-یه چیزی بخور دیگه پسر دیوونه.... میمیری!
"خوردن؟ من حتی نمیخوام دیگه نفس بکشم! کاش اصلا از اول به دنیا نمیومدم. یا اینجوری به دنیا نمیومدم. تتها دلیلی که نمیذاره همین الان با آینه شکسته اتاقم خودم رو بکشم قولیه که بهش دادم. گفتم هیچوقت تنهات نمیذارم. کاش نمیگفتم. اگه نمیگفتم دیگه تا الان رگم رو زده بودم و روی این وسایلی که شکوندم دراز میکشیدم و به چشمای آبیش فکر میکردم تا تمام خون بدنم از اون بریدگی کوچیک روی دستم بیاد بیرون. اینجوری خیلی خوب میشد. این مرد و زنی که میگن مامان بابام هستن هم خیلی خوشحال میشدن. آخه داشتن یه پسر که عاشق یه پسر دیگه شده برای اونا ننگ به حساب میاد. کاش میتونستم خودم و اونا رو راحت کنم. هنوزم دیر نشده. تا قبل از رفتن به اون خراب شده وقت دارم. معذرت میخوام لو... من آدم خوش قولی نیستم"
ساعت ۷ بعد از ظهر رو نشون میده ولی برایان هنوز از اتاق مشاوره بیرون نیومده. مثل همیشه کلینیک شلوغه. درمانگرهای دیگه کلینیک به زین گفتن امروز سر برایان خیلی شلوغه و اون میتونه این جلسه رو با یکی از اونا داشته باشه. ولی به اصرار زین آخرین وقت اون روز رو با برایان براش گذاشتن. زین روی صندلی انتظار خودش رو رها کرده بود و به دوستش فکر میکرد و البته به هری. زین نمیفهمید چرا به همون اندازه که نگران لوییه نگران هری هم هست. اونا رابطه خوب و صمیمی نداشتن ولی این عدالت نیست. هری بیچاره کاری نکرده که اینجوری داره تاوان میده. زین با خودش فکر میکرد اگه همه چی درست بشه حتما یه شانس به دوستی شون بده. به فکری که کرد و امیدش پوزخند زد. یعنی میتونه یه روز لویی و دوست پسرش رو دعوت کنه خونش؟ باهم بنوشن و فیفا بازی کنن؟ لویی میگفت صدای هری خیلی خوبه، شاید باهم گیتار بزنن و بخونن. شاید بتونه بیشتر با هری درد دل کنه آخه برایان همیشه ازش تعریف میکنه. مطمعنا هری بعد از فارغ التحصیلیش روانشناس فوق العاده ای میشه.
-آقای مالیک بفرمایید داخل آقای مِی منتظرتون هستن.
زین از دنیای خیالی خودش پرت شد به حقیقت.
برایان: زین... از دیدنت خوشحالم. حال دوستت چطوره؟
زین: سلام دکتر. راستش حالش زیاد تعریفی نداره.
برایان: پسرهای بیچاره قربانی جهالت بقیه شدن.
زین: با والدینش حرف زدی؟
برایان یکم مکث کرد و بعد به چشمای زیبای زین خیره شد و سر تکون داد.
زین: خواهش میکنم چیزی بگو... به خبر خوش احتیاج دارم.
برایان: من با اون دو نفر صحبت کردم. مشکل شون ریشه ایه و نیاز به زمان داره ولی برای هری.... من به بهونه دیدن هری چند جلسه ای باهاشون صحبت کردم. میخوان به سوییس بفرستنش.
زین: نه... لویی دیوونه میشه...
برایان: ازشون خواستم بذارن درسش رو تموم کنه ولی...
زین: ولی چی؟ چی گفتن؟ وای باورم نمیشه مگه هری بچه ست که براش تصمیم میگیرن؟!
برایان آهی کشید: گفتن بهش فکر میکنن.
عصبانیت تو خون زین میجوشید. مگه هری عروسک بازی این دو نفره؟! زندگی هر آدمی دست خودشه! دستاش رو روی زانوش مشت کرده بود و به شکستن شیشه های اون خونه فکر میکرد.
برایان: زین... میدونم تو هم حال خوبی نداری ولی یادت باشه لویی نیاز به حمایت داره باید شونه امنش باشی.
زین سر تکون داد. حق با برایانه. الان وقت لج کردن و بچه بازی نیست. ولی به خودش قول داد بعد از این ماجرا با چندتا شونه تخم مرغ خونه شون رو به فاک بده. درست همونجوری که لویی توی دییرستان، خونه معلمی که زین رو بخاطر لهجه اش مسخره کرد، به فاک داد.زین به محض اینکه هوای تازه به صورتش خورد سیگارش رو از جیبش دراورد. اولین پوک رو عمیق و طولانی کشید. وقتی آروم تر شد راه افتاد و به این فکر میکرد به لویی چی بگه یا اصلا چطوری بهش بگه!
زین: هی پسرررر.... آروم باش هنوز نرفته.... امیدی هست!
لویی بدون هیچ کنترلی داد میزد و دستای لرزونش رو تو هوا تکون میداد: زین میفهمی اون عوضیا میخوان چیکار کنن؟! پسر زیبای منو میخوان با اون داروها و آمپولای مسخره دیوونه کنن!
زین: هنوز نرفته...
لویی پوزخند زد: از کجا میدونی.... هیچکس ندیدش حتی برایان! اصلا از کجا معلوم تا الان نفرستادنش اونجا؟!
زین با صدایی که به سختی شنیده میشد گفت: برایان صدای گریه و نالهاش رو از طبقه بالا شنیده...
لویی بی حرکت موند. عصبانیتش به کلی فراموش شد. انگار زین با این حرفش سطل آب یخ ریخته بود روش. هری، هری زیباش، هری که قشنگ ترین لبخند دنیا رو داره، هری که صدای خندش دل سنگ رو آب میکنه، الان تو تنهاییش داره گریه میکنه و لویی پیشش نیست که آرومش کنه؟! این دنیا بی رحم تر از این میشه؟!
اشک هاش شروع به باریدن کردن. پاهاش دیگه توان نگه داشتن غم رو نداشتن. قبل از اینکه بیوفته زین جلو رفت و محکم بغلش کرد. دیدن دوستش تو این شرایط دردآور بود. دلش برای لویی که قبلا میشناخت تنگ شده بود. درست وقتی که حس کرد تیشرتش داره از اشک خیس میشه، از ته قلبش آرزو کرد نه فقط الان بلکه تا آخر عمر، لویی پیش کسی که دوسش داره باشه و هیچوقت از هم جدا نشن.
YOU ARE READING
we made it
Fanfictionهری و لویی خیلی اتفاقی توی دانشگاه همدیگرو ملاقات میکنن. هری بخاطر خانواده و دوستاش علاقش به لویی رو پنهان میکنه و لویی با وجود علاقه زیادش به هری نمی خواد قبول کنه با یه پسر وارد رابطه بشه. این کشمکش فقط یکی از مشکلات سر راه این دو دانشجو باهوش دان...