کافه تریا شلوغ بود. تایم ناهار جوری شلوغ میشد انگار دانشجوهای تمام دانشگاه های لندن اونجان! ولی میز آخر همیشه برای اونا خالی بود.
همه شون خسته و بی حوصله مشغول خوردن بودن. لیام و زین که میدونستن هری و لویی قرار بود امروز همدیگرو ببینن با استرس منتظرشون بودن ولی میو ونایل در جریان نبودن. طبق معمول میو از رو اعصاب بودن دخترای کلاس شون میگفت و نایل تایید میکرد. بعد از چند دقیقه میو هم از غر زدن خسته شد. همه شون دل تنگ هری بودن که تایم ناهار با کلی شوق از درسایی که امروز یادگرفته با دهن پر براشون بگه و رفتار تکتک شون رو تحلیل کنه. هری عادت داشت هر بیماری جدید که میخوند به یکی از دوستاش نسبت میداد. با یاداوری خاطرات شون میو لبخند تلخی زد.نایل کلافه گفت: پسره ابله... یه هفته گذشته ولی خبری ازش نیست. فکر کنم باباش گوشیش رو بهش برگردونده نه؟
لیام: آره ولی بنظرت الان تو وضعیتی هست که با تو کله زرد چت کنه؟
میو: هی با دوست پسر من درست حرف بزن با قاشق چشماتو درمیارما
لیام: ها ها ها خندیدیم خانوم بامزه! بار آخرت باشه با فوبیای من شوخی میکنیا!
زین: چی؟؟ تو به قاشق فوبیا داری؟!
نایل پوزخند زد: متوجه نشدی همیشه غذاشو با چنگال میخوره؟
زین: نو وی پینو! بگو که همه تون منو سرکار گذاشتید.
و شروع به خندیدن کرد. بنظرش این یه شوخیه باحال برای عوض کردن حال و هواشونه. میو با همه بداخلاقیاش بعضی وقتا بانمک میشه.
لیام اصلا دوست نداشت زین بفهمه، اونم تو این وضعیت پیچیده رابطه شون. حسابی ناراحت شد و با خجالت سرش رو پایین انداخت: نه... راست میگه.
با صدایی که به سختی شنیده میشد زمزمه کرد: ولی جلساتم با برایان خوب پیش میره
زین هنوز متعجب بود و راستش عذاب وجدان داشت ولی خب اون هیچوقت فکر نمیکرد لیام به قاشق حس بدی داشته باشه این اصلا با عقل جور درنمیاد! ولی خیلی آروم طوری که میو و نایل متوجه نشن دستش رو از زیر میز روی پای لیام گذاشت و نوازشش کرد. لیام پرسشی سرش رو بالا آورد تا به پسر مو مشکی مغرور نگاه کنه. وقتی چشم تو چشم شدن زین کلمه متاسفم رو لب زد و لیام با یه لبخند غمگین عذاب وجدان زین رو کمتر کرد.
نایل با چک کردن ایمیل استادش مشغول گوشیش بود و میو داشت وسایل ناهارش رو جمع میکرد که یه دست روی شونه هر دوشون محکم فرود اومد.
هری: هی گایز... میدونستین یه اختلال روانی هست به اسم بونتروپی که طرف فکر میکنه گاوه! فکر کنین حتی میره تو مزرعه زندگی میکنه و رو چهار دست و پاش راه میره و علف میخوره اوه گاد خیلی باحاله!
هری انقدر با هیجان از یه بیماری صحبت میکرد که انگار نه انگار چند هفته گذشته رو بخاطر پدر روانیش تو خونه حبس بوده و دانشگاه نیومده، حتی با دوستاش یا بهتره بگیم با هیچ آدمی در ارتباط نبوده.
YOU ARE READING
we made it
Fanfictionهری و لویی خیلی اتفاقی توی دانشگاه همدیگرو ملاقات میکنن. هری بخاطر خانواده و دوستاش علاقش به لویی رو پنهان میکنه و لویی با وجود علاقه زیادش به هری نمی خواد قبول کنه با یه پسر وارد رابطه بشه. این کشمکش فقط یکی از مشکلات سر راه این دو دانشجو باهوش دان...