بالاخره امتحان های لعنتی تموم شد. بچها استرس نمره رو داشتن ولی از شب بیداری و درس خوندن راحت شده بودن. کلاسا مثل قبل برگذار میشد. دیگه امتحانی نبود که بچها کلاس رو بپیچونن برن کتابخونه درس بخونن.
کلاس زبان عمومی هم مثل بقیه کلاسا برگذار شد. مثل همیشه هری و دوستاش آخر کلاس نشسته بودن و مشغول حرف زدن بودن که هری دید لویی وارد کلاس شد و ردیف سوم گوشه دیوار نشست.
هری: بچها الان میام.
میو: هی کجا میری؟
لیام: یه بارم که بموقع رسیدی به این کلاس داری میری؟!
هری: الان میاممم
خیلی آروم رفت سمت لویی و به تیکه هایی که دوستاش بهش مینداختن توجهی نکرد.
هری: هی لو
لویی انگار از یه دنیای دیگه اومد بیرون. سرش رو چرخوند سمت هری و باهاش دست داد: سلام چه عجیب! زود رسیدی.
هری: آره با استاد کلاس قبلی صحبت کردم چند دیقه زودتر بیام.
لویی: خوبه
هری: آره دیگه لازم نیست مثل اسب بدوم تا دانشکده تون!
لویی: راستی من تا حالا دانشکده روانشناسی نیومدم. کنار کافه تریاست؟
هری: آره
با ورود استاد حرف هری قطع شد. همه برای ورود استاد ازجاشون بلند شدن و دوباره نشستن رو صندلیاشون. هری دید خیلی ضایع ست جلو استاد از ردیف جلو بره عقب بشینه پس اونم همراه بچها نشست. این بهونه خوبیه تا پیش لویی بشینه مخصوصا حالا که زین هم نیست و این درس رو حذف کرده و لویی تنها میشینه.
استاد مشغول حضورغیاب شد.
هری: زین نمیاد؟
لویی: نه.
هری: پس من همینجا میشینم.
لویی بهش لبخند زد.
لویی: راستی زین آخر هفته پارتی گرفته آدرسشو برات میفرستم.
هری یکم صورتش رو جمع کرد: فکر نکنم دوست داشته باشه من بیام.
لویی: کامان تو هنوز بخاطر اون شب ناراحتی؟
هری: نه ولی فکر کنم زین از من خوشش نمیاد.
لویی یکم خندید: اون دیوونه از هیچکس خوشش نمیاد.
هری با آرنج زد به پهلوش: اون شب بخاطر تو داشت منو میکشت چی میگی!
لویی: اون فکر میکنه چون خانوادم اینجا نیستن باید مراقبم باشه ولی خودش مراقبت لازم داره نه من.
هری: خانوادت نمیان بهت سر بزنن؟
لویی لبخند زد: کریسمس میان خیلی دلم براشون تنگ شده.
YOU ARE READING
we made it
Fanfictionهری و لویی خیلی اتفاقی توی دانشگاه همدیگرو ملاقات میکنن. هری بخاطر خانواده و دوستاش علاقش به لویی رو پنهان میکنه و لویی با وجود علاقه زیادش به هری نمی خواد قبول کنه با یه پسر وارد رابطه بشه. این کشمکش فقط یکی از مشکلات سر راه این دو دانشجو باهوش دان...