Part 24

224 49 7
                                    

"گم شدم. نمیدونم کجا وایسادم. همه برام غریبه ان. هیچکس بهم لبخند نمیزنه. همه دنبال کار خودشونن. نمیدونن من گم شدم. کمک میخوام. بدنم شروع کرده به لرزیدن. بین لبام بازه‌ و با چشمای درشت اطرافم رو‌ نگاه میکنم. دنبال یه آشنا. نفسام سنگین شده و قلبم مثل قلب یه گنجشک تند میزنه. کم‌کم چشمام داره خیس میشه. نمیتونم اشکام رو عقب نگهدارم. میخوام داد بزنم ولی نمیتونم. کسی صدام رو نمیشنوه. انگار نامرئی ام. دیگه تقلا نمیکنم. کاری از دستم برنمیاد. محکومم به گم شدن. سردمه. انگار زیر بارون شدید دارم خیس میشم. نمیدونم، شاید آفتابه ولی من گرمایی حس نمیکنم. قطره اشکای درشتم روی گونم میغلطه و میریزه پایین. هق هق میکنم. قفسه سینم بالا پایین میره. کاش بودی و دستم رو میگرفتی. میگفتی نترس من اینجام. بغلم میکردی تا گرم بشم. هر دو دستم رو تو دستات میگرفتی و با نفسات گرم شون میکردی. تو گوشم زمزمه میکردی پیدات کردم همه چی تموم شد، آروم باش. شاید اگه تو بودی این حال من نبود. تو کجایی؟ بدون تو، من حتی تو خونه خودمم گم شدم. دیگه جونی برام نمونده. بیا...."
لویی مثل چند روز گذشته رو به رو خونه هری چشم به پنجره دوخته بود تا شاید پسر زیباش رو ببینه. اشکاش روی ‌صورتش خشک شده بودن. پلک نمیزد تا اگه یه لحظه اون پرده لعنتی کنار رفت هری رو ببینه. دوری هری از چیزی که فکرش رو میکرد حتی از کابوس های شبش هم وحشتناک تره.
با تاریک شدن هوا زین نزدیکش شد و دستاش رو دورش حلقه کرد: باید بریم. امشب هم نیومد.
ولی لویی نمیخواد یه ذره امیدی که داره از دست بره. میخواد دست دوستش رو پس بزنه ولی جونی نداره. بدون اینکه تقلا کنه خودش رو میسپره دست زین تا ببرش توی ماشین. تا خونه حرف نمیزنه. درست مثل این چند روز. دیگه دلیلی نمیبینه حرف بزنه. وقتی به آپارتمانش رسید کلیفورد جلوش بالا و پایین نپرید انگار اونم از رفتن هری ناراحته. جوانا با نگرانی نزدیکش شد و بغلش کرد. تنها آغوش گرمی که میتونست خودش رو خالی کنه. انقدر روی شونه های مادرش گریه کرد که احساس کرد اشکی براش نمونده. بالاخره ازش جدا شد و رفت تو اتاقش.
جوانا: زین پسرم، خبری نشد؟
زین: هیچکس ازش خبر نداره. کلاساش هم نمیره.
جوانا با ناراحتی آه کشید: پسر بیچاره یعنی کجاست...
زین: امروز با برایان استادش قرار دارم. امیدوارم تونسته باشه اون دوتا کله پوک رو راضی کنه.
جوانا: امیدوارم.... اگه هری برنگرده نمیدونم لویی چی میشه.... حالش هر روز داره بدتر میشه دکتر قرصاش رو‌ بیشتر کرده.... بوبر من
اشک های مادرانه‌ اش مثل بارون روی صورتش میریخت.
لویی، آدم ضعیفی که توی آینه میدید رو نمیشناخت. خدا رو شکر کرد خواهراش بخاطر درس شون بیشتر نتونستن لندن بمونن و این حالش رو‌ ببین. سریع آبی به صورتش زد و رد اشک ها رو شست. سر دردش انقدر زیاد بود که چندتا مسکن رو‌ همراه قرص های آرامش بخشش باهم خورد و رفت سمت کاناپه. با صدایی که به زور شنیده میشد گفت: زین خیلی لطف کردی پسر ببخشید اگه...
زین نذاشت ادامه بده: زودتر خوب شو
لویی لبخند تلخی زد و سرش رو گذاشت روی ‌بالشت. زودتر از چیزی که فکرش رو میکرد قرص ها اثر کردن. این روزا لویی یا خواب بود و خواب هری رو میدید یا بیدار بود و دنبالش میگشت. جایی نمونده بود که لویی نگشته باشه. همه جا بجز خونه هری. مطمعن بود اونجاست. بعد از اون شب هزار بار دم در اون خونه رفت، زنگ‌ زد٫ التماس کرد که یه بار هری رو بیینه و مطمعن بشه سالمه ولی خانواده هری بهش اجازه نمیدادن. هربار یه چیزی میگفتن و مانع ورودش به خونه میشدن. آخرین بهونه شون این بود که هری رفته به holmes chapel پیش مادر بزرگش ولی لویی سایه هری رو پشت پرده اتاقش از توی خیابون دیده بود. مطمعن بود که توهم نبوده و هری رو دیده. اون هری خودش رو خوب میشناسه. اصلا چطور ممکنه ترم های آخر یه دفعه ای ول کنه و بره؟! اون که عاشق رشته اشه! هر چی بیشتر فکر میکرد افکار منفی توی ذهنش بیشتر میشد. فقط یه چیز چراغ امید قلبش رو روشن نگه داشته بود، قرار امروز زین و برایان. میدونست برایان روی خانواده هری نفوذ داره پس همه تلاشش رو کرد تا فکرای تاریک‌ و سیاهش رو‌ دور کنه و منتظر جواب زین بمونه.

we made itWhere stories live. Discover now