Part 6

308 55 22
                                    




بالاخره آخر هفته رسید! درسته هفته ای که گذروندن دست کمی از آخر هفته نداشت و حسابی بهشون خوش گذشت ولی همه به دو روز خواب راحت بدون شنیدن صدای آلارم ساعت لعنتی, نیاز دارن.

زین تصمیم گرفته بود خودش رو خونه لویی دعوت کنه تا پروژه ای که قولشو گرفته بود, لویی براش انجام بده. با اینکه باید آخر ترم تحویلش بده ولی ترسید لویی بزنه زیرش. 

لویی جلو کانتر آشپزخونه نشسته بود و سخت مشغول کد زدن بود. برعکس زین اون با برنامه نویسی مشکلی نداشت.  از اونجایی که برای حل مسائل بیشتر درس های تخصصی شون باید کد میزدن و دستی یا با ماشین حساب قابل حل نبود, زین همیشه از لویی کمک میگرفت ولی برای پروژه آخرش و پایانامه اش باید یه فکر اساسی بکنه نمیتونه مزاحم لویی بشه اینجوری وقت اونم میگیره ودوتاشون پروژه شونو سر وقت تموم نمیکنن و به جلسه دفاع نمیرسن. شاید بهتر باشه از همون پسر مو بلونده بخواد کمکش کنه بالاخره کدنویسی رو یاد بگیره. تو ذهنش یادداشت کرد دفعه بعدی که دیدش ازش بپرسه. کاش رشته لیام مهندسی کامپیوتر بود چون با اون بیشتر صمیمی شده و میتونست راحت تر ازش کمک بخواد.

زین قاشقش رو تو ظرف بزرگ بستنی وانیلی برد و یه تیکه ازش رو گذاشت دهنش و گفت: نمیخوای مهمونی بگیری؟

لویی که قوز کرده بود و سرش تو لب تاب بود برگشت سمتشو با چشمای درشت نگاش کرد: تو یادت میاد من تا حالا مهمونی گرفته باشم؟

زین قیافه متفکری به خودش گرفت:عام...نه

لویی به کارش ادامه داد: امشب مهمونیه دنیله اگه خیلی دوست داری میریم اونجا.

زین: اونام میان؟

لویی که با این سوالا دیگه داشت نگران دوستش میشد, کدش رو سیو کرد و لب تاب رو خاموش کرد.

لویی: منظورت لیام و دوستاشه؟

زین خیلی سریع جواب داد: آره

وقتی متوجه نیشخند لویی شد سریع گفت: خاک تو سر مغز مریضت کنن میخوام برنامه نویسی از اون دوستش یاد بگیرم خراب!

لویی: زین ببین من دوستتم اشکال نداره اگه بهم بگی اون شب با دیدن گی بار متوجه شدی گی هستی و تو این سال ها به منم چشم داشتی.

جملش تموم نشده بود که هر دوشون از خنده دولا شده بودن و اشک از چشماشون میومد.

زین دراماتیک گفت: وای لویی فهمیدی... من فقط بخاطر هلوهات باهات دوست بودم.

دوباره باهم خندیدن.

وقتی یکم آروم تر شدن لویی ازش پرسید: چرا خودت مهمونی نمیگیری و دعوتشون نمیکنی؟ فکر کنم یه تشکر بهشون بدهکار باشیم بابت رسوندنت اون شب.

زین آهی کشید: باید چند هفته صبر کنی خانوادم برن مسافرت میدونی که از مشروب خوششون نمیاد اونا مسلمونن , مهمونیم که بدون مشروب و مواد نمیشه.

we made itWhere stories live. Discover now