تاریکی و سرمای هوا جلو خنده های بلندشون رو نمیگرفت. بعد از کافه و فضای سنگین اونجا به سمت خونه پیاده راه افتادن و به اصرار لاتی به اولین باری که دیدن، رفتن. اونجا کمی نوشیدن البته دیزی و فیبی لیموناد خوردن و غر زدن چون هنوز به سن قانونی نرسیدن. مسیر برگشت برای هری خیلی سخت بود. با اینکه کل روز رو با لویی گذرونده بود بازم احساس دلتنگی میکرد و میخواست باهاش تنها وقت بگذرونه. پس کل راه رو مثل بچها بهش چسبیده بود و وقتی بقیه حواس شون نبود خودش رو نزدیک لویی میکرد و بوسش میکرد. لویی فکر میکرد هری با همون یه شات مست شده ولی این رفتارش خیلی کیوت بود. بعد از بیست دقیقه پیادروی روی برف تازه کریسمس بالاخره به آپارتمان لویی رسیدن. دیزی و فیبی که حسابی خسته شده بودن سریع وارد خونه شدن و لاتی هم همینطور که با دوست پسرش چت میکرد همراهی شون کرد. هری دست لویی رو گرفته بود وقتی دید خواهراش نیستن ایستاد و دستش رو کشید.
هری: لویی
لویی یکم ساکت شده بود شاید بخاطر دیدن زین و رفتارش بود ولی کل مسیر دستش دور کمر هری بود و بوسه های ریز روی سرش میذاشت تا حس بدی بخاطر تنش بین لویی و زین نداشته باشه.
لویی بیخیال وارد شدن به خونه شد و کامل سمت هری برگشت: جانم بیبی بوی
هری: این بهترین کریسمس عمرم بود.
و با بوسیدن لب های یخ زده لویی تشکر کرد و تمام حس خوبش رو بهش منتقل کرد.
لویی نیشخند زد: این اولیشه... قراره هزار سال من و خواهرای غرغروم رو تحمل کنی.
هری روی لبای لویی خندید و دوباره مشغول بوسیدنش شد.
لاتی: همینجان... داشتن پشت سرمون میومد...
لاتی با دیدن شون حرفش رو قطع کرد و برگشت به سمت خونه. هری با شنیدن صدای لاتی یکم از لویی فاصله گرفت ولی دیر بود. پشت سر لاتی، مادر و پدر هری ایستاده بودن. اون لحظه دنیا رو سر هری خراب شد. کل بدنش یخ زد. لباش شروع به لرزیدن کردن. نباید اونا اینجا باشن. جلوی خانواده لویی خیلی زشت میشه. انقدر ترسیده و شوک شده بود که هنوز دستش دور گردن لویی بود. قطره های اشک بدون صدا از چشم های سبزش روی گونش چکید. دنیا برای یه لحظه ایستاد. تو چشمای خانوادش خیره شده بود و با سکوتش التماس میکرد آبروش رو جلو خانواده لویی نبرن. اونا باهاش مهربونن بدون اینکه براشون مهم باشه گرایشش چیه بهش عشق میدن درست برعکس خانواده خودش. لویی که متوجه لرزیدن هری شد دستش رو دور کمر هری محکم تر کرد و به خودش چسبوندش. میدونست هری با خانوادش مشکل داره ولی هیچوقت فکر نمیکرد این ری اکشن رو ازش بیینه. کم کم داشت نگران هری میشد. رنگ پوستش از همیشه سفیدتر بود. لویی چشم از هری برنمیداشت انگار منتظر بود هر لحظه بغض توی سینش بترکه و دیگه نتونه هری شاد همیشه باشه. خانواده لویی با تعجب به هری و خانوادش نگاه میکردن و البته اونا هم نگران هری بودن. پدر هری بالاخره سکوت رو شکست. نگاه ناامیدش رو از پسرش گرفت و زیر لب گفت: بیا بریم همین الان!
مادرش طوری به هری که تو بغل لویی داشت میلرزید نگاه میکرد، انگار داره به موش های بزرگ جوب های لندن نگاه میکنه.
ان ،مادر هری، با انزجار صورتش رو جمع کرد و با صدای بلند گفت: شنیدی پدرت چی گفت هری راه بیوفت.
هری پلک نمیزد. انگار زبونش بند اومده بود. هرکسی که هری رو میدید متوجه پنیک اتکش میشد. هرکس جز مادر پدرش. لویی اصلا درکشون نمیکرد. یعنی حال بد پسرشون رو نمیبینن؟! لویی سر هری رو بغل کرد و بوسید. با عصبانیت سمت ان برگشت: اون نمیاد، نمیبینید حالش بده؟
ان: چی؟ پسر چی میگی؟ هری راه بیوفت!
لویی محکم تر بغلش کرد ولی مثل یه تیکه یخ سرد و بی حرکت بود.
لویی یکم تکونش داد: لاو خوبی؟ یه چیزی بگو.
هری تو چشمای لویی نگاه کرد و بیشتر اشک ریخت. نه حرف میزد نه تکون میخورد.
دزموند ،پدر هری، نزدیک شون شد دست هری رو گرفت و مثل یه پر هری رو کشید سمت خودش و با حرص گفت: راه بیوفت پسره کصافت بیشتر از این آبروم رو نبر.
لاتی: هی به هری نگو کصافت!
لویی شوک شد. نفهمید چجوری هری رو از بغلش بیرون کشید. این رفتار پدرش واسه چیه؟!
دزموند، دست هری رو کشید و رفت. لویی میخواست از پشت سر بگیرش و مانعش بشه ولی ان جلوش سبز شد: هی پسر.... دور هری رو خط بکش.... یه جنده دیگه واسه خودت پیدا کن!
لویی با دهن باز به اون زن نگاه میکرد. اصلا چی میگه؟ چطور میتونه راجع به پسرش اینجوری صحبت کنه؟! ولی جوابی برای سوالاش نگرفت. توی یک چشم بهم زدن هری رو ازش گرفتن و از بغلش بردن. لویی هنوز شوک بود. اونا اینجا چیکار میکردن؟ چجوری آدرس آپارتمانش رو پیدا کردن؟ از کجا میدونستن هری اینجاست؟ اصلا واسه چی اینجوری بردنش؟ مگه هری بچه دبستانیه؟ سوالای بی جوابش هر لحظه بیشتر میشدن و سر درد مضخرفش داشت شروع میشد. دستاش رو محکم به سرش فشار میداد و چشماش رو بسته بود. صورتش از شدت درد جمع شده بود. نزدیک بود تعادلش رو از دست بده و بیوفته که دستی زیر بغلش رو گرفت و مانعش شد. به سختی چشماش رو باز کرد.
لیام: بگو که دیر نرسیدم
لویی با درموندگی گفت: بردنش
لیام نفسش رو با ناراحتی بیرون داد: امیدوارم دوباره به اون مرکز مسخره نفرستنش
لویی: چی؟
لیام که حال لویی رو دید ترجیح داد کم کم بهش توضیح بده پس کمک کرد لویی رو داخل خونه برد. به خانوادش سلام کرد و ازشون خواست تنها با لویی صحبت کنه ولی لاتی اصرار داشت که اونا هم باید راجع اتفاق الان بدونن پس همگی دور میز نشستن. بعد از اینکه دیزی برای لویی قرص سردردش رو آورد و اون یه نفس با یه لیوان آب خورد لیام شروع کرد. براش سخت بود راز دوست صمیمیش رو به لویی و خانوادش بگه ولی نگران هری بود. شاید اونا بتونن بهش کمک کنن.
لیام: فکر کنم از اختلاف بین هری و خانوادش با خبر باشی.... خانوادش هیچوقت با گرایشش کنار نیومدن، اونا تو نوجوونی هری رو به مراکز درمانی مسخره میفرستادن تا با قرص و آمپول به قول خودشون درمانش کنن. هری بعد از چند وقت بستری بودن تو کلینیک ترسناک و داروهایی که باعث گیج شدنش میشدن، تصمیم گرفت گرایشش رو مخفی کنه این تنها راه فرارش از اونجا بود! بعد از اون خانوادش فکر کردن هری با اون داروها خوب شده.... هه مرد و زن احمق! همه چی خوب بود کمتر بهش گیر میدادن و محدودش میکردن تا شب جشن فارغ التحصیلی دییرستان، همه برای اون جشن پارتنر داشتن همه بجز هری. خانوادش که هنوز خیال شون از استریت بودن هری راحت نشده بود اون شب هری رو توی ماشین یکی از دوستاش پیدا کردن.... این قضیه واسه خیلی وقت پیشه لویی.... خب.... هری با یه پسر قرار میذاشت و اونا اون شب.... خب.... خانوادش چیزی که نباید میدیدن رو دیدن. اون شب جهنم هری بود. هنوز صدای نالها و گریهاش تو گوشمه....خانوادش کثیف ترین آدمایین که میشناسم.... همون شب تصمیم گرفتن هری رو به مدرسه نظامی بفرستن تا مثلا این کارا از فکرش بیرون بره... واقعا احمقانه ست.... کی میتونه گرایشش رو عوض کنه؟!....از شانس خوب هری فردای اون روز جواب نامه درخواستش به دانشگاه امپریال لندن اومد. اون رشته روانشناسی توی یکی از بهترین دانشگاه های لندن قبول شده بود. از اونجایی که پدر احمقش استاد دانشگاست و برای پز دادن به دوستاش که پسر درس خونی داره قبول کرد هری به دانشگاه بره ولی با شرط. اون شرط کرد اگر متوجه بشه هری با هر پسری در ارتباطه اون رو برای درمان به سوییس بفرسته....
همه تو سکوت با ناراحتی به حرف های لیام گوش میدادن. شاید فقط چند روز رو با هری گذرونده باشن ولی همه شون از ته دل هری رو دوست دارن. این اصلا عادلانه نیست که بخاطر گرایشش انقدر تو زندگیش اذیت بشه.
لیام سرش رو انداخت پایین و با صدای آروم ادامه داد: این چند روز خانوادش خیلی باهاش تماس گرفتن ولی تلفنش رو جواب نداد. اونام نگران شدن و به من زنگ زدن. باور کنید نمیخواستم بفهمن لویی و هری باهمن فقط آدرس رو گفتم که خیالشون راحت بشه. حتی گفتم و من و بقیه بچها هم اینجاییم و داریم تعطیلات رو باهم میگذرونیم.... اصلا فکر نمیکردم اون دوتا دیوونه بیان اینجا و ببرنش!
لاتی دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه محکم روی میز کوبید: ببینم مامان باباش عقلشون رو از دست دادن؟ پسره بیچاره داشت سکته میکرد!
دیزی که از ته قلب برای هری ناراحت و نگران بود گفت: حالا میخوان چیکارش کنن؟
فیبی: میخوان به اون مرکز تو سوییس ببرنش؟
جوانا: من باهاشون صحبت میکنم.... گرایش مریضی نیست که بخوان درمانش کنن.... بعضی آدما هرچقدر هم تحصیلات داشته باشن حتی اگه استاد دانشگاه هم باشن بازم کودنن!
لیام: قبل از اینکه دوباره با دارو تو خماری نگهش دارن باید یه کاری کنیم.... هری دیگه نمیتونه تحمل کنه...
لویی دیگه چیزی نمیشنید. صداهای اطراف براش بی معنی بودن. هیچوقت فکر نمیکرد هری، پسر زیبا و معصومش انقدر تو بچگی اذیت شده باشه اونم بخاطر چیزی که هیچ اختیاری روش نداره و توسط خانوادش عزیزترین آدمای زنذگیش! چرا هیچوقت هری اینو بهش نگفته بود؟ لویی اصلا آمادگی از دست دادن هری رو نداشت میدونست باید یه کاری بکنه ولی چه کاری از دستش برمیاد؟ با شروع شدن سر دردش چشماش سیاهی میدید و مغزش از درد خاموش شده بود به سختی نفس میکشید و فقط اسم هری رو صدا میزد.
YOU ARE READING
we made it
Fanfictionهری و لویی خیلی اتفاقی توی دانشگاه همدیگرو ملاقات میکنن. هری بخاطر خانواده و دوستاش علاقش به لویی رو پنهان میکنه و لویی با وجود علاقه زیادش به هری نمی خواد قبول کنه با یه پسر وارد رابطه بشه. این کشمکش فقط یکی از مشکلات سر راه این دو دانشجو باهوش دان...