Part 11

288 54 9
                                    

اون شب رودخونه تایمز سنگ صبور هری شده بود و صدای گریه های هری رو تو صدای جوش و خروش امواجش محو میکرد. رو به رو هری نشسته بود و به صدای دل شکستش گوش میداد. این دنیا امشب خیلی به هری سخت گرفته بود. هری زانوهاش رو بغل کرده بود و سرش رو روی دستاش گذاشته بود و به آب خیره شده بود و اشک میریخت. با خودش خاطراتش رو مرور میکرد. از اون شبی که با لویی بعد از کلاب به اینجا اومدن تا همین امشب که با این حقیقت رو به رو شد که هیچوقت قرار نیست لویی رو واسه خودش داشته باشه. امشب برای هری هوا از همیشه سردتر بود. بعد از چند ساعت نشستن روی زمین بدنش میلرزید. شاید خیلی وقته که سرما داره بدنش رو اذیت میکنه ولی اون الان متوجه شد. وقتی که یه دست گرم روشونش قرار گرفت.

سریع صورتش رو پاک کرد و به سمت دست گرمی که رو شونش قرار گرفت برگشت.

لویی: گریه میکردی؟

هری: تو اینجا چیکار میکنی؟

لویی: گم شدم.

هری روش رو از لویی گرفت و گفت: معلومه راهت رو گم کردی الان باید تو پارتی باشی... پیش اون.

لویی: نتونستم.

وقتی دید هری چیزی نمیگه ادامه داد: هری من گم شدم... تا چند وقت پیش مطمعن بودم که استریتم ولی بوسه امشب... چرا بهترین بوسه عمرم بود؟ چرا؟ من حتی نتونستم امشب با دنیل بخوابم کاری که ما تو همه مهمونیا انجام میدادیم... چرا اینجوری شده؟ تو جوابی برای سوالم داری؟

وقتی هری بهش نگاه کرد پسر بچه ای رو دید که بغض کرده و ترسیده. حال الان لویی اون رو یاد خودش انداخت وقتی تو نوجوونی با گرایشش رو به رو شد. انگار لویی هم به اندازه هری شب سختی داشته.

هری سعی کرد آروم بدن یخ زدش رو بلند کنه. به لویی نزدیک شد و اونو در آغوش کشید. لویی بدون حرکت تو بغلش اشک میریخت. هری دستش رو پشت کمر لویی کشید و گفت: هیس آروم باش... من کنارتم.

هری خیسی صورت لویی رو حس کرد وقت که به لباسش چنگ زد و سرشو رو شونش گذاشت.

بعد از چند دیقه که لویی آرومتر شد از بغل هری بیرون اومد و با چشمای نگران به هری نگاه کرد و گفت: هری من عاشق شدم؟

هری یه لبخند بی جون زد ولی چیزی نگفت. نمیدونست احساس لویی زودگذره و بخاطر الکله یا واقعیه؟

لویی ادامه داد: کمکم میکنی؟

شاید به ظاهر جواب دادن به این سوال آسون باشه هری به همه کمک میکنه مخصوصا اگه لویی باشه حتما کمک میکنه ولی اگه لویی راجع به احساساتش اشتباه بکنه و بعدا متوجه بشه هری خیلی آسیب میبینه. هری فقط چند ثانیه وقت داشت تا جواب لویی رو با قلبش بده و از باهم بودن شون لذت ببره حتی اگه به جدایی ختم بشه یا با عقلش جواب بده و از خودش مراقبت کنه.

به چشمای آبیش نگاه کرد که بخاطر اشک روشن تر شده بود. دستش رو گذاشت زیر چونش و گفت: معلومه کمکت میکنم خودت رو بشناسی و پیدا کنی.

لویی بعد از شنیدن جواب هری آروم شد فاصلش رو با هری کم کرد و یه بار دیگه طعم بی نظیر لبای هری رو چشید ولی این بار خیلی آروم طوری که انگار سالها وقت داره تا با این موجود شیرین زندگی کنه و تجربهای جدیدی بکنه.
***
دلم نیومد دیر آپ کنم این پارتو🥲

we made itWhere stories live. Discover now