Part 19

261 46 3
                                    

صدای زنگ دیوونش کرده بود. دیشب حسابی مست بودن پس این سر درد و گیج بودن طبیعیه. یکم طول کشید تا متوجه بشه صدای زنگ در خونه اشه. خیلی آروم چشماش رو باز کرد و موهای هری که اومده بود توی صورتش رو کنار زد. دست خواب رفتش رو از زیر سر هری برداشت. هری غر غر کرد و پتو رو محکم تر بغل کرد ولی چشماش رو باز نکرد.
لویی بعد از چند بار خوردن به میز و دیوار بالاخره به در رسید و با بی حوصلگی و عصبانیت درو باز کرد. وقتی چشمش به مامان و خواهراش که پشت در منتظر بودن افتاد خواب از سرش پرید. انقدر هول شده بود که نمیدونست چی باید بگه. مامانش که این حالش رو دید یکم مشکوک و نگران شد.
فیزی: خواب بودی داداش؟
لویی: آآآره.
مامانش دیگه تحمل نکرد رفت جلو و محکم بغلش کرد: پسر عزیزم دلم برات یه ذره شده بود چقدر لاغر شدی غذا خوب نمیخوری؟
لاتی: کاماااان...نگاه کن باسنش از من بزرگتره کجاش لاغر شده عاخه؟!
لویی: هی بی ادببب.....مامان....ولم کن خفم کردی. عام سلام خوبی؟ منم دلم یه ذره شده بود.عام... نگفته بودی امروز میاین.
لویی از بغل مامانش بیرون اومد و خواهراش رو بغل کرد و بوسید و البته به لاتی چشم غره رفت.
لاتی: ناراحتی صبح کریسمس خودمونو رسوندیم پیشت؟ میدونی با چه بدبختی بلیط گرفتم؟
لویی بغلش کرد. دلش برای کل کل کردن با خواهرش تنگ شده بود: خوش اومدی غرغرو.
لویی مشغول صحبت با خواهراش بود که صدای مامانش رو شنید: لویییییی
لویی تازه یادش اومد که هری لخت توی تختش خوابه و فهمید مامانش وقتی حواسش نبوده و داشته با خواهراش صحبت میکرده رفته داخل خونه. متوجه نشد چجوری خودشو به اتاق رسوند.
وقتی وارد شد صحنه رو به روش انقدر خنده دار بود که نگرانیش رو فراموش کنه. مامانش چترش رو مثل چماق سمت هری گرفته بود و هری بیچاره هم با صدای یه زن که جیغ میزنه و میخواد بزنش از خواب بیدار شده بود. هری پتو رو دور خودش پیچیده بود و گوشه تخت یعنی دورترین فاصلش با جوانا رفته بود و ترس و تعجب تو چشماش موج میزد.
جوانا با ترس داد زد: پسرم من مراقبشم زنگ بزن به پلیس.
لویی: پلیس؟
جوانا: آرههه بگو دزدو گرفتیم تا بیاین.
لویی و خواهراش از خنده رو زمین افتاده بودن.
لویی بین خندهاش گفت: مامان چرا فکر کردی هری دزده و تو تخت کنارم خوابیده؟
جوانا یکم فکر کرد.
لویی و خواهراش هم خندشون رو قطع کردن. لویی خوابالو بازم سوتی داد.
هری همچنان لود نشده بود و با ترس بهشون نگاه میکرد.
لویی: عام.... مامان...این هریه.... هری... دوس...دوست.... دوست پسر منه.
سرش رو انداخت پایین و آماده هر واکنشی از سمت شون شد. اون قرار بود بهشون بگه ولی خب نه اینجوری! وقتی هری رو لخت تو تختش دیدن!
بعد از چند لحظه سکوت لاتی اومد سمتش و لپش رو بوسید: تبریک میگم لویی خیلی خوش سلیقه ای.
لویی خنده خجالتی کرد و با چشمای نگران به مامانش نگاه کرد که ساکت داشت فکر میکرد.
دیزی و فیبی هم به لویی لبخند زدن و دلگرمش کردن. بعد از چند لحظه جوانا از اتاق بیرون رفت و بعد از اون خواهراش هم رفتن. لاتی دم در برگشت و بهشون گفت: بهش وقت بدید فقط یکم شوکه شده.
لویی سر تکون داد و وقتی همه بیرون رفتن سمت هری رفت.
هری: الان چه فاکی اتفاق افتاد؟ مامانت منو لخت تو تختت دید؟ اونم مست؟ اونم برای اولین دیدارمون؟ بگو که هنوز مستم لویی بگو که توهمه بگوووو.
لویی واقعا مضطرب بود ولی نمیتونست به قیافه هری نخنده. با زانو روی تخت رفت و به پسر ترسیدش نزدیک شد. لبای صورتیش رو بوسید و از روی زمین تیشرتش رو برداشت.
لویی: دقیقا همین اتفاق افتاد بیبی.
هری سرشو برد زیر پتو: من خیلی بدشناسم.فکر نکنم دیگه بتونم تو چشماش نگاه کنم.
با عصبانیت پتو رو کنار کشید و به سینه لویی زد: اصلا چرا بهم نگفتی مامانت داره میاد؟
لویی دستش رو بالا آورد: بیبی نمیدونستم کی میرسن باور کن.
هری چشماشو ریز کرد: باور کردم.
و سریع لبش رو بیرون داد: وای لویی خیلی زشت شد. دوست دارم زمین دهن باز کنه بیوفتم توش.
لویی: هی پاشو خودتو جمع کن لباستو بپوش و بیا بیرون باید براش توضیح بدیم چقدر همو دوست داریم نقطه ضعف مامانم عشقه باید نظرشو عوض کنیم همین الان. خب؟
هری انگیزه از دست رفتش رو پیدا کرد: باشهههه خودمو نشون میدم. مامانت باید بدونه من جندت نیستم.
از حرف خودش تعجب کرد. لویی زد زیر خنده: باشه تو هیچی نگو خودم براش توضیح میدم فقط پاشو بیبی.

همه در سکوت دور میز نشسته بودن و صبحانه میخوردن. لویی داشت سعی میکرد بفهمه مامانش به چی فکر میکنه ولی اصلا نمیتونست. لاتی که متوجه استرس داداشش بود سعی کرد جو سنگین رو بشکنه.
لاتی: خب هری راجع به خودت بهمون بگو چی شد با این داداش نچسب من آشنا شدی؟
لویی چشم غره ای به خواهرش رفت و دستش رو زیر میز روی پای هری گذاشت و فشار آرومی بهش وارد کرد سعی کرد کمی از استرسش کم کنه.
هری آب دهنش رو قورت داد و شروع کرد: عممم من هری ام دانشجو سال سوم روانشناسی با لویی تو دانشگاه آشنا شدم.
فیزی: چه رشته خفنی. شما که رشته هاتون متفاوته کجا آشنا شدید؟
هری:دانشگ...
لویی حرفشو قطع کرد: ما یه کلاس مشترک داشتیم اولین بار هری موقع تموم شدن کلاس خورد به زین و ما باهم آشنا شدیم.
فیزی خندید: جالبه.
جوانا خودش رو مشغول خوردن نشون میداد ولی تمام حواسش به حرفای هری و لویی بود.
دیزی: راستی زین خوبه؟ عجیبه اینجا نیست.
فیبی خودشو به دیزی نزدیک کرد و نیشخند زد: دلت واسش تنگ شده؟
دیزی: خفه شووو
جوانا: از خانوادت بگو هری.
هری: مادرم معلمه و پدرم استاد دانشگاه و یه خواهر بزرگتر دارم.
جوانا سر تکون داد و فنجون چایش رو برداشت.
اونا در سکوت صبحانه رو تموم کردن. جوانا اولین نفر از سر میز بلند شد: خب هری فکر کنم خانوادت بخوان روز اول کریسمس پیششون باشی اینطور نیست؟
هری هنوز از جوانا میترسید: بله.
جوانا: از آشناییت خوشبختم و بخاطر اتفاق صبح معذرت میخوام.
گونه های هری با یاداوری اتفاق صبح قرمز شد و سرش رو پایین انداخت: منم همینطور.
جوانا سری تکون داد و رفت سمت آشپزخونه. فیزی و دیزی هم مشغول جمع کردن میز شدن.
لویی دستش رو زیر چونه هری گذاشت و سعی کرد سرش رو بیاره بالا: رفتار مامانم رو ببخشید واقعا دوست داشتم امروز باهم باشیم ولی بیبی تو فوق العاده بودی. فکر کنم باید بهش وقت بدیم. برای شروع بد نبود نه؟ راستش من توقع اینو نداشتم.
هری لبخند زورکی زد: آره اون زن مهربونیه نگرانیش رو برای تو درک میکنم.
لویی خواست با یه بوسه ناراحتی هری رو کمتر کنه سرش رو نزدیک تر برد که دید لاتی سریع اومد و گونه هری رو بوسید.
لویی: هی دیکهد اون دوست پسر منه حق نداری ببوسیش.
لاتی شونهاش رو بالا انداخت: خب توم دوست پسرمو ببوس.
و بدون توجه به عصبانیت لویی به هری که گونهاش قرمز شده بود گفت: برای شام منتظرتیم. یه لباس رسمی بپوش هرطور شده باید تصویر لختت رو از ذهن مامان پاک کنیم.
هری از مهربونی لاتی لبخند زد و به نشونه تایید سرش رو تکون داد.
لاتی: راستش هیچوقت فکر نمیکردم داداشم عاشق کسی بشه خوشحالم که تو رو پیدا کرده.
و بدون اینکه منتظر جواب بمونه رفت.
لویی جای بوسه لاتی روی صورت هری رو بوسید و موهای فر هری رو پشت گوشش گذاشت و اونو تا دم در همراهیش کرد.
هری: خانواده مهربونی داری لویی.
و لویی متوجه بغض صداش شد.
لویی سعی کرد فضا رو عوض کنه: زود بیا باید برای منم لباس انتخاب کنی من توی لباس رسمی افتضاحم.
هری خندید ‌و سر تکون داد: خدافظ.
لویی: شب میبینمت لاو.

we made itWhere stories live. Discover now