
_ تهیو... تهیونگ...
دیان دست جونگ کوک رو کشید:
} بیا بریم جونگ کوک...
بالا رفتن ضربان قلبش رو که بهش هشدار میداد رو حس میکرد... بجز صدای ضربان قلبش هیچی نمیشنید... چشماش بجز تهیونگ که با قدم های آروم بهشون نزدیک میشد هیچی نمیدید.
دهنش خشک شده بود، دست و پاهاش یخ زده بود و بدنش آروم شروع به لرزش کرد.
دیان با دیدن لرزیدن محسوس جونگ کوک ترسیده دستاش رو گرفت:
} جونگ کوک؟ صدام رو میشنوی؟ نفس عمیق بکش... لعنتی من که گفتم بریم.
چشماش سیاهی میرفت و حس میکرد لبه تیغ راه میره.
دیان رو کمی هل داد و قدمی برداشت.
با برداشتن دومین قدم مردمکش بالا رفت و پخش زمین شد.
تهیونگ با دیدن پخش زمین شدن جونگ کوک چند ثانیه ایستاد و با فریاد دیان به سمتشون دوید.
بی توجه به اینکه تا همین لحضه میخواست گردن اون پسر رو بشکنه جونگ کوکش رو از بغل پسر غریبه بیرون کشید:
+ کوکی؟... کوکی میشنوی؟
بی توجه به مردمی که دورشون جمع شده بود رو به پسری که ترسیده توی جیباش رو میگشت به انگلیسی فریاد زد:
+ زنگ بزن اورژانسسس.
دوباره به کوک که رنگش هر لحضه بیشتر میپرید نگاه کرد.
: من زنگ زدم دارن میان.
دیان لرزون دهن کوک رو باز کرد و خواست قرص رو زیر زبونش بزاره که تهیونگ محکم دستش رو گرفت:
+ این چیه؟
دیان عصبی غرید:
} آرام بخششه.
با رسیدن آمبولانس تهیونگ همراه با جونگ کوک رفت و دیان هم با ماشین خودش دنبالشون رفت.🦦🦦🦦🦦🦦🦦
ظالم هفت آسمون منم به قرآن🚶🏼♀️
خب خب خب... اینم از این پارت
تا پارتی دیگر به دروووود😐🤌🏼بازم بگم ووت و نظر یادتون نره یا حواستون هست؟
![](https://img.wattpad.com/cover/285438666-288-k291288.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Remember(vkook)
Фанфикخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...