تاریخ مراسم برای شب بود، چند ساعت دیگه... باید میرفت؟
آره... شاید این آخرین باری بود که میتونست ته ته رو ببینه.
_ ته ته؟!... دلم... دلم برای اینطوری صدا زدنت تنگ شده کیم تهیونگ.
عقربه های ساعت به سرعت از همدیگه سبقت گرفتن و جونگ کوک تا به خودش اومد، با کت شلواری جلوی عمارت شیکی ایستاده بود.
قلبش بیقرارتر از هر زمانی میتپید.
نفس عمیقی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت:
_ خواهش میکنم... آرومتر... میخوای تمام این آدما بفهمن عاشقیم؟... یوقت دیدیدش دیوونه نشیا، تهیونگ دیگه برای من و تو نیست... تهیونگ حالا...
حتی نمیتونست به زبون بیاره، خدایا امشب زنده میموند؟
سرش تیر میکشید و دست و پاش یخ بود!
کارت دعوت رو نشون داد و وارد مراسم شد.
نامجون که مشغول صحبت با مهمون ها بود با دیدن جونگ کوک چشم هاش گرد شد، اینجا چیکار میکرد؟!
" جی... جین...
جین بهش نگاه کرد و با گرفتن رد نگاهش رنگش پرید:
' نه!...
گفت و همراه با نامجون به سمتش رفتن.
جونگ کوک با کشیده شدن دستش از عقب برگشت که با دیدن هیونگاش که اخم کرده بهش نگاه میکردن لبخندی زد، لبخندی که مدتی بود تلخ شده بود!
_ اوه... اینجایید؟
' اینجا چیکار میکنی کوک؟
مردمک جونگ کوک لرزید ولی باز هم خودش رو محکم نگه داشت:
_ دعوت شدم.
" چی؟!... از طرف کی؟
_ خانم... کیم.
نامجون کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
" نباید میومدی کوک... برگرد، نمیخواد اینجا باشی.
بازوش رو گرفت و به سمت در خروجی بردش که جونگ کوک محکم ایستاد و دست آزادش رو روی دست نامجون گذاشت:
_ نه هیونگ... میخوام باشم.
' کوکی چرا لج میکنی؟
جونگ کوک خواست چیزی بگه که با سکوت مهمون ها و برگشتنشون، نگاه سه پسر هم به بالای پله ها افتاد.
نامجون به خوبی شل شدن کوک رو احساس کرد و ترسیده بهش خیره شد.
جونگ کوک با قلبی لرزون به تهیونگ خیره بود؛ چقدر جذابتر شده، عطرشم زده؟
نگاهش رو دستی که دور بازوی تهیونگ حلقه شده بود رفت و آروم آروم بالا اومد.
یه دختر خوشگل و خوشتیپ که از صد فرسخی میشد فهمید لباساش مارکه.
با تکون خوردنش به نامجون خیره شد.
نامجون ترسیده تکونش میداد و مدام میگفت:
" کوک؟ نفس بکش!
تازه فهمید چقدر ریه هاش برای کمی اکسیژن تقلا میکنن.
نفسش رو آزاد کرد و با حس ضعف توی زانوهاش به نامجون تکیه داد.
جین نگران بهش نزدیک شد:
' چرا اومدی کوک؟ چرا انقدر لجبازی پسر؟ وضعیتت رو ببین.
چقدر از این ضعف لعنتی بیزار بود، چقدر دلش میخواست محکم و استوار بایسته، ولی نمیتونست!
بی توجه به حرف جین، گفت:
_ نفهمه... نفهمه اینجام.
" بر میگردونمت خونه، جین؟ کمکم کن.
جونگ کوک سریع سرش رو به طرفین تکون داد:
_ نه نه... من هیچ جا نمیرم.
"' جونگ کوووک.
هردو پسر نالیدن که کوک بغض کرده جواب داد:
_ میخوام یه دل سیر نگاهش کنم، خواهش میکنم.
جین پوفی کشید و زیر بغل پسر کوچیکتر رو گرفت، روی صندلیای نشوندش و گفت:
' خیله خب... نمیری خونه...
جدی نگاهش کرد:
' ولی حق نداری حالت بد بشه... مشروبم نمیخوری، فهمیدی؟
تند تند سر تکون داد که نامجون گفت:
" جین؟ باید بریم، تهیونگ حتما سراغمون رو میگیره.
بعد رفتن پسرا جونگ کوک دوباره به تهیونگ که عین الماسی بین مهمون ها میدرخشید خیره شد.
معلوم بود اعصابش خرده؛ دائم به موهاش دست میکشید و اخم کرده بود.
با سکوت جمعیت متعجب بهشون خیره شد که با صدای خانم کیم خون تو رگاش یخ بست:
« از حضورتون واقعا سپاس گذارم... امشب، دعوتتون کردم که نامزدی نوه عزیزم، کیم تهیونگ رو با اوه ری نا دختر وزیر اوه اعلام کنم.
همه شروع به دست زدن کردن و تهیونگ کلافهتر از قبل نگاهش رو چرخوند.
با دیدن چشم های خیسی اطرافش رو سکوت گرفت.
مبهوت زمزمه کرد:
+ جونگ کوک...
جونگ کوک که نگاه تهیونگ رو دید تند تند دستی زیر چشمش کشید و از عمارت بیرون زد.
بدون معطلی ماشینی دربست گرفت و به سمت خونهش رفت.
در خونه رو که بست بالاخره بغضش با صدای بلندی شکست و روی زمین افتاد.
چنگی به قلبش زد و نالید:
_ همیشه... همیشه باید درد بکشی... فکر کردم... فکر کردم ایندفعه عاشقی راحته... ولی بدتر بود هق... من، من چیکار باید بکنم؟ چیکار کنم که... انقدر اینجا سنگینی... هق... نکنه...
از زمین و زمان شکایت میکرد و اشک میریخت.
این روزا انقدر گریه کرده بود که فکر میکرد دیگه اشکی برای ریختن نداره... ولی نه! برای تهیونگ... تا عمر داشت میتونست اشک بریزه...
***
با صدای کوبیده شدن در از جا پرید.
کی خوابش برد؟
چشم هاش میسوخت و کمرش درد گرفته بود، روی زمین سرد خوابش برده بود!
با صدای دوباره در خونه سریع بلند شد و در رو باز کرد.
با دیدن تهیونگ توی اون وضعیت هینی کشید.
_ تهیونگ!
یه تیکه بلوزش از شلوارش بیرون افتاده بود، لباسش چروک بود و کرواتشم شل شده بود، از همه مهمتر... سرخی گونهش و پارگی گوشه لبش بود.
بیخیال دلخوریاش شد و جلو رفت:
_ تهیونگ؟ چیشده؟ کی این کار رو کرده؟ تهیو...
حرفش با قدم برداشتن ته به سمتش قطع شد.
تازه یاد موقعیت افتاد و مردمک چشمش لرزید.
+ گریه کردی؟ مگه نه؟
سرش رو پایین انداخت که تهیونگ عصبی وارد خونه شد و بعد بستن در جونگ کوک رو محکم به در کوبید، دو دستش رو کنار سر جونگ کوک به دست کوبید که کوک ترسیده چشم هاش رو بست.
+ اونجا... چه غلطی میکردی؟
شاکی بود؟... احتمالا کسی که باید شاکی میبود جونگ کوک نبود؟!
+ د حرفففف بزننن.
با فریاد تهیونگ از افکاراتش پرت شد بیرون و لرزید.
_ داد... نزن.
+ پس بگو چطوری وارد مراسم شدی؟... کی بهت کارت داااد؟
_ تهیونگ من...
با فریاد بعدیش ساکت شد:
+ برای چی اومدییی؟... فکر کردی کم فشار رومه؟... میدونی وقتی میون اون جمعیت دیدمت چی با خودم گفتم؟... میدونیییییی؟
جونگ کوک چیزی نگفت که تهیونگ غمگین لب زد:
+ بی غیرت... گفتم بی غیرت... چون حس میکردم بازیت دادم... چون از خودم متنفر بودم، چرا اومدی که انقدر بیشتر درد بکشم؟
دوباره فریاد زد:
+ هااااان؟
جونگ کوک که هنوز از فشار روحی و گریه شدیدی که کرده بود ضعف داشت، لرزون هلش داد:
_ تهیونگ... داد... داد نزن، تو رو خدا.
ته کلافه عقب رفت و دستی به پیشونیش کشید.
جونگ کوک خسته روی صندلی نزدیکش نشست و تمام قدرتش رو جمع کرد که یوقت بغضش نشکنه!
+ کی بهت کارت داد؟ بجز من و هالمونی و وزیر اوه... وایسا ببینم... هالمونی؟
جونگ کوک چیزی نگفت که تهیونگ وای بلندی کشید و جلو اومد.
جلوی پای جونگ کوک زانو زد و نالید:
+ تو چرا اومدی؟ آخه برای چی یکم فکر نمیکنییی.
_ میخواستم... میخواستم ببینمت.
فکش به شدت میلرزید و کم کم داشت اشکش در میومد.
_ تبریک میگم بهتون... رئیس کیم.
+ جونگ کوک تو رو خدا...
_ دختر خوشگلیه...
غمگین به چهره عصبی و ناراحت تهیونگ لبخند زد:
_ پولدار، شیک پوش... دختره... از همه مهمتر... خانوادهدار.
تهیونگ سریع بلند شد:
+ جونگ کوک تو...
دوباره وسط حرفش پرید:
_ انتخاب مادر بزرگت درسته.
ته هوفی کشید که جونگ کوک بغض کرده گفت:
_ خدا کنه بچه هاتون کپیه تو بشن.
+ تمومش کننن!
بی توجه ادامه داد:
_ اینطوری از تهیونگِ من چندتا توی دنیا وجود داره... از خوشگلیاش، جذابیتاش، مهربونی هاش... چشماش.
+ من... من واقعا متاسفم... ببخشید که داری انقدر عذاب میکشی...
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و اشکی که داشت فرو میریخت رو پس زد:
_ برو تهیونگ... شب نامزدیته، نباید اینجا باشی.
+ نمیرم... میخوام پیش تو باشم، پیش کسی که قلب و روح و مغزم میخواد.
_ اگر نری... بیرونت میکنم.
+ چی؟!
_ از مهمونا شنیدم عروسیتونم نزدیکه، تو قراره متاهل بشی، برو بیرون.
از جاش بلند شد و در خونه رو باز کرد، بدون اینکه به تهیونگ نگاه کنه گفت:
_ میخوام بخوابم.
تهیونگ که خودشم حال خوبی نداشت بالاخره رضایت داد و از خونه بیرون رفت.
در رو بست و دستش رو مشت کرد و روی سینهش گذاشت.
میدونست تهیونگ به قدری لجباز هست که نره، برای همین شماره نامجون رو گرفت.
" الو جونگ کوک؟
_ هیونگ؟ ببخشید بد موقع مزاحم شدم.
" نه خواب نبودم، دنبال تهیونگیم، معلوم نیست کجا رفته.
بغض دوباره به گلوش چنگ زد:
_ تهیونگ اینجاست هیونگ.
" چیی؟!
اشک ریخت و نالید:
_ بیرون خونهست... هیونگ بیا ببرش... هوا سرده، مریض میشه.
" ما داریم میایم... تو خوبی؟ داری گریه میکنی؟
_ هیوووونگ.
نالید و هق هقش بالا گرفت که نامجون نگران لب زد:
" جانم؟
_ نمیخوام عاشقش باشم هق... ولی نمیتونم، خسته شدم هیونگ... به خدا خسته شدم.
" میخوای بفرستمت سفر؟ شاید حالت بهتر بشه.
_ نه... نمیرم، خوب میشم.
توی دلش اضافه کرد؛ باید خوب بشم.
_ حواست به تهیونگ باشه هیونگ، سرما نخوره.
" مواظبشم، میخوای بگم جین تهیونگ رو ببره بمونم پیشت؟
_ نه... خسته ای، نمیخواد... هیونگ میخوام برم بخوابم.
نامجون با وجود اینکه میدونست دروغ میگه ولی قبول کرد:
" باشه کوکی، شب بخیر.
بعد قطع کردن به اتاقش پناه برد تا مثلا بخوابه ولی تنها کاری که تونست بکنه گریه کردن تا خوده صبح بود.
***
یک هفته از اون شب میگذشت و تا همین دو شب پیش تهیونگ هر شب جلوی در خونه جونگ کوک بود.
در حالی که قدم میزد نفسش رو بیرون داد که بخار دهنش توی هوای سرد فوریه معلوم شد.
فوریه؟ چقدر زود گذشت... همین چند وقت پیش بود که تهیونگ رو زخمی و بیهوش پیدا کرد... کی فکرش رو میکرد که اون پسر که هیچ چیزی یادش نمیومد کسی بشه که روح مرده جونگ کوک رو زنده کنه؟
: جناب جئون؟
با صدای مردونهای ایستاد و چرخید.
با دیدن دستیار خانم کیم لرزید؛ باز از جونم چی میخوان؟ خدایا دیگه نمیتونم!
_ ب... بله؟
لبخندی زد و احترامی گذاشت:
: ببخشید که مزاحمتون میشم قربان... خانم کیم دستور دادن تا شما رو به عمارتشون ببرم.
_ عما... عمارت کیم؟
: بله.
_ چیکارم دارن؟
مرد از لحن خسته پسر رو به روش متعجب شد ولی گفت:
: نمیدونم قربان... لطفا سوار بشید.
در پشت ماشین مشکی رنگ و گرون قیمتی رو باز کرد و منتظر موند.
جونگ کوک نفس لرزونی کشید و سوار ماشین شد.
بعد بسته شدن در، مرد روی صندلی کمک راننده نشست و گفت:
: راه بیفت.
جونگ کوک چشم هاش رو بست و منتظر موند. قلبش دوباره با تمام قوا میتپید و خبر از آشوب درونش میداد.
با ایستادن ماشین چشم باز کرد.
عمارت کیم خیلی بزرگتر و شیکتر از عمارت تهیونگ بود، البته ترسناکتر هم بود!
پیاده که شد پشت سر دستیار راه افتاد و وارد عمارت شد.
به اتاقی که رسیدن با تقه ای که دستیار به در زد وارد اتاق شدن.
: خانم کیم؟... دستورتون انجام شد.
هویون از روی مبل سلطنتیش بلند شد و رو به جونگ کوک لبخند گرمی زد:
« جونگ کوک شی، خوش اومدی.
رو به دستیار گفت:
« میتونی بری.
بعد رفتن دستیار و تنها شدنش با مادر بزرگ ته نفسش تنگ و سخت شد.
« لطفا بشین.
به مبل وسط اتاق و نزدیک به میز اشاره کرد که جونگ کوک با قدم های آروم به سمتش رفت و نشست.
هویون هم پشت میز نشست و گفت:
« چای، قهوه، آبمیوه یا آب؟
_ میشه... میشه زودتر کارتون رو بفرمایید؟
هویون لبخندی زد و گفت:
« مطمئنم ترسیدی... درسته؟
متعجب سر بلند کرد، از کجا فهمید؟
هویون خنده کوتاهی کرد:
« رنگت عین گچ دیوار شده، دستات میلرزه و مشت شده، کاملا معلومه... نیازی به ترس نیست جونگ کوک شی.
_ حرف... حرفتون رو بگید.
هویون یهو جدی شد و کشوی میز رو باز کرد.
پاکت رو در آورد روی میز گذاشت، انگشت هاش پاکت رو به سمت جونگ کوک هل داد و گفت:
« بردارش.
_ این... این چیه؟
« بلیط هواپیما.
روح از تنش پرید، هواپیما؟ داستان چی بود؟!
_ برای؟
هویون نگاهش رو گرفت و گفت:
« باید از کره بری.
سریع ایستاد:
_ من هیچ جا نمیرم.
اخم غلیظی کرد:
« بشین پسر جون!
نتونست طاقت بیاره و اشک از گوشه چشمش روی گونهی سردش چکید:
_ چرا؟... چرا این کارو با من میکنید؟... فرستادن کارت دعوت بس نبود؟
هویون ایستاد و با صدای بلندی غرید:
« تو برای تهیونگ خطر داری.
_ چی؟!
« با خودت نگفتی چرا تهیونگ چندوقته نیومده دم در خونهت؟... رسانه ها بهش شک کردن، تا وقتی که تو توی این کشور باشی تهیونگ نمیتونه تمرکز کنه.
انقدر شوکه شده بود که زانوهاش وزنش رو تحمل نکردن و روی مبل افتاد.
هویون نفسی گرفت و رو به روی کوک نشست:
« به حرفم گوش کن پسر جون... تهیونگ تا چندوقت دیگه ازدواج میکنه، اگر اینجا باشی ممکنه هوایی بشه... خطر اصلی سهامدار ها و یا حتی رسانه ها نیستن، اقوام تهیونگ همیشه برای این ثروت طمع داشتن... اگر بفهمن، همه چیز رو ازش میگیرن و زمین میزننش... خواهش میکنم، از کشور خارج شو.
_ من... من...
« میفرستمت فرانسه، اونجا خونه برات گرفتم، هر ماهم برات پول میفرستم، تا آخر عمرت ساپورتت میکنم، حتی برات یه کارم جور میکنم.
اشک هاش با سرعت از همدیگه سبقت گرفتن و نالید:
_ من دوستش دارم.
« میدونم... ولی گاهی اوقات باید احساساتت رو برای محافظت از صاحب قلبت قربانی کنی، میفهمی چی میگم؟
_ اون... اون خبر داره؟
« نه... نبایدم خبر دار بشه، نه تنها تهیونگ بلکه هیچکس.
زن نفسی گرفت و پاکت رو به سمتش گرفت:
« بگیرش، بلیط برای فردا صبحه... تا شب فکر کن و تصمیمت رو بهم بگو، ولی بدون... موندنت نه تنها چیزی رو درست نمیکنه بلکه در کنار نابودی تهیونگ خودت هم نابود میشی.
به پاکت خیره شد، چرا تموم نمیشد؟ چرا از این خواب لعنتی بیدار نمیشد؟ چرا همه چیز انقدر واقعی بود؟
لرزون پاکت رو گرفت و اشک هاش رو پاک کرد.
بلند شد و با ته مایه های قدرتش احترامی گذاشت.
از عمارت که بیرون اومد همونطور که به اینجا اومده بود برگشت.
چند ساعت بود که نشسته بود؟ خودش هم نمیدونست...
با همون لباس های بیرون روی زمین توی خودش جمع شده بود و بی حس به پاکتی که جلوش بود خیره بود.
بالاخره تکونی خورد و بلیط رو برداشت.
ساعت نه صبح پرواز داشت.
آهی کشید و گوشیش رو برداشت.
نمیدونست این تصمیم یهویی که گرفته بود چه آخر و عاقبتی داره!
« بله؟
_ خانم کیم؟... منم... جونگ کوک.
« اوه!... بالاخره زنگ زدی... خب، تصمیمت رو گرفتی؟
_ من... من...
بغض به گلوش چنگ زد، چرا انقدر گفتن سخت بود؟
_ قبول میکنم.
بلافاصله صدای ذوق زده هویون توی گوشش پیچید:
« خدای من... ممنونم... ازت ممنونم جونگ کوک، هیچوقت این لطفت رو فراموش نمیکنم... فردا صبح یه ماشین میفرستم دنبالت.
_ لازم نیست... فقط... یه خواهشی دارم.
هویون منتظر موند که جونگ کوک گفت:
_ میخوام... میخوام قبل رفتنم پیشش باشم.
« جونگ کوک...
وسط حرفش پرید:
_ خواهش میکنم... من که دارم میرم، فقط این ساعت های آخر کنارش باشم، خواهش میکنم.
مدتی فقط صدای نفس نفس جونگ کوک به گوش میخورد تا اینکه هویون گفت:
« باشه... هرکاری میخوای بکن، پرواز یادت نره.
بالاخره نفس راحتی کشید:
_ ممنونم.
وقتی قطع کرد به دیوار تکیه داد و گوشی رو روی قلبش گذاشت.
حالش انقدر بد بود که هر لحضه حس میکرد قراره بیهوش بشه.🖤🖤🖤🖤...
اینم از این پاااااارت😔✌🏼...دوستش بدارید عیزانم
ووت و نظر یادتون نره اگوریااااا🌝💗

YOU ARE READING
Remember(vkook)
Fanfictionخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...