چند هفته از شروع ترم جدید میگذره. درسا هنوز انقدر سنگین نشدن که پارتی ها کنسل بشن, بچها تو سایت دانشگاه فیفا میزنن و هنوز کسی شروع به درس خوندن نکرده. کلاسا برگذار میشن ولی تا شروع امتحان های ماهانه کسی کلاسا رو جدی نمیگیره. فقط برای این سر کلاسا حاضر میشن که 3/16 ( 3 جلسه غیبت از 16 جلسه کل ترم) پر نشه. اکثر بچهای سال بالایی وقت شون رو با پر کردن رزومه یا مقاله و مطالعه پر میکنن. مثل میو که داره اولین داستان بلندش رو مینویسه و حسابی بین بچهای دانشکده ادبیات سر و صدا کرده. یا نایل که پروژه های کوچیک کامپیوتری قبول میکنه تا کنار درس خوندنش درامد هم داشته باشه. یا لیام که از الان با ساخت آهنگ و همکاری با آدمای خفن موسیقی سعی میکنه کنار عکاسی تو موسیقی هم تجربه کسب کنه هم معروف بشه. و هری که بیشتر وقتشو صرف مطالعه کتابای روانشناسی میکنه و سعی میکنه از بودن تو مرکز روانشناسی استادش و وقت گذروندن با بچهایی که برای درمان اونجا مراجعه میکنن نهایت استفاده رو بکنه. همه شون حسابی سرشون شلوغه و این کلاس مشترک براشون خیلی خوبه اینجوری دورهم جمع میشن و بعد کلاس حسابی باهم خوش میگذرونن.همینطور که به سمت کلاس میرفتن و باهم شوخی میکردن و بلند بلند میخندیدن یه صدایی نگه شون داشت.
-هی هری
هری دنبال صدا گشت. تقریبا دو هفته از اون روز میگذره. سرش رو برگردوند سمت صدای آشنا.
هری: سلام لویی. فکر کردم این درسو حذف کردی
لویی یه آه الکی کشید و لبش رو داد پایین: نه ولی کاش میتونستم این کارو بکنم.
هری به قیافه لوسش خندید.
دوستاش که یکم عقبتر وایسادن و داشتن با نگاهاشون لویی رو میخوردن هری رو صدا زدن و به ساعت اشاره کردن.
هری: نمیای کلاس؟
لویی: میام... منتظر زینم... راستی اون روز کتابتو جا گذاشتی
هری:اوه فکر کردم تو تاکسی جا گذاشتم مرسی
لویی: عام هری من بدون اجازه خوندمنش اشکال نداره؟...یعنی....همیشه همراهم بود تا اگه تو دانشگاه دیدمت بهت بدم ولی عجیبه اصلا همو ندیدیم.
هری با لبخند گفت: ولی من چندبار دیدمت راستش فکر میکردم دوست نداری کسی مزاحمت بشه همیشه با زین تنها بودی خب.. عام... من نیومدم جلو بهت سلام کنم
لویی:دافاک چرا این فکرو کردی... من دوست دارم باهات وقت بگذرونم
هری: خب اینو به زین میگم باید دنبال دوست جدید باشه
لویی:هی خفه شوووو
دوتایی خندیدن. وقتی خنده شون آروم شد هری یه نگاهی به دوستاش کرد که داشتن باهم صحبت میکردن.
هری:ما امشب میریم کلابی که تو خیابون دانشگاست, اگه دوست داشتی بیا
لویی: اوکی...فقط اگه من و زین بیایم...دوستات...اونا...
هری حرفشو قطع کرد . رو کرد به سمت دوستاش و با صدای بلند گفت: اونا خیلی خوشحال میشن تو و زین امشب همراه ما باشین.
با نگاهش التماس کرد آبروشو نبرن. میو که دست به سینه فقط نگاش میکرد. نایل آماده دعوا بود و لیام.... خدا رو شکر.... لبخند زد
لیام: آره پسر حتما بیاین....باید اونجا ببینی همین ترم اولی دست و پا چلفتی چندتا شات پشت هم میره بالا...رغیب نداره
هری چشماشوچرخوند:لیاممم وسط هفته مست نمیکنم فردا باید برم مرکز پیش بچها
لویی خیلی آروم تو گوشش زمزمه کرد: یکم مست شدن که اشکال نداره
موهای تن هری سیخ شد. صداش, نفساش که به گوشش خورد, اون چشمای آیش, لبخند معصومش....نه...این درست نیست... اون به خانوادش قول داده...
هری خیلی زود خودشو جمع کرد و خیلی سرد گفت: فعلا
از کنار لویی گذشت و سمت کلاس رفت.
لویی یکم جا خورد ولی زین رو دید که داره میره سمت کلاس. وقت نداشت به تغییر مود هری فکر کنه خیلی زود دویید دنبال زین و از پشت آویزون گردنش شد.
زین:هی کوالا...چرا انقدر خوشحالی؟ تو این یه ساعت که من نبودم چیکار کردی الان اینجوری شدی؟ راستشو بگو با دنیل؟دسشویی طبقه آخر؟ بدبخت اون طبقه دوربین داره!
لویی: یه نفس بگیر...با این ذهن خرابت....نه نکردمش....
زین پوزخند زد: فعلا نکردیش
لویی چشماشو چرخوند: امشب میریم کلاب
زین:ععع به چه مناسبت وسط هفته قراره هنگ اور کنیم؟
لویی با چشم به اکیپ هری اینا اشاره کرد: دعوت مون کردن
زین: شوخی مسخره ایه...شوخی من راجع به تو و دنیل باحالتر بود
لویی: شوخی چیه دیوونه میگم دعوت مون کردن
زین: ببین لویی...میدونم اون روز دو کلام با اون پسر فرفری دست و پا چلفتیه حرف زدی ولی دلیل نمیشه ایسگام کنی
لویی: ایسگا چیه میگم خودشون گفتن اون پسره که رو دستش تتو داره هم گفت حتما بریم
زین: چرا باید باور کنم؟ اون روز نزدیک بود دست به یقه شیم باهاشون حالا دعوت مون کردن کلاب؟
لویی: اوکی تو فقط بیا و نوشیدنیت رو بخور یا حرفم درسته یا نیست دیگه
زین: وید چی
لویی: یه رول
بهم دست دادن.
اون روز کلاس برای هری و لویی خیلی دیر میگذشت. بعد از یک ساعت و 45 دقیقه کلاس تموم شد. البته واسه اونا حداقل 4 یا 5 ساعت گذشت. از کلاس که بیرون اومدن لویی رفت سمت هری تا بپرسه چه ساعتی کلاب باشن ولی انگار هری هنوز تو همون مود بود. دیگه نمیخندید انگار یه چیزی ناراحتش کرده.
لیام تا دید زین و لویی بهشون نزدیک میشن بلند گفت: ساعت 7 اولین کلاب تو خیابون دانشگاه دیر نکنین.
یکم که ازشون دور شدن خیلی آروم به هری گفت: بهش فکر نکن فقط از الانت لذت ببر.
هری سرشو بالا آورد و نگاش کرد. شاید حق با اونه. هنوز اتفاقی نیوفتاده. اصلا قرار نیست اشتباهی بکنه. خانوادشو ناامید نمیکنه. فقط چند ترم مونده تا درسش تموم بشه و ازشون جدا بشه بعد از اون میتونه خودش باشه ولی فعلا باید همه چی رو تو قلبش نگه داره.
YOU ARE READING
we made it
Fanfictionهری و لویی خیلی اتفاقی توی دانشگاه همدیگرو ملاقات میکنن. هری بخاطر خانواده و دوستاش علاقش به لویی رو پنهان میکنه و لویی با وجود علاقه زیادش به هری نمی خواد قبول کنه با یه پسر وارد رابطه بشه. این کشمکش فقط یکی از مشکلات سر راه این دو دانشجو باهوش دان...