Part 28

231 47 3
                                    

"نفرت

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

"نفرت.... تنفر همه وجودم رو گرفته. انگار توی رگ هام بجای خون خشم میجوشه. سوال هام مغزم رو پر کردن ولی برای هیچکدوم جوابی ندارم. وقاحت آدم ها رو نمیفهمم، نمیتونم درک کنم. بعضی وقتا فکر میکنم تاوان چی رو دارم پس میدم؟ من که تمام تلاشم رو میکنم کسی رو ناراحت نکنم، در حق کسی ظلم نکنم پس چرا باید اینجوری باهام رفتار بشه؟ این عادلانه نیست! دنیا سیاه تر از اونیه که فکرش رو میکردم. کاش اصلا به دینا نمیومدم. نمیخوام ضعیف باشم ولی نمیتونم، نمیتونم بیشتر از این جلوی کثیفی این دنیا وایسم. فقط میخوام برم خونه، اتاقم، وقتی تو تختم دراز میکشم و هدفونم رو میذارم توی گوشم دیگه هیچ کدوم دست شون بهم نمیرسه، نه خبری از نفرت هست نه خشم. اونجا میتونم با خیال راحت زیر پتوم گریه کنم و برای حال خودم عزاداری کنم که توی این دنیا گیر افتادم. روزها، شب میشن و شب ها، روز. این منم که تغییر نمیکنم و دیگه چیزی رو حس نمیکنم. تهِ تهِ تهِ دلم، جایی که هیچکس صداش رو نمیشنوه، آرزو میکنم بودی، بودی و این تلخی رو تموم میکردی. حتی موقع آرزو کردنت هم باید ساکت باشم تا مغزم نشنوه. این عادلانه نیست..."
ساعت ۱۰:۳۰ صبح رو‌ نشون میداد. هوا آفتابی بود ولی سرمای زمستون هنوز حس میشد. دومین کلاس صبح تموم‌ شده بود و اکثر دانشجوها داشتن استراحت میکردن. بعضی دانشجوها از کافه چیزی برای خوردن میگرفتن و بعضیا تکالیف و پروژه کلاس بعدشون رو انجام میدادن. دانشکده روانشناسی توی سکوت بود. فقط صدای استادها از در باز کلاس ها میومد. بچهایی که کلاس نداشتن روی صندلی های راهر‌و نشسته بودن و راجع به درسایی که ترم بعد میخوان بردارن صحبت میکردن. بعضیا فقط ساعت کلاس براشون مهم بود و بعضیا دنبال استاد خوب و نمره بده میگشتن.
لویی درست از وقتی که فهمیده بود نقشه شون گرفته و هری قراره به دانشگاه برگرده، خودش رو به دانشکده روانشناسی رسونده بود. لیام بهش گفته بود کلاس برایان رو هیچوقت از دست نمیده پس رو به روی کلاس ۳۰۵ طبقه سوم دانشکده منتظر نشسته بود تا پسر زیباش رو بعد از چند هفته ببینه. استرس داشت. نمیتونست جلو تکون دادن پاهاش رو بگیره. سرش رو پایین انداخته بود و سعی میکرد نفسای عمیق بکشه. هزارتا فکر تو ذهنش بود. حرفاش رو آماده کرده بود ولی فکر نمیکرد بتونه به زبون بیاره. میدونست انقدر دلتنگ هست که وقت رو با حرف زدن تلف نمیکنه. تو این مدت حتی برای چند ثانیه هم هری رو ندیده بود. تو همین فکرها بود که متوجه شد صدای بچهایی که کنارش روی صندلی نشسته بودن قطع شد. سرش رو که بالا آورد برایان رو دید که داره از کلاس خارج میشه و به دنبالش بچهای کلاس. طبق معمول هری مشغول جمع کردن وسایلش بود و دیرتر از بقیه از در کلاس خارج شد و بدون توجه به اطرافش سمت پله ها میرفت. لویی صحنه رو به روش رو باور نمیکرد. بالاخره هری اینجا بود. نه خواب بود نه توهم. هری زیباش لاغر شده بود و اون لبخند همیشگیش رو گم کرده بود. بعد از چند لحظه خودش رو جمع و جور کرد و به هری نزدیک شد. لویی با صدایی که میلرزید و مشخص میکرد که بغض سنگینی داره صداش کرد: هری...
هری بی اختیار سرش رو سمت صدایی که شنید چرخوند. بدون هیچ ری اکشنی به لویی نگاه کرد. حتی بعد از این همه مدت دوری، سمتش ندویید تا بغلش کنه. فقط وایساد تا لویی بهش رسید و رو به روش ایستاد.
لویی: هری.... دلم برات تنگ شده بود...
دستش رو با لرز بالا آورد تا گونهای لاغر پسرش رو لمس کنه ولی هری با اخم خودش رو عقب کشید: به من دست نزن!
لویی هاج و واج به رفتار هری نگاه میکرد و دنبال دلیل کاراش میگشت. چه بلایی سر پسر زیباش اومد؟ این هریِ لویی نیست! همون پسری که باهاش برف بازی کرد همون که توی مهمونیا باهاش مست میکرد و میرقصید همون که شبا در آرامش کنارش میخوایید! با صدای آروم زمزمه کرد: هری...
هری چشم هاش رو بست و با عصبانیت و درموندگی گفت: من عروسکت نیستم که باهام بازی کنی و بعد ولم کنی...
به سختی حرفش رو زد و بالاخره بغضش ترکید. همینطور که اشک هاش رو پشت سرهم با دست پاک میکرد، به سرعت از پلها پایین رفت و از در دانشکده خارج شد. لویی توی شوک بود. اصلا نفهمید کی اشکهاش روی گونهاش ریختن. بعد از چند لحظه خوش رو جمع و جور کرد. به خودش قول داده بود مراقب هری باشه نه اینکه خودش دلیل اشک هاش باشه. سرش رو تکون داد و اشکهاش رو پاک کرد. با آخرین سرعتش دویید. هری هنوز زیاد دور نشده. از دانشکده که اومد بیرون اطراف رو نگاه کرد. اثری از پسر مو فرفریش نبود. دیگه داشت از پیدا کردنش ناامید میشد. با ناراحتی رفت پشت دانشکده دستش رو کرد تو جیبش تا سیگارش رو دربیاره که صدای گریه ‌هری رو‌ شنید. سرعتش رو بیشتر کرد و دنبال صدا رفت. روی زمین نشسته بود و به دیوار دانشکده تکیه داده بود. زانوهاش رو بغل کرده بود و سرش رو روی دستاش گذاشته بود و با صدای بلند گریه میکرد. لویی خیلی سریع خودش رو بهش رسوند. جلوی پاش زانو زد و دستاش رو‌ دو طرف سر هری گذاشت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه.
لویی: هری....هری به من نگاه کن....منو ببین
هری همونطور که اشک میریخت سرش رو تکون میداد: برو لویی تنهام بذار
لویی: نه.... تنهات نمیذارم.... تا وقتی به حرفام گوش کنی!
هری: ما حرفی نداریم.... امیدوارم.....امیدوارم خوشبخت بشی
دستای لویی شل شد. به گوشاش اعتماد نکرد. هری سرش رو پایین انداخت و بی صدا اشک میریخت.
لویی بعد از چند لحظه با تعجب گفت: چی؟... تو.... تو باور کردی؟
هری: همه حرفات به پدرم رو شنیدم... لازم نیست چیزی بگی فقط برو .... تنهام بذار.... بذار قشنگترین روزای عمرمو فراموش کنم
بی اختیار سرش رو تو‌ گردن لویی فرو‌برد. گریش بیشتر شده بود. نمیخواست اینجوری بشه.
لویی با ناباوری بازوهای هری رو گرفت و  از خودش جداش کرد. با چشمای بغض آلود به چشمای خیس هری خیره شد: بگو که باور نکردی.... هری بهم بگو.... بگو‌ به عشقم شک‌ نکردی
هری یه لحظه ایستاد. تو چشمای اقیانوسی رو به روش اثری از دروغ نبود. لویی بی صدا اشک میریخت و با چشماش التماس میکرد هریِ خودش برگرده. نه این هری که به عشقش شک کرده. نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست. وقتی چشماش رو باز کرد هری هنوز بهش خیره بود و منتظر.
لویی: هری من راه دیگه ای نداشتم. اونا تو رو ازم گرفته بودن! امکان داشت... امکان داشت هیچوقت.... تو رو نبینم!
سرش رو پایین انداخت و با درد چشماش رو بست. حتی یاداوری اون روزا هم دردناکه.
هری دستش رو آروم روی پای لویی گذاشت. معلومه لویی روزای سختی داشته مثل خودش. اون هم وزن کم کرده. استخون های گونش برامده تر از همیشه شده. زیر چشماش خیلی گوده. نکنه نخوابیده؟ نکنه اون هم مثل هری تا صبح توی تخت گریه میکرده تا خورشید بیاد تو آسمون؟
کمی دستش رو روی پای لویی تکون داد. لویی که آروم تر شد، منتظر ادامه حرفش شد.
لویی: یه شب نایل بهم زنگ زد گفت پدرت میخواد منو ببینه. اون نقشه و حرفا هم فکر نایل و میو بود. گفتن اینطوری حساسیت بابات کم میشه و نمیفرستت سوییس. هری اگه تو میرفتی من میمردم! تو این مدت فرقی با یه مرده نداشتم. روزی هزار بار آرزو مرگ میکردم. خودم رو مقصر میدونستم...
هری: هی دیگه اینو نگو. تقصیر تو نیست.... ولی عاخه لازم بود راجع به بچه هم بگی؟ خی میدونی قبل از آشنایی من و تو....خب.... تو و دنیل تو‌ مهمونیا زیاد باهم... احتمالش بود که شما بچه...
لویی حرفش رو قطع کرد: نه هری نه! اون نایل کله پوک گفت بچه رو اضافه کنم که بابات کلا بیخیال بشه! دیگه هیچوقت بهش فکر نکن باشه؟
توی سر هری جنگ و دعوا بود. عقل و احساس نزاع میکردن. بعد از حرفای اون شب لویی دنیا براش جهنم بود ولی حرف های الانش... باید اعتماد کنه و ببخشه؟ یا در قلبش رو همیشه ببنده که بیشتر از این داغون نشه؟ انگار هزار نفر تو مغزش حرف میزدن. سرش داشت میترکید. بدنش التماس میکرد به آغوش امن لوییش پناه ببره ولی مغزش گریهاش رو یادآوری میکرد. هری چشماش رو بست. باید همینجا تصمیم بگیره میتونه راه رو با لویی ادامه بده یا سرنوشت دیگه ای برای خودش رقم بزنه. چند لحظه همه چی رو با خودش مرور کرد. وقتی چشماش رو باز کرد، چشمای اشکی و اقیانوسی لویی رو دید. ته دلش لرزید. نه این چشما هیچوقت دلش رو نمیشکنن. بالاخره دیواری که خودش دور خودش کشیده بود تا از لویی دور بشه شکست. صورتش رو نزدیک برد و چشماش رو بست: منو ببوس احمق.
لویی لبخندی از ته دلش زد و خیلی سریع لبای خشک شده هری رو بوسید. دلتنگیش رو با هر بوسه کمتر میکرد. به خودش قول داد نذاره هیچوقت هری ازش دور باشه و فقط مرگ اون رو از هری، پسر زیباش، جدا کنه.

we made itWhere stories live. Discover now