میز صبحانه جمع شده بود. دخترا مشغول باز کردن چمدون ها و چیدن لباس هاشون توی کمد بودن. جوانا طبق عادت هر روزش چای با کمی شیر میخورد و با آیپدش اینترنت رو چک میکرد. با صدای سرفه لویی متوجه حضورش تو سالن شد و سرش را بالا آورد. بهش نگاه کوتاهی کرد و دوباره مشغول نت شد.
لویی نزدیکتر شد و با صدای آرومی گفت: ببخشید باید زودتر بهت میگفتم.
جوانا در سکوت گوش میداد.
لویی: راستش خودمم مطمعن نبودم.... از هیچی.... گمشده بودم.... همه حسام برام جدید بودن.... تا اینکه...
آب دهنش رو با صدا قورت داد و منتظر ری اکشن جوانا بود اما اون خیره به آیپدش داشت به لویی گوش میداد پس ادامه داد: هر بار که به چشماش نگاه میکنم مطمعن میشم... از همه چی....
لویی جلوتر اومد: مامان فکر کنم عاشق شدم.
سرش رو انداخت پایین و لبش رو میجویید. هنوز جوانا جوابی نداده بود. صدای ضربان قلبش رو میشنید. انگار قلبش میخواست از تو سینه اش بیاد بیرون. داشت از شنیدن جواب ناامید میشد که بالاخره جوانا عینکش رو کنار گذاشت و بهش اشاره کرد که پیشش بشینه.
جوانا: برنامت برای آینده چیه؟ میخوای باهاش ازدواج کنی؟
لویی باشنیدن سوال مادرش باتعجب سمتش برگشت. داشت تو صورت مادرش دنبال ردی از طعنه یا شوخی میگشت ولی اون کاملا جدی بود.
لویی: راستش... هنوز به ازدواج فکر نکردم.... یعنی میخوام همیشه کنارش باشم...... ولی....خب درس مون هنوز تموم نشده...
جوانا: ببین لویی... اون پسری که من دیدم مثل برگ گل شکننده ست. از تو خیالم راحته میدونم خیلی راحت یه آدم رو حتی اگه عزیزترین کس برات باشه میذاری کنار مثل پدرت که حتی نپرسیدی چرا نیومد. ولی ازت میخوام اگه میخوای دلش رو بشکنی یا حتی دل خودت رو بشکنی همین امروز تمومش کن.
لویی با حرفای مادرش به فکر رفت. حتی متوجه نشد باباش به خونه اش نیومده. حق با مادرشه ولی اون نمیدونه لویی تو این چند ماه چی کشید تا با خودش کنار بیاد که رابطش رو با هری شروع کنه. لویی نفس عمیقی کشید: مامان راستش من چند ماه به این حرفت فکر کردم. نمیدونم قراره چی بشه. من و هری تا کی باهم هستیم. اصلا ممکنه اون من رو ترک کنه. ولی دوست دارم تا وقتی که میتونم از بودن باهاش لذت ببرم.
جوانا لبخند زد و دست لویی رو گرفت: پس بهش فکر کردی.... خوبه.... واسه شام دعوتش کن باید بخاطر رفتار صبح ازش عذرخواهی کنم. لویی من واقعا شوکه شده بودم میدونی که با گی ها مشکلی ندارم فقط همیشه تو رو با یه دختر تصور میکردم.
لویی هم لبخند زد و سرش رو تکون داد. ولی بعد یاد پدرش افتاد: راستی مامان...بابا...
جوانا موهای پسر کوچولوش رو بهم زد: نگران اون نباش خودم بهش میگم.
درست وقتی که لویی و جوانا با عشق همدیگر رو در آغوش کشیده بودن لاتی کارش تموم شد و وارد سالن شد و با دیدن اونا جیغ زد: میدونستم میدونستم پسرت رو بیشتر از ما دوست داری!
و بعد خودش رو روی اونا پرت کرد و محکم بغل شون کرد.
لویی: آخ دختر حسود.... مرسی.... خیلی نگران بودم قبولم نکنید.
لاتی: بسه دیگه احساساتی شدم. پاشید کلی کار داریم.
YOU ARE READING
we made it
Fanfictionهری و لویی خیلی اتفاقی توی دانشگاه همدیگرو ملاقات میکنن. هری بخاطر خانواده و دوستاش علاقش به لویی رو پنهان میکنه و لویی با وجود علاقه زیادش به هری نمی خواد قبول کنه با یه پسر وارد رابطه بشه. این کشمکش فقط یکی از مشکلات سر راه این دو دانشجو باهوش دان...