Part 22

233 44 11
                                    

با غروب خورشید هوا سردتر شده بود و برف شروع به باریدن کرده بود. به پیشنهاد دیزی همگی به کافه kaffeine که بهترین هات چاکلت لندن رو داشت رفتن. وارد کافه که شدن هوای گرم، گونه های سرخ شده از سرماشون رو نوازش کرد. کاپشن هاشون رو که درمیاوردن برف روی زمین میریخت. همگی روی میز ۶ نفره کنار پنجره نشستن. هات چاکلت و کمی کوکی سفارش دادن و تا سفارش شون آماده بشه عکسای امروزشون رو دیدن. هری که داشت بهترین کریسمس عمرش رو‌ میگذروند با هیجان روی میز خم شده بود و عکسا رو توی موبایل لاتی نگاه میکرد و میخندید که متوجه نگاه لویی شد. از وقتی به اون کافه اومدن لویی به آشپزخونه اونجا خیره شده و برعکس امروز ناراحت بنظر میاد. هری از لاتی خواست عکسا رو‌ براش بفرسته و بعد خودش رو نزدیک لویی کرد. زیر میز دستش رو روی پای لویی گذاشت. لویی بالاخره بیخیال خیره شدن به پشت میز بار شد و نگاه غمگینش رو به هری داد. هری پرسش گرانه به چشماش نگاه کرد نمیخواست حال خوب خواهرای لویی رو خراب کنه. یکم بهش نزدیک تر شد تا دلیل حال لویی رو ‌بپرسه ولی قبل از اینکه کلمه ای از دهنش خارج بشه سفارش شون آماده شد. با اومدن سفارش شون همه از جاشون بلند شدن و دور باریستایی که هات چاکلت هاشون رو آماده کرده بود حلقه زدن.
دیزی: هی زییین
فیبی: دلم برات تنگ شده بود
لاتی: زین بهم بگو که بالاخره تو این یه سال دوست دختر پیدا کردی
فیبی: باورم نمیشه یه ساله ندیدیمت؟!
دیزی: اوه راستی کریسمس مبارک
لاتی: چرا دیشب نیومدی پیش مون نکنه باید تو‌ رو هم‌ مثل هری دعوت میکردیم داداش بزرگه!

دیزی: هی زییینفیبی: دلم برات تنگ شده بودلاتی: زین بهم بگو که بالاخره تو این یه سال دوست دختر پیدا کردیفیبی: باورم نمیشه یه ساله ندیدیمت؟!دیزی: اوه راستی کریسمس مبارک لاتی: چرا دیشب نیومدی پیش مون نکنه باید تو‌ رو هم‌ مثل هری دعوت میکردیم داداش بزرگه!

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

همه شون یکی یکی زین رو بغل کردن و باهاش گپ زدن. همه بجز هری و لویی که روی صندلی هاشون میخ شده بودن. هری که از دیدن زین توی اون کافه شوکه بود و  لویی با ناراحتی به زین و خواهراش نگاه میکرد.
لویی: چند ماهه اینجا کار میکنه. پسر دیوونه از باباش پول نمیگیره.
خنده تلخی کرد و لیوان هات چاکلتش رو توی دستاش گرفت تا انگشتاش گرم بشه.
زین بدون اینکه به اون دوتا نگاه کنه خیلی گرم با لاتی و فیبی و دیزی صحبت میکرد. هری پر از حس عذاب وجدان شده بود. دوست داشت یه کاری کنه تا این دوستی مثل قبل بشه. قبل از اومدن هری به زندگی لویی. پس بدون اینکه فکر کنه از جاش بلند شد و رفت سمت زین. دخترا رو‌ کنار زد و دستش رو گرفت: باید صحبت کنیم زین.
زین فقط سکوت کرد و نگاه بی احساسش رو بین لویی و هری چرخوند. لویی از نگاه زین فرار کرد و خودش رو مشغول نوشیدنیش کرد. بعد از چند دقیقه زین دست هری رو پس زد و گفت: میرم کاپشنم رو بیارم.
و با بیحوصلگی و اخم رفت تو اتاق مخصوص کارکنان.
هری هم‌ لباس گرمش رو‌ پوشید. سمت میز برگشت و لبخند زورکی زد: زود میام بچها.
لویی همچنان سرش پایین بود. از رفتارهای لویی و زین تقریبا همه متوجه داستان شدن و با نگاه به هری التماس میکردن تمام تلاشش رو‌ بکنه تا این دو تا دوست قدیمی مثل قبل بشن.
هوا هر لحظه سردتر میشد. حالا با وزیدن باد، دونه های برف با شدت به صورت برخورد میکردن. به لطف گلوله های برفی لویی، سرما تمام بدن هری رو گرفته بود.
زین مشغول سیگار کشیدن بود و به رقص دونه های برف توی باد نگاه میکرد.
هری بالاخره سکوت شون رو شکست: زین مشکلت با من چیه؟
زین پوزخند زد: تو؟ چرا فکر کردی با تو مشکل دارم؟
هری چشماش رو چرخوند: نگو که این رفتارت بخاطر گی بودن دوستته!
زین اخم هاش رو باز کرد و با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: نمیدونم... شاید
هری: زین تو هموفوب نیستی همینطور که نژادپرست نیستی. خودت تو این کشور جزو اقلیت ها هستی ‌پس درکش میکنی.
زین: آره هری خیلی خوب مسخره شدن و اذیت شدن رو درک میکنم و این رو اصلا واسه لویی نمیخوام. حرفات واسه توی کتابا قشنگه ولی عمل کردن بهشون سخته. اگه تو هم لویی رو دوست داری تنهاش بذار. اصلا دوست ندارم وقتی تو دانشکده کنارش راه میرم کونی صداش کنن.
حرفای زین فقط یه چیز رو برای هری مثل روز روشن کرد. زین از حرف بقیه میترسه و اصلا با رابطش با لویی مشکلی نداره. شایدم زین حق داره چون تا الان گیر آدمای نژادپرست زیادی افتاده. هری نمیدونه چقدر تحقیرش کردن و مسخره شده. تنها فکری که به ذهنش رسید کمک گرفتن از استادش بود.
هری دستش رو روی شونه زین گذاشت: زین فکر کنم برایان بتونه کمکت کنه.
کارت کلینیک رو گذاشت توی دستش.
زین: کی؟
هری دو‌بار زد روی شونش و رفت داخل کافه و به بقیه ملحق شد.
همه توی سکوت منتظر بودن. هری موقع نشستن لبخند زد و بهشون گفت زین هنوز وقت میخواد و واقعا امید داشت برایان بتونه کمک کنه زین ترسش رو‌ کنار بذاره و لویی رو همینطور که هست قبول کنه.

 هری موقع نشستن لبخند زد و بهشون گفت زین هنوز وقت میخواد و واقعا امید داشت برایان بتونه کمک کنه زین ترسش رو‌ کنار بذاره و لویی رو همینطور که هست قبول کنه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.
we made itWhere stories live. Discover now