تهیونگ خنده کوتاهی کرد و چند قدم راه رفت.
با پخش زمین شدنش همه به سمتش دویدن.
***
: الکل زیادی مصرف کرده، مجبور شدیم معدهش رو شستشو بدیم، امشب رو بمونه بهتره.
' ممنونم دکتر.
جین احترامی گذاشت که دکتر پدرانه گفت:
: حواستون خیلی به خورد و خوراکش باشه، دکتر مین که اینارو بهتر باید بدونه.
یونگی پوفی کشید که دکتر ادامه داد:
: تا یه مدت الکل نخوره، غذا های مقوی بهش بدید، اگر به همین روند ادامه بده... معدهش نابود میشه.
جین چشمی گفت و با رفتن دکتر به جیمین که نگران کنار تهیونگ ایستاده بود خیره شد.
چند ساعتی بود کنار تهیونگ بودن که با ناله ته همه روش خم شدن:
^ تهیونگ؟ خوبی؟ صدام رو میشنوی؟
+ یو... یونگی.
^ خب هنوز زندهست چون بهم نمیگه هیونگ... دستم رو دنبال کن ته.
دستش رو جلوی چشم تهیونگ گرفت و آروم به سمت چپ برد که نگاه خمار تهیونگ دنبالش رفت.
^ خوبه... حالت خوبه؟
+ معدهم...
نامجون غرید:
" معدهت؟... زهرمار و معدهم... با شکم خالی چقدر الکل خوردی احمق؟
' نامجون؟ الان وقت توبیخ کردن نیست! حالش رو ببین...
تهیونگ با به یاد آوردن جونگ کوک نیم خیز شد:
+ من اینجا چیکار میکنم؟... باید برم.
خواست بلند بشه که جیمین سریع خوابوندش:
~ تو رو خدا تهیونگ، یه امشب رو تحمل کن... به خدا تحمل استرس بیشتر رو ندارم.
خواست بازم اعتراض کنه که با درد معدهش نالید و تسلیم شد.
+ کتم... توی جیبش... یه کاغذه.
جین سریع کاغذ رو بهش داد که تهیونگ با دلتنگی کاغذ رو روی قلبش گذاشت، مسکن این مدتش همین به تیکه کاغذ و نوشته هاش بود.
+ میخوام تنها باشم.
با رفتن پسرا کاغذ رو باز کرد و برای بار هزارم خوندش:
_ خداحافظی؟... الان که داری این نامه رو میخونی کجام؟ احتمالا سوار هواپیمام و دارم از کشور خارج میشم... تهیونگ؟ یادته بهت گفتم نسبت به علاقهم به خودت شک نکن؟... خواهش میکنم ازم متنفر نشو، من تا آخر عمرم عاشقتم تهیونگ... نمیخواستم بخاطر من همه چیزت رو از دست بدی، با اینکه با رفتنم، خودم با دستای خودم قلبم رو از سینه بیرون کشیدم... ولی میارزه، به آرامشت میارزه... ته ته؟ قول میدی توی زندگی بعدی و بعد تر هاش همدیگه رو ببینیم و بازم عاشق همدیگه بشیم؟ شاید اون موقع بتونیم به همدیگه برسیم... گفتم ته ته... یعنی بازم میتونم اینطوری صدات بزنم؟ من از پیشت رفتم ولی... دلم برای خرگوش کوچولو گفتنات، بغلای شبانهت، شیطنت هات... مهربونی هات... دلم برام جز به جز وجودت تنگ میشه... اگر فراموشم کردی... مشکلی نیست، ولی بدون من هیچوقت نمیتونم فراموشت کنم... الان که این رو مینویسم دارم گریه میکنم و نگاهت میکنم... تهیونگ من رو ببخش، ببخش که انقدر نامردم... ممنونم که تمام این مدت مواظبم بودی... عاشقتم ته ته من... خرگوش کوچولوت، جونگ کوک.
نامه رو به سینهش فشرد اشک از چشمش روی بالشت افتاد.
+ آرامش؟... هیچ میدونی با نبودت دارم دیوونه میشم؟... چرا رفتی جونگ کوک؟ چرا نزاشتی همه چیز رو درست کنم...
چشم هاش رو برای فرار از وضعیتش بست.
انقدر خسته بود که طولی نکشید و پا به دنیای رویاهاش گذاشت، ولی اینبار خاصتر، عاشقانهتر و یا شایدم... غمناکتر؟
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Remember(vkook)
Фанфикخلاصه: جئون جونگ کوک پسر بیست و چهار سالهایه که چندین ساله تنها زندگی میکنه، یه روز توی راه برگشت از کارش به پسر زخمیای بر میخوره که حافظهش رو از دست داده و تنها چیزی که یادش میاد یه اسم و یه خاطره کوچیکه... جونگ کوک که نمیتونه پسر رو ول کنه، نگه...