part 3

6K 886 21
                                    

_ نمیدونم، فقط متاسفم، مطمئنم سخته که چیزی یادت نیاد.
کمی سکوت توی فضای خونه حکمران شد، تا اینکه جونگ کوک خندید و گفت:
_ فردا تعطیلم، ماشینمم درست میشه، میخوای بریم جایی؟
تهیونگ که انگاری منتظر این سوال بود گفت:
+ جنگل.
_ هان؟!
+ میخوام برم جایی که پیدام کردی، شاید یه کوفتی یادم اومد.
کوک سری تکون داد و روی مبل ولو شد.
_ خدای من، امروز انقدر بدو بدو کردم جونم از تنم کشیده شده.
+ چرا؟
_ بخاطر آقای کانگ، همش باید براش کوفت و زهرمار میبردم.
+ اون دیگه کیه؟
_ دست چپ رئیس گروه کی، یکی از سهامداراست، البته هنوزم سهام رئیس از همه بیشتره، تقریبا بیشتر از پنجاه درصده، حداقل اینش خوبه که کانگ لعنتی سهام زیادی نداره تا بتونه سلطنت کنه.
+ دست راست گروه کیه؟ اونم عوضیه؟
کوک صاف نشست و مشتاق گفت:
_ هیچکس ندیدتش، حتی اسمشم نمیدونیم، کارمندا میگن خیلی مرموزه، از طرفیم خیلی مورد علاقه رئیس کیمه، همه میگن ممکنه دوست دخترش باشه.
+ رئیستون مَرده؟
_ نمیدونم.
تهیونگ خنده بلندی کرد و گفت:
+ میشه بپرسم چی میدونی؟
کوک چشم غره ترسناکی بهش رفت و بلند شد.
_ نخیر، من که نمیتونم همه جا برم، فقط توی یه بخش هایی میتونم برم، تازشم، فکر کردی آدمایی مثل من میتونن همچون کسی رو ببینن؟
+ تبعیض طبقاتی؟
_ هممم، میشه گفت.
+ ازش متنفرم.
کوک درحالی که بالشت و پتوش رو از اتاق بیرون میاورد خندید و گفت:
_ تو که هنوز تو اجتماع نرفتی.
+ درسته، ولی نیازم نیست بری تا بفهمی، اینکه بین دو نفر فرق باشه... به نظرم خیلی نفرت انگیزه.
کوک قیافش رو مهربون کرد و چندبار روی شونه‌ی ته زد:
_ آیگوووو، تهیونگیمون چقدر مهربونه.
تهیونگ حرصی بلند شد و عقب کشید:
_ یااا؟ من دو سال ازت بزرگترم بچه.
کوک شونه‌ای بالا انداخت و زیر پتوش رفت.
_ بزرگی به سن نیست، به عقله.
تهیونگ کمی گنگ نگاهش کرد و یهو داد زد:
+ یعنی میخوای بگی من عقل ندارم؟
ریز ریز خندید.
_ من کی اینو گفتم؟ انقدرم داد نزن، میخوای صاحاب خونه‌م بیاد پرتم کنه بیرون؟ برو بخواب.
و پشتش رو به تهیونگ کرد که باعث شد تهیونگ چشم هاش گرد‌تر بشه.
حرصی خواست بزنتش ولی پوفی کشید و به اتاق رفت.
کوک با شنیدن صدای بلند بسته شدن در باز هم خندید و چشم هاش رو بست.
***
' هی مونی؟ یکم استراحت کن، زیر چشم هات سیاه شده.
نامجون خسته به صندلیش تکیه داد و نالید:
" خسته شدم جین، هیچ ردی نیست.
جین لبخندی زد و روی پاهای دوست پسرش نشست، صورتش رو قاب گرفت و بوسه کوتاهی روی لباش نشوند:
' میدونم خیلی نگرانشی، میدونم خیلی وابسته‌شی، به هرحال باهاش بزرگ شدی، ولی عزیزم، اینطوری بخوای از خودت کار بکشی مریض میشی.
" اگر مرده باشه چی؟
' هی هی هی، انقدر فکرای بد نکن، مطمئنم زنده‌ست.
" میترسم جین، من به بابام قول داده بودم، قول داده بودم از پسر دوستش محافظت کنم، اما حالا... عین احمقا دارم دور خودم میچرخم... تهیونگ تنها دوست یا امانتی عمو و بابام نیست، تهیونگ دونسنگمه، برادرمه.
جین آهی کشید و بلند شد، همزمان دست نامجون رو کشید و بلندش کرد.
روی تخت درازش کرد و کنارش نشست:
' از فردا منم کمکت میکنم، به چندتا از همکار ها سپردم پیگیر باشن، نترس مونی، خودت میدونی اگر حالت خوب نباشه من میمیرم و زنده میشم.
" متاسفم، ببخشید که انقدر دوست پسر به درد نخوریم.
جین خندید و روی نامجون خم شد، کام عمیقی ازش گرفت و زمزمه کرد:
' اینطوری با عشق من حرف نزن، تو هرجوری که باشی من عاشقتم سرکار کیم.
نامجون لبخند بی جونی زد و جین بلند شد:
' تا من میرم آب بخورم و بیام امیدوارم خوابت ببره، فردا باید بری اداره، سرهنگ امروز کارت داشت.
***
_ هی؟ با ماشینم درست برخورد کن.
تهیونگ عصبی سوار شد و در رو محکم بست.
+ این ماشینه؟ درش باز و بسته نمیشه، تو به این میگی ماشییییین؟
کوک اخم غلیظی کرد.
_ یاااا؟ همینی که میگی رو من با کلی بدبختی خریدم، فقط یکم قدیمی شده.
+ یکممممم؟!
_ ای بابا، چقدر داد میزنی، اصن پیاده شو، منصرف شدم.
تهیونگ چشم غره‌ای رفت و کمربندش رو بست.
کوک پوفی کشید و راه افتاد.
_ بعد از جنگل کجا بریم؟ بالاخره تمام روز رو که نمیخوای اونجا باشی؟
سکوت ته رو که دید، لباش رو با زبونش خیس کرد و ادامه داد:
_ نظرت با رستوران و خوردن دوکبوکی چیه؟
وقتی باز هم تهیونگ چیزی نگفت حرصی داد زد:
_ یا؟ با توعم ها، با دیوار حرف نمیزنم که!
تهیونگ که از دادش پریده بود بهش خیره شد و گفت:
+ چیزی گفتی؟
لحنش رو نرم‌تر کرد و پرسید:
_ چیزی شده؟
ته نگاهی بهش کرد و به جاده خیره شد.
+ میترسم تا آخر عمرم چیزی یادم نیاد.
کوک کمی بهش نگاه کرد و نا مطمئن گفت:
_ قطعا اینطور نیست، یادت میاد.
تا زمانی که به رودخونه برسن، هیچ حرف دیگه‌ای نزدن.
_ اینجاست، دقیقا کنار رود بیهوش بودی.
تهیونگ چند قدم به روز نزدیک شد و زمزمه کرد:
+ هیچی یادم نمیاد، اصلا اینجا تو ذهنم نیست.
کوک یکم فکر کرد و بهش نزدیک شد.
_ به نظرت چرا اینجا بودی؟
ته به سمتش چرخید و منتظر نگاهش کرد.
جونگ کوک نفسی گرفت و ادامه داد:
_ سوال بی ربطی پرسیدم.
+ منظورت چی بود؟
_ چون حافظه‌ت رو از دست دادی و کسی هم پیشت نبوده، معلوم نیست چه اتفاقی برات افتاده، ممکنه خودت زمین خورده باشی، ممکنه...
حرفش رو دیگه ادامه نداد که تهیونگ حرفش رو کامل کرد:
+ ممکنه میخواستن بکشنم...
کوکی معذب پشت سرش رو خاروند.
_ هی؟ شاید اینطور نباشه، ما چیزی نمیدونیم.
+ اگر واقعا میخواستن من رو بکشن، چرا؟
_ اممم، من پیشگو نیستما! حدس زدم.
سوار ماشین که شدن کوکی راه افتاد که تهیونگ روی صندلی ولو شد و نالید:
+ ای کاش حداقل یه نشونی یادم بود.
_ اممم، میخوای بریم اداره پلیس و اسمت رو بگیم؟
+ فکر نکنم مشکلی رو حل کنه، من پدر و مادرم رو از دست دادم.
جونگ کوک که جو رو سنگین دید با ذوق گفت:
_ خبببب، پیش به سوی دوکبوکی.
+ اون دیگه چیه؟
ماتم زده به تهیونگ نگاه کرد.
_ جدااااا؟! خدایی؟ چطوری تونستی طعم معرکه‌‌ی دوکبوکی رو از یاد ببری؟
تهیونگ چشم غره‌‌ای رفت و به بیرون خیره شد:
+ یه جور میگه انگار خودم نشستم دونه دونه پاکشون کردم.
_ خیله خب قهر نکن، نمیخوام وقتی دارم دوکبوکی های عزیزم رو میخورم، با قهر کردنت زهرمارم کنی.
+ یاااا؟ من کی قهر کردم؟
وقتی قیافه تهیونگ رو دید خندید و حق به جانب زمزمه کرد:
_ بیست پنج ساعت از بیست چهارساعت شبانه روز.
+ یااا؟ جئون جونگ کوک؟!
_ آیششش، کیم تهیونگ، میتونم به جرئت بگم بلندگو قورت داده ترین آدمی هستی که دیدم.
+ من؟ یکم به اون هیونگ برج زهرمارت نگاه کردی؟
جونگ کوک با فهمیدن منظورش قهقه بلندی سر داد و گفت:
_ اگر جیمین هیونگ اینجا بود، بخاطر حرفی که به دوست پسر و عشقش زدی، به هشت قسمت مساوی تقسیمت می‌کرد.
+ یونگی و جیمین واقعا عاشق همدیگه‌ن؟
با شنیدن سوال یهویی ته، کمی سرجاش جا به جا شد و پرسید:
_ چطور؟
+ برام سواله...
کوک لبخند تلخی زد:
_ جیمین هیونگ خیلی سختی کشیده، برای عشقش به یونگی خیلی تاوان داده... خانواده یونگی وقتی گرایش پسرشون رو فهمیدن، پذیرفتنش ولی جیمین... به شدت اذیت شد، پدرش زندانیش کرد و حتی میخواست با روش های شیمیایی مثلا پسرش رو تغییر بده، اما جیمین فرار کرد و تصمیم گرفت برای همیشه خانواده‌ش رو فراموش کنه، البته اینم بگم، یونگی هیونگ خیلی هواشو داره، بهش کمک کرد رستوران بزنه، توی گانگنام، جیمین خیلی یونگی رو دوست داره، همینطورم یونگی جیمین رو، نقط ضعف هاشون همدیگه‌ن، بهت توصیه میکنم هیچوقت با این موضوع باهاشون شوخی نکنی.
+ یه سوال دیگه بپرسم؟
آروم خندید و گفت:
_ تو که از وقتی به هوش اومدی داری میپرسی، بپرس.
+ چرا اینجا زندگی میکنی؟ از شهر دوره.
_ راستش رو بگم؟ پولش رو ندارم، سئول خیلی گرونه، منم ندارم.
+ یه چیز...
کوک وسط حرفش پرید و ماشین رو پارک کرد:
_ الان انقدر گرسنمه که حتی بخوامم نمیتونم جوابت رو بدم، پیاده شو.
پیاده که شدن وارد غذا خوری شدن و پشت میزی نشستن.
_ هممم، میخوام امروز تا میتونم خرج کنم، آجوما؟ لطفا دوکبوکی و کیمباب برای دو نفر.
+ میخوای بترکی؟
جونگ کوک اداش رو در آورد و غر غر کرد:
_ میدونی چندوقته نخوردم؟ اصن ببینم، نکنه تو کره ای نیستی؟
+ آیکیوت چنده؟
کوک متعجب جواب داد:
_ صد و بیست و هشت، چطور؟
+ من که بعید میدونم انقدر باشه... به نظرت، من با این قیافه و لهجه‌ی کره ایم، چطوری کره ای نیستم؟
کوکی که نمیخواست قبول کنه کم آورده دست به سینه شد و با اخم گفت:
_ آیششش، نمیشه وقتی چیزی میگم حرف نزنی و قبول کنی؟
ته نیشخندی زد.
+ نچ.
آجوما که غذا ها رو آورد بی حرف شروع کردن.
***
" یعنی چی؟
: دوربین های عمارت فقط صحنه خروج آقای کیم رو ضبط کردن.
«از این به بعد علامت «:» برای افراد متفرقه، یا همون افرادیه که نقش خاصی ندارن.»
" میتونم ببینم؟
مرد سری تکون داد و مانیتور رو به سمت نامجون چرخوند.
نامجون با دیدن تهیونگ که لباس های معمولی پوشیده بود و از عمارت بیرون می‌زد پوفی کشید.
******
به به به🙂
نامجین هم وارد داستان شد😃
ببخشید دیر شد🤧 امیدوارم خوشتون بیاد🥺🤲🏼

Remember(vkook)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora