part 16

4.8K 692 19
                                        

نیم ساعتی می‌شد که تهیونگ و نامجون ساکت جلوی همدیگه نشسته بودن.
در با شدت باز شد و هردو سر بلند کردن.
جین با دیدن تهیونگ چشم هاش گرد شد:
' نامجون؟!
" بشین جین.
سوکجین در رو بست و به سمت پسرا رفت:
' تهیونگ؟ ای... اینجا چیکار میکنی؟
آروم کنار نامجون نشست و سوالی به دوست پسرش خیره شد که نامجون خسته نالید:
" فهمید...
' چی... چی رو؟
+ شما کی هستید؟ نامجون هیونگ؟ چرا نمیگی چطوری وارد اتاق ریاست اون برج شدی؟ من کی هستم؟ چرا هیچی نمیگیییید.
جین شوکه نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به نامجون نگاه کرد:
' مونی؟
نامجون نیم نگاهی بهش انداخت و به تهیونگ زل زد:
" من و جین... دوستای تو هستیم.
+ منظورتون چیه؟ اینو که خودمم میدو...
نامجون وسط حرفش پرید و سریع گفت:
" نه تهیونگ... دوستای قدیمی... من از بچگیت میشناسمت.
ته شوکه به مبل تکیه داد:
+ چی؟
" نمیدونم چطوری بگم... من پلیسم، جین هم کاراگاه.
+ شم... شما میدونید... من کی هستم؟
این بار جین ادامه داد:
' آره.
+ چرا نگفتید؟ شما مدت هاست من رو پیدا کردید، چرا هیچی نگفتید؟ من سرم داره منفجر میشه هیووونگ، تو رو خدا... تو رو خدا بگو که دروغه...
' تهیونگ؟ آروم باش...
ته سریع بلند شد و داد زد:
+ آروم باشم؟... من تا همین الان فکر میکردم یه پسر بدبختیم که هیچکس رو نداره... میدونید این چندوقت چقدر اذیت شدم؟ میدونید چقدر درد کشیدم؟
یهو نامجون داد زد:
" میترسیدیییم.
تهیونگ که از داد نامجون ترسیده بود، آروم گفت:
+ منظورت چیه؟
جین هم ایستاد و با آرامش توضیح داد:
' ببین تهیونگ... تو جونت در خطره.
ته نالید:
+ یعنی چی؟ چرا درست حرف نمیزنید؟
" تو... وارث بیشتر از پنجاه درصد اون برج و گروه کی هستی.
+ هان؟
نامجون کلافه بلند شد و به سمت اتاقش رفت.
با آلبومی برگشت و روی میز بازش کرد، همونطور که دنبال چیزی می‌گشت گفت:
" تو... کسی هستی که خانم کیم، مادر بزرگت به عنوان وارثش انتخاب کرده، روزی که جونگ کوک پیدات کرد، فرداش روزی بود که قرار بود تو ارثت رو بگیری... اما از خونه بیرون میزنی و... میخواستن بکشنت.
+ میخواستن بکشنم؟
' آره... تو سرت به سنگ میخوره و بیهوش میشی، اما الان همه فکر میکنن تو مُردی.
ته ترسیده روی مبل افتاد که جین سریع کنارش رفت و دستش رو گرفت.
تهیونگ به جین نگاه کرد و گفت:
+ من... من...
' آروم باش تهیونگ... ما مواظبتیم.
" این تو و پدر مادرتین.
ته به عکسی که نامجون بهش اشاره کرده بود نگاه کرد.
با دیدن چهره پدر مادرش، بغض دوباره به گلوش هجوم آورد.
دستش رو روی چهره مادرش کشید:
+ اوما...
جین و نامجون غمگین به همدیگه نگاه کردن دوباره به ته خیره شدن.
' تهیونگ پدر مادرت...
+ توی آتش سوزی مُردن.
نامجون متعجب لب زد:
" تو میدونی؟
+ تنها خاطره‌ای که یادم مونده بود اون آتش سوزی بود، اما کوتاه.
" چطوری گروه رو پیدا کردی؟
ته سرش رو بلند کرد و با دقت توضیح داد:
+ این روزا خاطراتی که یادم میاد زیاده... اولش یه پسر بود که می‌گفت باید ارث رو بگیرم، انگاری... پسر عمه‌م بود... بعدش پدر بزرگم رو دیدم، می‌گفت پدرم وارث گروه کی.
" جی هوپ؟
+ چی؟
" ها؟ هیچی هیچی... خب بقیه‌ش؟
+ از جونگ کوک کمک گرفتم.
' کوکی؟
+ آره... جونگ کوک توی اون برج کار میکنه، منشی یه یارویی به اسم کانگه.
نامجون و جین شوکه همزمان داد زدن:
"' چیییی؟!
ته شوکه بهشون نگاه کرد:
+ چیزی شده؟
نامجون بی توجه به سوال تهیونگ پرسید:
" آدرس خونه جدیدتون رو که به کسی ندادید؟
+ خ... خب... فکر نکنم.
جین سریع جلوی نامجون که می‌خواست چیزی بگه رو گرفت و گفت:
' دیگه چی میدونی؟
+ همین رو... من... من میخوام خانواده‌م رو ببینم، مادر بزرگم باید زنده باشه درسته؟
' نمیشه تهیونگ.
+ چرا؟ جین هیونگ من چند ماهه ندیدمشون، باید ببینمشون.
بلند شد که جین سریع دستاش رو گرفت:
' خطرناکه ته... نمیشه ریسک کرد... تو باید همه چیز یادت بیاد، در غیر این صورت نه تنها سهامت رو نمیتونی بگیری... بلکه کشته هم میشی، میفهمی چی میگم؟
ته با بیچارگی نالید:
+ من باید چیکار کنم هیونگ؟... خسته شدم هیونگ...
روی مبل افتاد و سرش رو میون دستاش گرفت.
+ همش سرم درد میگیره... چیزایی که یادم میاد تیکه تیکه‌ست و عذابم میده، چند شبه درست نخوابیدم، خسته‌م هیونگ... دیگه نمیتونم...
صدای هق هقش بلند شد که نامجون سریع کنارش اومد و صورتش رو بالا آورد.
با دیدن چشم های اشکی دونسنگش قلبش مچاله شد ولی مطمئن گفت:
" همه چیز درست میشه تهیونگ... بهت قول میدم.
قطره اشکی از چشم تهیونگ چکید که نامجون دوباره گفت:
" من و جین دنبال پرونده‌ت هستیم، از تمام قدرتم دارم استفاده میکنم تا رسانه ای نشی... اگر به یه مدرک برسیم... همه چیز درست میشه.
+ کسی که... پشته تمام این جریاناست کیه؟
جین و نامجون نگاهی به همدیگه انداختن و جین سر به زیر لب زد:
' مطمئن نیستیم.
***
نامجون ماشین رو نگه داشت و به تهیونگی که چشم هاش رو بسته بود و سرش رو به صندلی تکیه داد بود نگاه کرد:
" رسیدیم.
تهیونگ چشم هاش رو باز کرد و سرش رو صاف کرد.
به نامجون نگاه کرد که نامجون به عمارت رو به روشون اشاره کرد:
" خونه‌ت... عمارت کیم.
ته با تردید سر چرخوند و با دیدن عمارت توی خاطراتش سریع از ماشین پیاده شد.
نامجون از ترس اینکه یوقت تهیونگ به سمت عمارت نره پیاده شد و به سمتش رفت.
" تهیونگ؟
+ اینجا... یادمه...
نامجون چشم هاش از امید برق زد و ذوق زده گفت:
" یادته؟
+ با یه... یه پسری اینجا میدوییدم و میخندیدم، پسره ازم بزرگتر بود، اینجا... پدر بزرگم به پدرم سیلی زد... مادرم رو تحقیر کرد.
پسر بزرگتر نفسی گرفت و به ماشین تکیه داد.
به عمارت سفید کیم خیره شد و گفت:
" اگر ازم بپرسن، پر پیچ و خم ترین زندگی‌ای که دیدی برای چه شخصیه... قطعا میگم کیم تهیونگ!
تهیونگ به سمت نامجون چرخید و لب زد:
+ تو و جین هیونگ همه چیز رو بهم نمیگید، چرا؟
" این بخشی از کار ماست تهیونگ... تو باید خودت بفهمی، تو چیزایی رو میدونی که هیچکس نمیدونه.
+ مثلا؟
نامجون هم به سمتش چرخید و ادامه داد:
" مثلا خیلی چیزا، تو سر موضوعی از خونه زدی بیرون که هیچوقت بهم نگفتی، تویی که همه چیز رو بهم میگفتی این موضوع رو نگفتی.
+ نمیفهمم هیونگ... چرا کامل حرف نمیزنی؟ دارم گیج‌تر میشم!
یهو نگاه نامجون جدی شد و بازو های ته رو چسبید.
" خوب گوش کن ببین چی میگم تهیونگ... هرجوری که شده باید مراقب خودت و کوک باشی، فهمیدی؟
+ جونگ کوک؟ اون چرا؟ هیووونگ، دارم سکته میکنممم.
همزمان گوشی تهیونگ زنگ خورد و باعث شد بحثشون تموم بشه.
+ بله جونگ کوک؟
_ تهیونگ؟ من با هوسوک هیونگ اومدم خونه‌ش، گفت ببینم تو هم میای یا نه.
+ نه جونگ کوک، سرم شلوغه.
_ چیزی شده ته ته؟ جدیدا شبا دیر میای خونه، فکر نکنم کار های گل فروشی انقدر زیاد باشه.
لبخندی از نگرانی صاحاب خونه جدید قلبش زد و لب زد:
+ نگران نباش، همه چیز خوبه.
_ اوکی، زود میام خونه، شب برات غذای مورد علاقه‌ت رو میپزم.
+ مرسی، فعلا.
_ هووم، فعلا.
قطع کرد و سر بلند کرد که با دیدن قیافه کنجکاو و چشم های خط شده نامجون هینی کشید و عقب رفت.
+ آی سکته کردم... چرا اونطوری نگاه میکنی؟
" جریان چیه؟
تهیونگ سرفه‌ای کرد و در ماشین رو باز کرد:
+ جریان؟ چه جریانی؟
هردو سوار شدن و راه افتادن.
چند دقیقه‌ای به سکوت گذشت تا اینکه تهیونگ که در حال خوردن آبمیوه بود با حرف نامجون به سرفه افتاد:
" دوستش داری؟
سرفه هاش که قطع شد شوکه پرسید:
+ کی... کی رو؟
" من رو... جونگ کوک رو دیگه!
ته چشم هاش گرد شد و تند تند گفت:
+ نه نه نه... اشتباه ش...
نامجون وسط حرفش پرید و در حالی که داخل فرعی میپیچید گفت:
" من بچه نیستم تهیونگ... کاملا معلومه.
+ آ... آخه...
نامجون در حالی که ماشین رو پشت چراغ قرمز نگه داشته بود به تهیونگ خیره شد:
" از چی میترسی تهیونگ؟ یک کلام... آره یا نه؟
ته سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
+ آ... آره... ولی میترسم.
" از چی؟
+ جونگ کوک قبلا عاشق شده ولی ضربه بدی خورده... میترسم لیاقتش رو نداشته باشم، کوک خیلی حساسه!
" بهش گفتی که ببینی لیاقتش رو داری یا نه؟
+ هیووونگ، نمیتونم بگممم!
" اونوقت چرا؟ مگه میخوای قتل کنی؟
ماشین رو راه انداخت که تهیونگ نالید:
+ میترسم... رد بشم.
" اوکی داری چرت و پرت میگی.
ته معترض نگاهش کرد که نامجون خندید:
" چیههه؟ راست میگم دیگه، وقتی امتحانش نکردی از کجا میدونی؟ خیلی عوض شدی ته... جدی جدی سرت خورده به سنگ... به عنوان دست راست گروه، افتخارای زیادی داشتی، گروه خیلی از موفقیتاش رو مدیون ریسک هایی بود که تو به جون خریده بودی... اما الان رو ببین؟
+ اگر دوستم نداشته باشه چی؟ نمیتونم الکی الکی جلو برم.
" اوکی... اما اگر وقتی بفهمی دوستت داره و جلو نری، خودم دونه دونه‌ی موهات رو میچینم بچه، حالیته؟
تهیونگ خنده‌ای کرد و قلپی دیگه از آبمیوه‌ش رو خورد:
+ اوکی.
***
_ مبارکتون باشه.
سوییچ ماشینش رو تحویل داد و تا کمر خم شد.
: ممنونم جوون... خدانگهدار.
بعد از اینکه اون آجوشی سوار ماشین نازنینش شد و رفت، نگاه درمونده‌ای به پولای توی دستش انداخت.
نفسی گرفت و خودش رو دلداری داد:
_ مجبور بودی جونگ کوکا... اون ماشین خیلی هزینه داشت... آره آره، همون بهتر که فروختیش.
پول ها رو توی کوله پشتیش چپوند و پیاده به سمت خونه رفت.
زیر لب آهنگی که جدیدا عاشقش شده بود رو میخوند و به مردمی که دنبال دقدقه های زندگیشون می‌دویدن نگاه می‌کرد.
+ جونگ کوکااااا؟
با صدای تهیونگ دنبالش گشت که با دیدنش اون طرف خط عابر خندید.
دستش رو بالا برد و نشون داد که صداش رو شنیده.
با قرمز شدن چراغ به سمت همدیگه راه افتادن.
هردو با احساس های درونشون که دقیقا یکی بود به همدیگه خیره بودن.
تهیونگ تصمیمش رو گرفته بود، می‌خواست شانسش رو حتی به غلط امتحان کنه، شاید دیدن جونگ کوک دقیقا بعد گرفتن تصمیمش... یه نشونه بود!
با احساس درد شدیدی توی سرش و صدا های نامفهومی توی گوشاش سر جاش خشکش زد و به سرش چنگ زد.
جونگ کوک با دیدن واکنش تهیونگ ناخودآگاه ایستاد.
درد سر تهیونگ هر لحضه وحشتناک‌تر می‌شد و داشت توان پاهاش رو ازش می‌گرفت.
ناله ای از سر درد کرد و بیشتر سرش رو فشار داد.
چراغ سبز شده بود و بجز تهیونگ و جونگ کوک کسی روی خط عابر نمونده بود.
جونگ کوک با شنیدن صدای موتور ماشین سریع به سمت چپش نگاه کرد و دوباره به تهیونگ نگاه کرد.
قلبش از حرکت ایستاد و صداهای اطرافش خفه شد:
_ نه...
به سمت تهیونگ پا تند کرد:
_ تهیووووووونگ.
داد زد... اما تهیونگ انقدر درد داشت که هیچی نمی‌فهمید، فقط می‌خواست این درد طاقت فرسا تموم بشه.
______
خدافز شماااا... اینم دومین پارت امرووووز😃😃😃😃😃خب... پارت بعدی رو دیه جدی نمیدونم کی باید بزارم🤣...
نظر و ووت یادتون نره😃🩸🔪

Remember(vkook)Where stories live. Discover now