Part 27

238 48 5
                                    

لویی: من میخوام ببینمش! چند هفته ست ندیدمش بغلش نکردم نبوسیدمش اصلا نمیدونم حالش چطوره من فقط میخوام بیینمش....
صداش رفته رفته تحلیل میرفت. دیگه جونی نداشت بخواد داد بزنه. دوستاش با ناراحتی بهش نگاه میکردن. دیدن لویی تو این وضعیت براشون خیلی سخت بود.
لیام جلو اومد و دستش رو روی شونش گذاشت:‌ میفهمم پسر... ولی دزموند میخواد با تو حرف بزنه.
لویی: من حرفی با اون هیولا احمق ندارم.
میو: باید باهاش حرف بزنی، ببین شرطش چیه، شاید اینطوری بشه یه کاری برای هری کرد!
نایل: لویی به زودی میبینیش ولی اگه حرفاش رو گوش بدی.
لویی با درموندگی سرش رو‌ پایین انداخت و به گیتار روی زمین چشم دوخت. اگه هری اینجا بود حتما گیتار رو برمیداشت و حسابی سر و صدا راه مینداخت. بی اختیار دستش رو ‌دراز کرد و روی سیم های گیتار کشید. وقتشه برای هری یه گیتار بگیره. تا کی با گیتار لویی تمرین کنه؟
تو دنیای خودش بود که بالا پایین شدن مبل رو حس کرد. زین نزدیک گوشش گفت: میدونم سخته ولی تو‌ قوی تر این حرفایی لویی.... پاشو به عشقت کمک کن.
لویی گیتار رو رها و کرد و تو چشمای زین خیره شد. تو‌ اون چشم ها چیزی بجز مصمم بودن نمیدید. همینطور که داشت از چشم های دوستش جرئت و قدرت میگرفت، بدون اینکه سر برگردونه گفت: کی باید اونجا باشیم؟

آسمون آبی لندن داشت رو به سیاهی میرفت. بارون از صبح قطع نشده بود. لیام رو به روی خونه پارک کرده بود. بعد از بحث فراوون با زین، تصمیم گرفتن لیام با لویی بره. البته زین فقط به یه شرط رضایت داد و قول گرفت بعد از کلاس آخر لیام به استدیو برن و وید بکشن. لیام نمیدونست چی تو کله اون پسر مغرور میگذره ولی یه حسی بهش میگفت قبول کنه.
لویی چشم از پنجره طبقه دوم برنمیداشت. اون لحظه حاضر بود جونش رو بده تا فقط یه بار دیگه پسر زیباش رو با موهای فر پریشون و اون چشمای سبز خیره کننده ببینه.
لیام متوجه حال لویی بود. خیلی آروم دستش رو روی پای لویی گذاشت و کمی فشار داد تا توجهش رو جلب کنه: بریم رفیق؟
لویی بدون اینکه چشم از پنجره برداره سر تکون داد.
با هر قدم که به سمت خونه برمیداشتن تپش قلبشون بیشتر میشد. شب گذشته توی استدیو بعد از اینکه لویی قبول کرد به دیدن دزموند بره، اونا یه نقشه کامل کشیدن. نایل و‌ میو فکر همه چیز رو کرده بودن و منتظر حرفای دزموند برای قدم بعدی شون بودن. لیام و زین هم وظیفه آروم‌ نگه داشتن لویی رو داشتن تا نقشه رو خراب کنه. لویی تا صبح نخوابیده بود. انگار مغزش خاموش نمیشد.
لیام: آماده ای؟
لویی نفس عمیق کشید و تمام فکرای منفیش رو عقب نگه داشت. بدون اینکه جواب لیام رو بده زنگ در خونه رو زد.
-اومدم
در که باز شد دزموند به لویی خیره شد: فکر نمیکردم بیای پسر.
لویی: ولی اومدم.
دزموند پوزخند زد و راه رو برای ورودشون باز کرد. لویی سعی میکرد موقع رد شدن از خونه و رسیدن به سالن پذیرایی، همه جا رو چک کنه تا شاید هری رو بیینه.
دزموند: خوابه.
لیام: چی؟!
دزموند: بهش آرام‌بخش زدن خوابه و‌ مادرش پیششه.
و با نیشخند مضحک به لویی خیره شد. انگار از چشم‌های لویی دل تنگی و ‌اشتیاقش رو برای دیدن هری خونده بود. بدون شک اون هیولاست. لویی با کلافگی نفسش رو‌ بیرون داد: خونه زیبایی دارید.
به سالن رسیدن و نشستن.
دزموند: برای دیدن خونه دعوتت نکردم.... ببین پسر جوان، من سال ها توی دانشگاه درس دادم. دختر و پسرهای زیادی رو دیدم که مثل تو ادعای عاشقی داشتن و الان خدا میدونه کجان و با چه کسی ازدواج کردن. شما که هر دو پسرید! با کمی پرس و جو و شناختی که از خانوادت پیدا کردم مطمعنم ده سال دیگه با یه دختر ازدواج کردی و منتظر بچه دومت هستی و البته مدیر عامل شرکت پدرت! این وسط فقط آینده پسر احمق من خراب میشه! اون باید مثل مادر و پدرش تحصیلاتش رو ادامه بده نه اینکه با یه پسر رابطه مخفی برقرار کنه!
تلاش های دزموند برای آروم نشون دادن خودش بی نتیجه بود. صداش بالا رفته بود و رنگ صورتش قرمز شده بود.
لویی: من نمیفهمم چرا اینجام. چرا اینا رو به من میگید؟
دزموند لیوان ویسکی جلوش رو‌ برداشت و یک جرعه نوشید: تاملینسون... بیخیال پسر من شو. نمیخوام تو رو‌ کنارش ببینم تا وقتی درسش تموم بشه و به سوییس بره. بذار آیندش رو مثل یه پسر معمولی بسازه. نزدیکش نشو!
لیام از لحن دارکِ حرف زدن دزموند واقعا ترسیده بود. نقشه رو به کلی فراموش کرده بود و تو ذهنش داشت به هری و اتفاقاتی که براش میوفته فکر میکرد. تا الان چی کشیده از دست این مرد! لیام دستی به کمر لویی زد و بهش اشاره کرد که زودتر از این خونه برن ولی لویی سرش رو با اعتماد به نفس بالا آورد و تو چشمای دزموند که داشت جرعه جرعه ویسکیش رو میخورد خیره شد.
لویی: درسته.... آینده ای که برام ترسیم کردید کاملا درسته فقط یه چیز اشتباهه.
دزموند لیوان رو از لبش دور کرد و با اخم بهش خیره شد تا ادامه بده.
لویی: نمیدونم چرا فکر کردید من با پسر شما کاری دارم.
دزموند روی مبل صاف نشست.
لویی به واکنشش پوزخند زد: آقای استایلز من دوست دختر دارم... میتونید از پسرتون بپرسید ،دنیل، اون میشناسش. و اشتباهتون.... اشتباهتون توی محاسبه زمان بود.... من و دنیل منتظر بچه اول مون هستیم هر دو مون ترم آخریم پس تصمیم گرفتیم بچه رو نگه داریم.
دزموند اصلا انتظار شنیدن این حرف رو نداشت. با تعجب به لویی نگاه میکرد. نمیدونست چه جوابی باید بده.
لویی: و اما پسرتون.... واقعا عذر میخوام همه چی بخاطر اون شب توی مهمونی بود من زیادروی کرده بودم و اصلا تو حال خودم نبودم. میخواستم توی کریسمس همینا رو خودم براش توضیح بدم و عذرخواهی کنم ولی خب.... امیدوارم همین آینده ای که گفتید براش اتفاق بیوفته.
و به سرعت از جاش بلند شد: اگر کار دیگه ای ندارید من باید برم دنیل منتظرمه.
دزموند با دهن باز سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد: خدا نگهدار
لویی با سرعت خودش رو به در رسوند و بدون توجه به لیام سمت ماشین رفت. حتی برای آخرین بار سرش رو برنگردوند تا به پنجره طبقه دوم نگاه کنه. اشک هاش بدون صدا صورتش رو پر کرده بودن و با بارون قاطی شده بود. حال خودش رو نمیفهمید فقط میخواست از اونجا و از اون لحظه دور بشه.
صدای لاستیک ماشین، کوچه رو گرفت و ماشین مشکی به سرعت ناپدید شد.
ان: شنیدی که پسره چی گفت... اون پرده لعنتی رو‌ ول کن و بیا بشین!
اما هری صدای مادرش رو ‌نمیشنید. صدای بهشتی لویی توی سرش اون حرفای وحشتناک رو تکرار میکرد و قلبش رو آتیش میزد....

we made itWhere stories live. Discover now